🕊 قسمت ۴۰۳
همان جوان که از همه بزرگتر است،
با صدایی گرفته و درحالی که هنوز به موتورش خیره است
میگوید:
- برید برای نماز. دیر میشه الان.
فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟
به حافظهام التماس میکنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی...
همه میروند برای نماز ،
بجز همان جوان که فکر کنم اسمش مصطفی باشد. خیره است به موتورش؛ اما مطمئنم اصلا آن را نمیبیند و هوش و حواسش اینجا نیست.
جلو میروم، لبخند روی لب مینشانم و دست دراز میکنم که دست بدهم:
- نمیخوای بریم نماز؟ غصه نخور. درستش میکنیم.
تازه نگاهش میافتد به من ،
و اینبار با دقت بیشتری میبیندم. اصلا انگار اولین بار است که من را دیده.
فکر کنم موتورش را خیلی دوست داشته که انقدر ناراحت است بنده خدا.
همراهیاش میکنم تا داخل مسجد برای نماز.
خب من از الان مربی سرودم.
یک مربی سرود باید چهجور آدمی باشد؟! باید چطور رفتار کند؟
چقدر سخت شده کارم.
برای همین است که سجده بعد از دو نماز را بیشتر طول میدهم و دست به دامان خدا میشوم برای هموار شدن راه.
***
امسال اولین سالی بود ،
که اربعین کربلا نبودم. سالهای قبل، نزدیک محرم و اربعین که میشد، هرطور بود خودم را میرساندم کربلا برای حفاظت از زوار. این کار برایم چیزی فراتر از زیارت بود.
اصلا گاهی به عقب که نگاه میکنم،
میبینم این کار تنها چیزی بود که با قطعیت میتوانم بگویم از انجامش پشیمان نیستم؛ بهترین ساعتهای عمرم و شاید تنها سرمایه و بازده زندگیام.
امسال اما، حامد کربلاست و من نه.
حامد برای همیشه ساکن حرم ارباب شده و من...
ای خاک بر سر من.....
🕊 ادامه دارد....
🕊 قسمت ۴۰۴
امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد.
قمه میزدند وسط تهران.
آنقدر که در مراسم قمهزنیشان خون و خونریزی کردند، روی داعش هم سفید شد.
داعش حداقل دشمنش را میزند،
اینها با قمهشان افتادهاند به جان اصالت و عقلانیت شیعه. بدانند یا ندانند، قمه را روی فرق سر شیعه فرود میآورند نه سر خودشان.
حالا میفهمم سیدمصطفی و رفیقش،
حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بالبال میزنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید.
هربار جلسه میگیرند،
هرکدام از اعضای شورای بسیج یک ربع داد و بیداد میکند از کمکاری ناجا و بسیج و سپاه که چرا کاری به محسن شهید ندارند.
نمیدانند خودم به تکتک این نهادها سپردهام فعلا حساسیت ایجاد نکنند تا به موقعش ببریمشان زیر ضربه.
تمام تلاشم این است که ترمز بچههای بسیج را بکشم تا یک وقت کار سرخود نکنند.
آنها از پشت پرده این هیئت و تیم عملیاتی قوی و سرویسهای جاسوسی پشت آن اطلاع ندارند؛ نه آنها و نه مردمی که به عشق اهلبیت(ع)، زیر پرچم این هیئت سینه میزنند.
حس میکنم دارم کمکم عادت میکنم،
به آن نگاهِ پنهان که هرجا میروم روی سرم سایه انداخته.
گاه انقدر ضدتعقیب میزنم ،
و در خیابانها میچرخم که سرگیجه میگیرم؛ فقط برای این که لحظاتی راحت بشوم از دست آن نگاه پنهان.
از وقتی فهمیدم آمارم را دارد ،
و هر جا میروم سریع ظاهر میشود، سعی کردهام غیرقابلپیشبینی رفتار کنم تا گیج بشود.
نوجوانها را تازه مرخص کردهام.
هیچوقت فکر نمیکردم کار با نوجوان انقدر سخت باشد.
هر یک نفرشان اندازه یک بمب اتم انرژی دارند و نمیشود گفت چرا.
خب خودم هم در این سن همینطور بودم،
نه خانواده و نه اولیای مدرسه از دستمان آرامش نداشتند.
تازه من بچه مثبت حساب میشدم دربرابر کمیل!
- نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت میکردی و قیافهت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو میرفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🔳 #وفات_حضرت_زینب(س) 🌴روضه حضرت زینب(س) 🌴ایکاش یکی به جای دستای زینب 🎤 #مهدی_سلحشور ⏯ #روضه @
👆سواد رسانه
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🌇 در هر طلوع آرزوی خورشید این است:
کاش غروب امروزم بهخیر شود با ظهورت...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
ارتش از پایگاه هوایی زیرزمینی خود رونمایی کرد
🔹این پایگاه بزرگ زیرزمینی، قابلیت پذیرش و بکارگیری عملیاتی جنگندههای جدید نیروی هوایی ارتش را نیز خواهد داشت.
🔹یکی از مهمترین پایگاههای هواییِ نیروی هوایی ارتش که جنگنده های آن مجهز به موشکهای کروز بردبلند میباشند با حضور فرماندهان ارشد نیرویهای مسلح و ارتش رونمایی شد.
🔹لازم به ذکر است ویژگی ممتاز این پایگاه قرارگیری آن در میان کوهها و اعماق زمین است.
❣ @Mattla_eshgh
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رونمایی پایگاه زیرزمینی عقاب ۴۴ نیروی هوایی ارتش
عقاب ۴۴ فقط یکی از چندین پایگاه بزرگ زیرزمینی نیروی هوایی ارتش است.
#ایران_قوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۰۴ امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه میزدند وسط ت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۰۵
- نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت میکردی و قیافهت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو میرفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم.
این را کمیل میگوید و تکیه میزند به دیوار.
میگویم:
- واقعاً چرا مدرسه رو آتیش نزدیم؟
- نمیدونم. خیلی نقشههای جذاب داشتم برای این کار، ولی اسلام دست و پام رو بسته بود.
هردو میزنیم زیر خنده.
حقیقتاً همه حرفهایش شوخی نبود.
واقعاً حبس کردن یک نوجوانِ سرشار از انرژی در کلاسهای درس،
آن هم درحالی که هیچ خلاقیت و فعالیت مفیدی در مدرسه وجود ندارد، مثل در دست نگه داشتن یک نارنجکِ بدون ضامن است.
ما واقعا آقامنشی میکردیم ،
که مدرسه را خراب نمیکردیم روی سرشان؛ آن هم درحالی که مجبور بودیم شش ساعت سر کلاس درس دست به سینه بنشینیم و به درسهایی گوش بدهیم که اصلا کاربردی نبودند برای زندگی واقعی؛
فقط در حد تست بودند و کنکور و امتحان.
کمیل متفکرانه دست میزند زیر چانهاش:
- میگم حتما یه کتاب بنویس در نقد سیستم آموزشی.
- اگه این پرونده ختم به خیر شد شاید بهش فکر کردم.
- الان میخوای چکار کنی؟
شانه بالا میاندازم.
فکری به ذهنم رسیده؛ اما اجرایش دیوانگی محض است. از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد.
تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهانکاری و اینها...
کمیل سریع میگوید:
- چارهای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود.
گوشی غیرکاریام را درمیآورم.
لبهایم را روی هم فشار میدهم و دنبال شماره خانه امید میگردم.
امیدوارم خانه باشد امروز.
خانمش جواب میدهد و میگوید امید بعد دو روز تازه رسیده خانه و خواب است.
خب مهم نیست.
میدانم این بنده خدا همینطوری هم یک دنیا خواب از زندگیاش طلبکار است؛ اما به او اعتماد دارم و نمیخواهم وقتی اداره است با او حرف بزنم.
برای همین محترمانه از خانمش میخواهم بیدارش کند؛ کارمان فوری ست!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۰۶
- سلام.
صدای خوابآلوده امید را میشنوم:
- سلام و درد. سلام و زهرمار. گفتم میری تهران یه نفس راحت میکشم. من نمیتونم از دست تو آرامش داشته باشم؟
- شرمنده، فعلا نمیتونی. شاید اگه شهید شدم راحت شدی.
- بعید میدونم. اگه به تو باشه، وقتی میخوام بخوابم از اون دنیا میای میگی کار فوری دارم.
تکخندهای میکنم و میگویم:
- ول کن این حرفا رو. خط خونهتون سفیده؟
- آره. بگو چکار داری؟ میخوام بخوابم.
- یادته یه نرمافزار داشتی که روی گوشی نصب میشد ولی صاحب گوشی نمیفهمید؟ بعد هم میشد راحت موقعیتش رو فهمید؟
خمیازهای میکشد و میگوید:
- تو دهات ما به اینا میگن بدافزار. میخوای چکار؟
- میخوام دیگه.
صدای خشخش پتو و بالش که از پشت خط به گوش میرسد، احتمالا به این معناست که امید در رختخوابش نشسته.
میگوید:
- توی تهران نیروی سایبری قحطه که باید منِ بدبخت رو زابهراه کنی؟
- دیگه داری زیادی سوال میکنی. میتونی برام بفرستیش یا نه؟
دوباره خمیازه میکشد؛
اینبار بلندتر:
- آره... ولی مگه بلدی باید چکارش کنی؟
- خب تو بهم یاد میدی دیگه.
نفسش را محکم بیرون میدهد و غرغر میکند:
- ای مردهشورت رو ببرن عباس که نمیتونم روت رو زمین بندازم.
🕊 قسمت ۴۰۷
***
هیچکس خانه نیست.
محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم طبق معمول رفته مراسم هیئت محسن شهید.
در خانه امن تنها هستم ،
و یک وسوسهای یقهام را چسبیده که بروم سراغ سیستم محسن و کمی زیر و رویش کنم؛ هرچند فکر بیاساسی ست.
اگر چیزی باشد هم محسن نمیگذاردش دم دست من.
روی صفحه لپتاپم،
خیرهام به چتهای احسان با مینا و موقعیتش. هرچه در گوشیاش هست و نیست، افتاده دست من و صدایش را درنیاوردهام.
صدای داد و بیدادهای امروز عصرِ ربیعی ،
در مغزم زنگ میخورد؛
این که چرا هنوز نتوانستهام به نتیجه برسم و فقط نشستهام تعقیب و مراقبت میکنم.
حقیقت این است که از تحت نظر گرفتن بانیان و سخنرانان هیئت هم به هیچ نرسیدهایم.
هربار میخواستم دهان باز کنم،
و جواب ربیعی را بدهم، چهره آرام حاج حسین میآمد جلوی چشمم؛
همان وقتی که نیازی جلوی من توبیخش کرد و حاج حسین حرفی نزد.
در چنین مواقعی،
حرف نزدن مثل نگه داشتن یک فلفل قرمز تند در دهان است.
رادیو را روشن میکنم ،
و خیره میشوم به شهر. یک نگاهم به منظره بیرون است و یک نگاهم به صفحه چت احسان و مینا.
مینا بدجور رفته روی اعصابم ،
و دوست دارم یک طوری بکشانمش ایران تا گیرش بیندازم.
طبق معمول دارند قربان صدقه هم میروند. میان انبوه پیامهای بوسه و قلب، چشمم میافتد به یک پیام صوتی که مینا برای احسان فرستاده.
🕊 قسمت ۴۰۸
پیام صوتی را باز میکنم.
یکی از همان جملات بیسر و ته عاشقانهشان...
ولی صبر کن...
لهجهاش عجیب است. انگار آن را قبلا شنیدهام.
فارسی را سخت حرف میزند که البته،
از کسی که سالها خارج از ایران زندگی کرده، بعید نیست.
میخواهم پیام صوتی را ،
یک دور دیگر پخش کنم که پیام حذف میشود. لبم را گاز میگیرم.
چرا حواسم نبود ذخیرهاش کنم؟
اه...
ساعت دیواری،
ده شب را نشان میدهد. امشب شب جمعه است و دعای کمیل دارند در مسجد.
سیدمصطفی دعوتم کرده بود.
گفتم معلوم نیست بیایم؛ اما الان، ترجیح میدهم بروم کمی سینه سبک کنم در دعای کمیل.
الان احتمالا آخر مراسمشان است؛
اما یک حس خاصی به من میگوید من باید الان آنجا باشم.
به مسجد که میرسم،
دارند زیارت عاشورای بعد از دعا را میخوانند. میدانم دیر رسیدم. یک گوشه مینشینم، کنار دیوار. چشم میبندم و گوش میدهم.
مراسم تمام میشود ،
و من همچنان سر جایم نشستهام. دوست دارم همینجا بگیرم بخوابم.
صدای گفت و گوی مردم با هم را میشنوم؛ اما چشم باز نمیکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد ،
که صدای جیغ و فریاد از حیاط مسجد بلند میشود.
مثل برقگرفتهها از جا میجهم ،
و میدوم به حیاط. شیشههای ماشینی که جلوی در مسجد بود را خرد کردهاند.
از اولین کسی که نزدیکم است میپرسم:
- چی شده؟
- نمیدونم. دونفر اومدن شیشههای ماشین آقا مصطفی رو شکستن. مصطفی هم رفت دنبالشون...
چندنفر از جوانها دارند به سمت یکی از کوچهها میدوند.
نه... نباید بروند...
اینها تیم عملیاتیای که پشت هیئت هست را نمیشناسند. بلد نیستند چکار کنند.
به همان بنده خدایی که کنارم ایستاده بود میگویم:
- زنگ بزن پلیس.
منتظر تاییدش نمیمانم.
با تمام توان میدوم؛ به همان سمتی که صدای فریاد میشنوم.
🕊 قسمت ۴۰۹
تاریکی باعث شده ،
کوچهها تنگتر به نظر برسند. هیئت محسن شهید چندین بار از راههای مختلف، بچههای بسیج را تهدید کرده.
پس معنی حرکت امشبشان چیست؟
سرم گیج میرود... نه...
من نباید گیج شوم. جان مصطفی در خطر است.
احتمالا هدفشان این است که تنها خفتش کنند و دخلش را بیاورند...
یکی از بچههای بسیج ،
که در تاریکی صورتش را نمیبینم، راهنمایمان شده تا به سمتی که احتمال میدهیم مصطفی از آن سمت رفته باشد بدویم.
دستم را دور دهانم حلقه میکنم و داد میزنم:
- مصطفی!
الف مصطفی را تا جایی که نفس دارم میکشم. صدایم در همهمه بقیه گم میشود و بقیه به تبعیت از من، نام مصطفی را فریاد میزنند.
صدای هندل زدن موتور را ،
از کوچهای میشنوم. دقیق میشوم. موتور روشن شده و صدایش سکوت را شکسته.
با قدرت بیشتری به سمت آن کوچه میدوم و داد میزنم:
- مصطفی!
به سر آن کوچه که میرسم،
مصطفی را میبینم که تلوتلوخوران، دنبال موتوری میدود.
دست دراز میکند ،
و یکی از سه نفری که ترک موتور نشستهاند را میکشد و زمین میزند.
- یا علــــــــــی!
صدای فریادِ از عمقِ جانِ مصطفی ست.
جنس فریادش از جنس همان فریادِ «یا حسین» سیاوش بود.
همانقدر عمیق،
همانقدر محکم
و همانقدر آسمانخراش.
مردی که از موتور روی زمین افتاده،
میخواهد با مصطفی درگیر شود که یکی از بچهها زودتر جلو میدود و به داد مصطفی میرسد.
به بچههای بسیج میسپارم ،
مرد را ببرند به پایگاه بسیج و تحویل بدهند به نیروی انتظامی؛
اما خودم دنبال موتور میدوم.
سینهام به سوزش افتاده است ،
و دهانم پر شده از طعم تلخ خون. بیتوجه به نفسهای تلخ و گرفتهام، تندتر میدوم تا به موتور برسم.