eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت سمانه شوکه از حرف های خاله اش، میخواست از جایش بلند شود، که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل سمانه به اجبار سر جایش نشست. ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه، اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن، تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم، خودتو قوی نشون دادی، که برای من تکیه گاه باشی، اما خودت این وسط تنها موندی، همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی. سمیه خانم از جایش بلند شد، و به طرف مزار همسرش🌷 رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت. سمانه سرش را پایین انداخته بود، و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود، با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت: ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم، نباید میرفتی مزار شهدا شلوغ بود، گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت، بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند، تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد. وارد خانه شدند، صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب... ــ سلام خدا قوت صغری با دیدن چشمان سرخشان، لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد. ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم سمانه لبخندی زد و گفت: ــ خوب کاری کردید در کنار هم شب خوبی را گذراندن، صغری کم کم وسایلش را جمع کرد، تا به خانه برگردند، سمانه به سمیه خانم اجازه نداد، تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین، دستی برای امیر تکان داد، ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد، با دیدن مرد همسایه، که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود، اخمی کرد و در را محکم بست، به در تکیه داد و در دل نالید: ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه😔
💠قسمت با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ خودم جواب میدم خاله گوشی را برداشت و گفت: ــ کیه؟ ــ سلام دخترم ،احمدی هستم، میاید دم در ــ سلام آقای احمدی، بفرمایید داخل ــ نه دخترم عجله دارم ــ چشم اومدم با عجله چادرش را سر کرد، و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود، که موقع شهادت کمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد، در را باز کرد، که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید. ــ سلام سردار بفرمایید تو ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم سمانه نگاهش به سمت ماشین، کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد. ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم، سمانه پوشه ها🗂 را از دست سردار گرفت و گفت: ــ به دردتون خورد؟ ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم سمانه از سنگینی نگاه مردی، که در ماشین بود، معذب و کلافه شده بود، سریع خداحافظی کرد، و در را بست. نگاهی به پروندها انداخت، احساس می کرد، وقتی به سردار داده بود سنگین تر بودند.! با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت. 💞💞🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷 سردار احمدی _ دیدیش؟؟ به علامت تایید سری تکان داد سردار ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه، و ذهنت مشغول بشه سرش را به صندلی تکیه داد و گفت: ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد سردار سری تکان داد، و حواسش را به رانندگی اش داد. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت خسته از ماشین پیاده شد، هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود، آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود، که دیر وقت به خانه می آمد، با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود... به سمت ورودی خانه رفت، با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد، صغری یا دایی محمد با زندایی به خانه شان آمده یا شاید محسن و یاسین. با وجود خستگی زیاد، اما لبخندی بر لب نشاند، و وارد خانه شد، کیفش را روی جا کفشی گذاشت، و وارد هال پذیرایی شد، با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد. افکاری که به ذهنش حمله می کردند، و در سرش میپیچیدند، و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند، را پس زد، و آرام سلام کرد، با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت، چشمانش خیس شدند. ــ سلام به روی ماهت عروس گلم سمانه وحشت زده به خانم موحد، نگاهی انداخت، کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط بود نه کسی دیگر... با صدای لرزانی گقت: ــ اینجا چه خبره؟ یاسین از جایش بلند شد و گفت: ــ زنداداش بشین لطفا اما سمانه دوباره پرسید: ــ یاسین اینجا چه خبره؟ سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد، و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت: ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند. سمانه ناباور با چشمان اشکی، به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد، باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند... سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت: ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه ــ سمانه حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند. ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه یاسین بلند شدو گفت: ــ سمانه،تو هنوز... ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم.؟؟ قدمی به عقب برداشت و گفت: ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج کنم، آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید سریع کیفش را برداشت، و با شتاب از خانه خارج شد.
💠قسمت روبه روی مزار کمیل زانو زد، به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.👀😭 به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت، در اولین روز هفته و این موقع، که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود. او یک دختر بود، زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش، تکیه گاهش، کسی که دیوانه وار دوست داشت، را از دست داد. با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید: ــ قول داده بودی بمونی، تنهام نزاری، یادته دستمو گرفتی گفتی، تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش، چون هر وقت خواستی کنارتم، گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه، چون من هستم.!😭 هق هق هایش نمی گذاشتند، راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم، چرا کنارم نیستی، چرا همیشه نگرانم، چرا همه دارن اذیتم میکنن، و تو... نیستی بایستی جلوشون، چرا، چرا کمیل؟؟ با مشت بر سنگ زد و با نالید: ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم، دیگه نمیکشم. شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند، و هر لحظه احساس میکرد، قلبش بیشتر فشرده می شد. ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه، همه میگن همسر شهیدم باید داشته باشم، اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس نمیکنه، چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی، چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی!!! با دست اشک هایش رو پس زد و گفت: ــ چرا صبر نکردی،؟ چرا تنها رفتی،؟ چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس، از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت😭 صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید، نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد: ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم،؟ چرا؟ اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود، ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود، با قرار گرفتن دستمال جلویش، و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 در حضور خانواده‌ی خود یا خانواده‌ی همسر، احترام خاص برای همسرتان قائل شويد! مثلاً اگر همسرتان وارد جمع شد تمام قد بايستيد و همراه او بنشینید! او را با احترام صدا بزنید و ... 💠 البته قرار نیست ریا کنید بلکه آن را بهانه‌ای برای تمرینِ احترام به همسر قرار بدهید. 💠 با اين كار هم در نزد خانواده‌ی او عزیز می‌شوید و هم رابطه‌ی شما با همسرتان به شدّت، عمیق و عاشقانه می‌شود.
❤️‏خوشبختى يعنى صبح که چشاتُ وا ميکنى ببينى عزيزانت صحيح و سالم کنارتن و تو يک روز ديگه وقت دارى که بهشون عشق بورزى و خوشحالشون کنى.
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهارم در اون مراسم باید خیلی احترام بزرگ‌ترهارو رعای
مطلب بعد 🌸گاهی دختر و پسر همو دیدن مثلاً دخترعمو پسرعمو هستن کلاً فامیل یا دختر همسایه هست، به هر حال انسان یه اطلاعاتی از دختر و ظاهر داره حتی ممکنه اونم کافی نباشه. 💯 ولی اگر دختر و پسر همو ندیدن بایدحتما هم‌رو ببینن، داشتن از اوضاع ظاهری و جسمی امری ضروری هستش. به چند علت که این مسئله مهم است: یکی این‌که خب انسان دلش می‌خواد همسرش زیبا باشه و اگر زشت به نظرش بیاد بعداً ممکنه و مفاسدی داشته باشه👍 دختر هستش، مادر شرایط خاصی داره، غیر از مرد هست هر چند مرد هم لازمه بدن قوی داشته باشه و عرضه کار کردن داشته باشه و بلوغ اما برای دختر فرق میکنه، دختر بدنش به اصلاح بعداً باید از چند جنبه کار بکشه از بدن👇 🔹یکی درباره مسئله 🔹یکی در جهت که اگر ضعیف باشه هم به خودش آسیب میزنه هم بچه 🔹یکی درباره کار (معمولاً خانم‌ها، هر چند شرعاً وظیفه ندارن ولی خب اخلاقاً رعایت میکنن و کارهای منزلشون رو به عهده می‌گیرن مثل پختن غذا و شستن ظرف‌ها و لباس‌ها و...) باید دقت بشه که ساختار بدنی خوبی داشته باشه که از عهده کار بربیاد. 📍بعضی دختر خانم‌ها ممکن سن خوبی داشته باشن ولی از نظر بدنی اصلاً جواب نده همچین کارکردهایی و ازش برنیان👌 💠لذا آگاهی از وضعیت جسمی دختر، چه سلامتی چه ظاهری امر ضروری هستش 💯 🚫📛 کردنش هم کار درستی نیست که اگر بشه داره که چند موردش‌رو خدمتتون عرض خواهم کرد. ✔️هر خانواده باید با صداقت از وضعیت جسمی دختروپسر صحبت بکنن و خود دخترو پسر باید همو در جریان بذارن درباره وضعیت جسمیشون😊 ❌خب جدا از این اطلاعات، شده بارها در طلاق ها که دختر چیزی داشته پنهان کرده یا پسر نقصی داشته مخفی کرده مثلاً پسر فرض کنید نقص عضو داخلی یا عمل جراحی داشته و بیان نکرده یا پسر آسیبی دیده که پزشک‌ها قطعا بهش گفتن بچه‌دار نخواهی شد، 💢آسیب به دستگاه تناسلی وارد شده عمل کرده یا آسیب دیده و یا ... شیمیایی شده مثلاً این موارد بوده که تا عقد و عروسی هم رفتن بعد به کشیده شده دخترها هم همین‌طور، عیب‌هایی داشتن که بیان نکردن و بعد رفتن تو زندگی مشکل پیدا کردن😔 ✅باید هر دو طرف آگاهی از سلامت داشته باشن، احساسات نباید این‌جا دخیل دونست و باید به آینده خیلی فکر کرد 🔅چون ما الان و این چند لحظه و چند ماه و شب عروسی فقط زندگی نمی‌کنیم، بعدها مهم میشه و چیزایی که الان نمیاد مهم میشه🤔 📌نکته مهم و مشکل عمده تو انتخاب همسر یکیش همین هست که همه چیزهایی که دختروپسر اول مدنظر دارن غالباً کارایی‌شون موقت هست و برای چیزایی که بعداً براشون مهم میشه، اول ازدواج براشون مهم نیست😐 ❗️برعکسِ والدین بزرگ‌تر ها بعد و آینده‌رو می‌بینن، برای همین است که به نظر والدین باید خیلی اهمیت داد و احترام گذاشت چون نوع دیدشون عمیق‌تر هستش و به مصلحت انسان هست 🙏 یکی مسئله جسم و یکی ظاهر به خصوص خانواده پسر باید توجه زیادی داشته باشه چون این حق پسر هستش که عروس و همسر خودش‌رو ببینه ☺️🍃 لذا در شرع هم گفتن میتونه حتی موی او رو به طور کامل و حتی بدنش‌رو ببینه بعضی از فقها حتی نظر دادن که دختر می‌تونه بدنش‌رو لباس تور بپوشه که اصلاً پسر ببینه اندام همسرش‌رو، این خیلی مهم هستش🤝 ♦️نبی اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم هم می‌خواستن خواستگاری کنن از کسی، می‌فرستادن کسی‌رو که دقیقاً اندام اون دختر و زن رو برانداز بکنن ❇️و خلاصه یه شناختی‌رو اندام اون داشته باشن و اصلاً می‌گفتن برید بو کنید دختررو، اگر بوی بدی میده نه، به هر حال دقت داشتن رو این مسائل 👍 بعدها میبینی اصلاً مرد لذت نمیبره از زنش و هر وقت نزدیکش میشم بوی بد میده و نمی‌تونم نزدیکش بشم و می‌پرهیزم❌ 🔆حالا این‌که باید انسان عاشق روح باشه و مسائل اخلاقی و ایمان و... سرجای خودش اما اینم سر جای خودش مهمه که اصلاً تاثیر داره تو همون مسائل 📢لذا این حق مسلم پسر هستش که از وضعیت جسمی و ظاهری همسرش اطلاعات کامل داشته باشه ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️ خانم دکتری با بیش از ۲۰هزار زایمان 📹 گزارشی از یک پزشک که کام نوزادان را با تربت ع باز می‌کند! ✴️ نمونه‌ای از در زمانه ما 🎯 یکی از عواملی که در بالابردن و نقش مهمی دارد، "ماما" می‌باشد که در گذشته، "قابله‌ها" این نقش مهم را بر عهده داشتند!
مطلع عشق
💠قسمت #صدوبیست_وشش روبه روی مزار کمیل زانو زد، به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.👀😭 به
💞 💞 💠قسمت از ترس لرزی بر تنش افتاد، جرات نداشت، نگاهش را بالا بیاورد، و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنیدن صدای مردانه و خشداری، که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود، آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخورد کرد. مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است. او این مرد را دیده، در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند. با یادآوری سردار احمدی و همراهش، لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد. ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید مرد سرفه ای کرد، و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد، و با نگاه به دنبال سردار گشت، اما با صدای آن مرد، دست از جستجو برگشت. ــ تنها اومدم سکوت سمانه که طولانی شد، مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. ــ کمیل دوست من هم بود سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود، با شنیدن سرفه های مرد، به خود آمد، و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت. احساس بدی به او دست داد، سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد. به قدم هایش سرعت بخشید، از مزار دور شد، اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد، احساس می کرد، مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد، نفس نفس می زد، فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود. کیفش را باز کرد، گوشی اش را بیرون آورد، و نگاهی به ساعت انداخت، ده تماس بی پاسخ داشت، لیست را نگاهی انداخت، بی توجه به همه ی آن ها، شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید: ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود ــ برگرد سمانه، بیا خونه قول میدم، به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم، فقط بیا پیشم مادر ــ دارم میام 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده