eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خیلی از سفرهای غربی‌ها به فضا همینگونه است! کمتر فریب بخوریم. 💢 ناسا از نرم افزار Live VR Editing برای دستکاری اشیاء شناور استفاده می‌کند. ‌❣ @Mattla_eshgh
حذف خودکار مجوز دسترسی‌ اپلیکیشن‌های بدون استفاده: اگر مدت زمان طولانی از یک برنامه استفاده نمی‌کنید؛ اما همچنان نمی‌خواهید آن را از گوشی حذف کنید، با فعال سازی قابلیت‌ Auto-reset permissions یا «امکان لغو خودکار دسترسی اپلیکیشن‌ها» می توانید هرگونه مجوز حساسی که ممکن است به آن داده باشید را لغو کنید. با استفاده از این قابلیت، برای حذف مجوزهای دسترسی یک اپ بلااستفاده، مجبور نیستید به صورت دستی پیش بروید و این فرایند به صورت خودکار انجام می‌شود. ✓ نحوه انجام کار در اندروید ۱۱ و بالاتر: در صفحه اصلی لانچر یا لیست برنامه‌ها روی برنامه موردنظر ضربه بزنید و کمی مکث کنید تا یک منوی شناور ظاهر شود. در گوشی‌های سامسونگ روی آیکونی که در گوشه‌ی بالایی سمت راست وجود دارد و در گوشی‌های شیائومی روی App info ضربه بزنید تا وارد صفحه جدیدی شوید. در بخش Permissions (دسترسی‌ها) می‌توانید تمام مجوزهای دسترسی داده شده به اپ را مشاهده کنید یا تغییر دهید. روی Permissions ضربه بزنید و سپس برای فعال کردن حذف خودکار مجوزهای دسترسی اپ درصورت عدم استفاده از آن طی چند مدت گذشته، گزینه Remove permissions if app isn’t used (اگر از برنامه استفاده نمی‌شود، اجازه‌ها برداشته شود) را انتخاب کنید. ✓✓نحوه انجام کار در اندروید‌های ۶ تا ۱۰: -اپلیکیشن گوگل پلی را باز کنید. روی نماد پروفایل در بالای صفحه ضربه بزنید و از منوی باز شده گزینه سپر ایمنی Play را انتخاب کنید. -سپس در انتهای صفحه وارد گزینه «اجازه‌های مربوط به برنامه‌های استفاده‌نشده» شوید. اینجا چهار گزینه پیش روی شماست: • اجازه‌ها برداشته شد: در این قسمت، فهرستی از اپلیکیشن‌ها به نمایش درمی‌آید که دسترسی‌های آن‌ها به صورت خودکار لغو شده است. • حذف خودکار» روشن است: برنامه‌هایی که تنظیم شده تا دسترسی‌های آن‌ها در صورت بلااستفاده ماندن لغو شود در این فهرست نشان داده می‌شوند. • حذف خودکار خاموش است: برنامه‌هایی که تنظیم شده تا دسترسی‌های آن‌ها در صورت بلااستفاده ماندن لغو نشود در این فهرست نشان داده می‌شوند. • همه برنامه‌ها: در این صفحه،‌ تمامی اپلیکیشن‌ها چه با لغو مجوز فعال و چه غیرفعال نشان داده می‌شوند. -برای اپلیکیشن‌هایی که تمایل دارید مجوزهای دسترسی‌ آن‌ها به صورت خودکار لغو شود به بخش «حذف خودکار خاموش است»بروید، برنامه موردنظر را انتخاب و گزینه‌ی «برداشتن اجازه‌ها درصورت استفاده نکردن از برنامه» را فعال کنید.
کتاب چی بخیریم؟!؟ کتاب زندگی دیجیتال، خانواده آنلاین در این کتاب، نویسنده به آسیب‌ها و فرصت‌های فضای مجازی و ارائه راهکارهای عملی برای خانواده ها و آداب و مدیریت مصرف رسانه ها می پردازد.
مطلع عشق
قسمت ۴۶ صدف تکیه‌اش را از صندلی گرفت و خودش را به صندلی راننده نزدیک کرد: - شما چقدر جالب حرف می‌
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۴۷ حسین لبش را گزید و گفت: - دوباره که زدی توی خاکی آقا امید! قرار بود ما فکر و ذکرمون امنیت مردم باشه نه دعوای سیاسی این جناح و اون جناح! حالا درسته که یه چیزایی از روز هم روشن‌تره؛ ولی خب..خودت می‌دونی که؟ امید سرش را پایین انداخت و خنده‌اش را خورد. دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: - بله آقا. می‌بندمش! * از همان اول هم حس خوبی به آدم‌های آن خانه نداشت؛ حتی شیدا که تا این‌جا همراهی‌اش کرده بود. دست خودش نبود که از وقتی پا به آن خانه گذاشت، احساس بی‌اعتمادی وجودش را گرفت. انگار همه بیشتر از او می‌دانستند؛ می‌دانستند قرار است دقیقاً چه خبر شود و ماموریت‌شان چیست. بیچاره صدف، نمی‌دانست قرار است قربانی ماجرا باشد و ماموریتش فقط«مُردن» است. ...نفهمید شبش را چطور صبح کرد؛ اما وقتی بیدار شد، احساس می‌کرد همان صدف قبلی نیست. شاید صدف وجودش از مروارید خالی شده بود. ترجیح داد آن شبِ شوم را به یاد نیاورد و خودش را اذیت نکند. اشک‌هایش را پنهانی و بی‌صدا در رختخواب ریخت و به خودش دلداری داد که این سرشت مبارزه است که بی‌رحم باشد. به خودش دلداری داد که تجربه شب قبل هرچند گران بود و به بهای ارزشمندترین داشته‌هایش تمام شد؛ اما به آزادی بعدش می‌ارزید. لپتاپش را باز کرد و یک‌راست سراغ سایت‌های خبری رفت. صدای تلوزیون از سالن می‌آمد که داشت نتیجه انتخابات را اعلام می‌کرد؛ پیروزی قاطع نامزدی که صدف انتظارش را نداشت. وقتی خبر را از چند خبرگزاری داخلی و خارجی خواند، وا رفت و لب و لوچه‌اش آویزان شد. شیدا که حال صدف را دید، ب ا محبتی تصنعی دستش را روی شانه صدف فشرد: - خودت که خوب می‌دونی، تقلب شده. پس خودت رو جمع کن که تازه مبارزه شروع شده و باید حقمونو پس بگیریم! و لیوان چای سبز را مقابل صدف گذاشت. همه چیز سبز بود؛ اما چرا صدف احساس جوانه زدن نداشت؟ * امید با لبخندی که از مکالمه با مادر بر لبش مانده بود وارد اتاق شد. صابری جایش را با امید عوض کرد و رفت که با مادرش حرف بزند؛ تولد حضرت زهرا«س» بود و روز مادر. حسین، حال سرخوشِ امید را که دید، خواست کمی سربه‌سرش بگذارد: - چیه آقا امید؟ کبکت خروس می‌خونه! لب‌های امید بیشتر کِش آمد: - خب عیده دیگه آقا! باید شاد باشیم؟ حسین چشمک زد و شانه امید را فشرد: - ای پدر صلواتی! از بعد تماسش با عطیه، ابهامی عجیب به دل حسین افتاده بود.عطیه از خبر بنیاد شهید حرف می‌زد؛ از یافت شدن پیکر یک شهید که حسین قبلا، هم‌پای مادر شهید پیگیر بازگشت پیکرش شده بود. مادر شهید حالا دیگر پایی برای دوندگی دنبال پیکر پسر نداشت؛ و پیگیری این ماجرا را به حسین سپرده بود. و آن شهید، کسی نبود جز سپهر؛ سپهری که همراه وحید، یک شب در میان کوه‌های در هم تنیده کردستان گم شده بود. ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۴۸ صدای امید، حسین را از فکر سپهر بیرون آورد: - ایول... دمشون گرم... دممون گرم! عالیه! حسین برگشت به سمت امید و تشر زد: - چیه؟ چه خبره؟ امید که روی صندلی‌اش نیم‌خیز شده بود، با تشر حسین کمی خودش را جمع کرد؛ اما شوقش را نتوانست پنهان کند: - حاجی رکورد شکستیم! مشارکت هشتاد و چهار درصدی توی انتخابات معرکه‌ست! بعد همه ‌پرسی سال پنجاه و هشت، این بالاترین درصد مشارکت توی کشور بوده! طعم شیرین سال‌های اول انقلاب، زیر زبان حسین رفت و خندید. وقتی مجری اخبار، شروع به قرائت پیام رهبری کرد، همه ساکت شدند که بشنوند. دانه‌دانه کلمات پیام رهبری، مثل شهد به جانشان می‌نشست و پیروزی را ملموس‌تر می‌کرد: ✨🇮🇷- ملت عزیز ایران! مردان و زنان آگاه و شجاع و زمان‌شناس! سلام خدا بر شما که شایستگی خود را برای دریافت سلام و رحمت الهی به اثبات رساندید. جمعه‌ی حماسی شما،‌ حادثه‌ای خیره‌کننده و بی‌همتا بود که در آن، رشد سیاسی و چهره‌ی مصمّم انقلابی و توان و ظرفیت مدنی ملت ایران، در نمایی زیبا و پرشکوه در برابر چشم جهانیان به نمایش درآمد... مشارکت بیش‌از هشتاد درصدی مردم در پای صندوقها و رأی بیست‌وچهار میلیونی به رئیس جمهور منتخب، یک جشن واقعی است که به حول و قوه‌ی الهی، خواهد توانست پیشرفت و اعتلای کشور و امنیت ملی و شور و نشاط پایدار را تضمین کند... گمان بر این است که دشمنان بخواهند با گونه‌هایی از تحریکات بدخواهانه، شیرینی این رویداد را از کام ملت بزدایند. به همه‌ آحاد مردم و بویژه جوانان عزیز که سرزنده‌ترین نقش‌آفرینان این حادثه‌ی شورانگیز بودند، توصیه می‌کنم که کاملاً هشیار باشند. همواره باید شنبه‌ی پس ‌از انتخابات، روز مهربانی و بردباری باشد. چه طرفداران نامزد منتخب و چه هواداران دیگر نامزدهای محترم،‌ از هرگونه رفتار و گفتار تحریک‌آمیز و بدگمانانه پرهیز کنند. رئیس جمهور منتخب و محترم، رئیس جمهور همه‌ی ملت ایران است و همه و از جمله رقیبان دیروز باید یکپارچه از او حمایت و به او کمک کنند. بی‌شک این نیز امتحانی الهی است که موفقیت در آن خواهد توانست رحمت خداوند متعال را جلب کند... والسلام علیکم و رحمةالله، سیدعلی خامنه‌ای. (پیام رهبری به شکل خلاصه شده در داستان ذکر شده است.) حسین زیرچشمی به امید نگاه کرد. امید فوری دست به چشمانش کشید تا قطره اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود بیرون نریزد. چه خوشحالی‌ای بالاتر از آن که ، بتوانی دل کسی که دوستش داری را شاد کنی؟ حسین به حال امید غبطه می‌خورد. انرژی‌اش حسین را به یاد روزهای جوانی‌اش می‌انداخت. حسین و وحید هم با عشق می‌نشستند پای حرف‌های امام و وقتی امام سخن می‌گفت، بی‌آن که بخواهند، اشک‌های داغ از چشمه چشمشان می‌جوشید. فرقی نمی‌کرد، در سرمای زمهریر جبهه‌های غرب یا گرمای خرماپزان جبهه‌های جنوب؛ با سپهر و وحید و بقیه همرزمان می‌نشستند دور رادیو و مانند تشنه‌ای که به چشمه رسیده باشد، سخنان امام را می‌نوشیدند. سپهر در آن مهلکه آتش و خون هم ، دفتر و خودکار همراهش بود و کلمه به کلمه‌ی جملات امام را می‌نوشت و بارها مرورشان می‌کرد. آن دفتر به همراه یک قرآن جیبی، تنها چیزهایی بودند که سپهر با خودش برد و دیگر برنگرداند..
قسمت ۴۹ باز هم امید بود ، که حسین را از گذشته بیرون کشید؛ این بار خبرش کاری بود: - از خونه‌ای که شیدا و صدف داخلش هستند دارن تماس می‌گیرن با عباس! حسین از جایش بلند شد، پشت سر امید ایستاد و دستانش را به میز تکیه داد: - بذار روی بلندگو! عباس بعد از یکی دو تا بوق، تلفنش را جواب داد: - فرمایش؟ مرد پشت خط: درود آقا. خوبید؟ عباس: سلام. شما؟ مرد پشت خط: من مجیدم. با هم توی پارک حرف زدیم. عباس: بله بله... ببخشید نشناختم. امر کن داداش! مجید: می‌تونی تا یه ساعت دیگه بیای دم در خونه‌ای که دیشب اومدی؟ می‌خوام منو با چندتا وسیله برسونی دانشگاه صنعتی. عباس: چشم آقا. مجید: ممنون. فعلا. عباس: فعلا! و بوق اشغال خورد. بلافاصله بعد از قطع تلفن، عباس روی خط حسین آمد: - حاجی، گفت یه ساعت دیگه برم دم در خونشون. می‌خواد با چندتا وسیله ببرمش دانشگاه صنعتی! حسین: می‌دونم. پس با این حساب، پسره خودش هم توی اون خونه‌ست. عباس: آره! فکر می‌کنید چی می‌خوان ببرن؟ حسین: نمی‌دونم. حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقه‌هایش. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ می‌خورد. شک نداشت برنامه ریخته‌اند ، که جشن پیروزی را به عزا تبدیل کنند؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟ جلوی نقشه بزرگ اصفهان ، که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛ انقدر با دقت که گویا اولین بار است ، آن را می‌بیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی. دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، امید را مخاطب قرار داد: - نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، می‌خوامش. - چشم آقا. حسین این بار کمیل را صدا زد: - کمیل جان چه خبر؟ کمیل: سلام حاجی. یه پسره اومد و رفت داخل باغ، هنوز نیومده بیرون. یه پنج دقیقه‌ست که اومده. فکر کنم همون حسام باشه. حسین: خیلی خب، پسره که اومد بیرون، تو برو دنبالش. فقط میلاد اونجا باشه کافیه. کمیل: چشم.
قسمت ۵۰ بعد از چند لحظه مکث، کمیل دوباره گفت: - حاجی اومد بیرون. چندتا جعبه هم دستشه، گذاشت توی ماشینش. من می‌رم دنبالش. حسین: خدا به همراهت. صدای عباس شنیده شد که: - حاجی، شیدا و صدف با یه پسر از خونه اومدن بیرون. سوار یه ماشینن. چکار کنم؟ برم دنبالشون؟ حسین: برو؛ ولی حواست باشه به قرارت با اون یارو مجید هم برسی. درضمن، عکسشونو بفرست برام. عباس: چشم. حسین: دستت درد نکنه. ببینم، دیشب تاحالا کسی نرفته توی خونه؟ عباس: نه. این پسره حتما دیشب تا حالا توی خونه بوده. تازه حتماً مجید هم داخل خونه‌س. حسین لب‌هایش را روی هم فشرد. این کمبود نیرو بدجور دستش را بسته بود. رو کرد به خانم صابری: - شما آماده باشین، برید به موقعیت عباس. از این‌جا به بعد فعلا ت.م صدف و شیدا با شما باشه. صابری ایستاد، چادرش را مرتب کرد، با صدای محکم و مصممش «چشمی» گفت و از اتاق خارج شد. در این یک ساعت، گزارش‌های صابری، حسین را نگران‌تر می‌کرد؛ مخصوصا وقتی که گفت ماشین حامل شیدا و صدف وارد دانشگاه صنعتی شده و به طرف خوابگاه دخترانه رفته است. نه شیدا و نه صدف، هیچکدام دانشجوی آن دانشگاه نبودند؛ پس حضورشان چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ امید گزارش استعلام چهره پسرِ داخل ماشین را بلند برای حسین خواند: - شاهین دهقانی، دانشجوی کارشناسی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی. هیچ سوء سابقه کیفری‌ای نداره؛ اما توی تشکلِ... فعال بوده. وضع مالی خانواده‌ش هم خوبه و پدرش کارخونه‌دار هست. حسین: خط مجید رو چی؟ استعلام گرفتی ببینی به اسم کیه؟ امید: بله. به اسم خودشه، این نشون می‌ده که خیلی حرفه‌ای نیست. مجید هم دانشجوی همون دانشگاهه؛ ولی خانواده‌ش از طبقه متوسط هستن. حسین متفکرانه دستش را زیر چانه‌اش زد و زمزمه کرد: - یکی دوتا آدم حرفه‌ای، دارن چندتا غیرحرفه‌ای رو هدایت می‌کنن و ازشون استفاده می‌کنن. اینطوری خیلی راحت‌تر می‌تونن ردهاشونو پاک کنن و بجای این که درگیر تسویه حساب درون‌سازمانی بشن، هرکسی که پاکسازی می‌شه رو به اسم شهید جلوی نظام عَلَم می‌کنن. ببین کِی بهت گفتم امید! امید شانه بالا انداخت و لیوان کاغذی چای را برای حسین پر کرد: - والا ما که به اندازه شما از این چیزا سر درنمیاریم حاجی... ولی خب حکماً همینطوره! صابری روی خط بی‌سیم آمد. صدایش منقطع بود؛ گویا نفس‌نفس می‌زد: - قربان سوژه‌ها همین الان خیلی راحت وارد دانشگاه شدن! نمی‌دونم چطوری شد که حراست انقدر راحت راهشون داد. حسین: شما چکار کردی خانم صابری؟ صابری: من از ماشین پیاده شدم، خواست خدا بود چندتا از دخترهای دانشجو هم می‌خواستن برن داخل، منم خودم رو انداختم پشت سرشون و رفتم تو؛ ولی الان ماشین ندارم. حسین: چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ صابری باز هم نفس گرفت: - ماشین ندارم دیگه، پیاده دارم دنبالشون می‌رم.
قسمت ۵۱ حسین: خدا خیرتون بده. فقط مواظب باشید لو نرید. صابری: چشم. حسین داشت با خودش فکر می‌کرد ، چطور ممکن است دو نفر ناشناس، بدون کارت دانشجویی وارد دانشگاه شوند و حراست هم اعتراضی نکند؟ امید از چهره حسین این سوال را خواند و به سوالِ نپرسیده‌اش پاسخ داد: - قربان احتمالاً کارت دانشجویی جعلی داشتن. الان هم فصل امتحاناته، چون دانشگاه از شهر دوره، خیلی از دانشجوها با این که خوابگاهی هم نیستن می‌رن خوابگاه با دوستاشون درس بخونن و همون‌جا می‌مونن. پس خیلی غیرعادی نیست که شیدا و صدف هم همچین بهونه‌ای داشته باشن. حسین سرش را بالا آورد و با چشمانی گشاد شده پرسید: - تو اینا رو از کجا می‌دونی؟ امید: خودمم توی همون دانشگاه درس خوندم حاجی! حسین سر تکان داد و خیره به نقشه دانشگاه، گفت: - اینا یه برنامه حسابی برای دانشگاه دارن و معلوم نیست تاحالا چندتا مثل شیدا و صدف رو وارد دانشگاه کردن به این بهونه. راستی از عباس خبری نشد؟ تا اسم عباس را آورد، صدای عباس را از بی‌سیمش شنید: - حاجی جان کمیل این‌جا چیکار می‌کنه؟ حسین با شنیدن این جمله، ناگهان از جایش بلند شد و ایستاد. صدایش ناخواسته کمی بالا رفت: - یعنی چی؟ کمیل چرا اون‌جاست؟ مطمئنی خودشه؟ عباس از لحن حسین جا خورده بود. دوباره نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: - مطمئنم خودشه! درسته که فاصله داره؛ ولی من می‌شناسمش! یه پسره اومد در خونه و چندتا جعبه از ماشینش درآورد و رفت تو، پشت سرش هم کمیل! حسین فهمید ، همان پسری که احتمال می‌رفت حسام باشد، باغ بهزاد را به مقصد همان خانه ترک کرده و احتمالاً چیزی که عباس باید به دانشگاه ببرد، همان جعبه‌هاست. عباس که متوجه سکوت حسین شده بود، دوباره پرسید: - جریان چیه قربان؟ حسین دوباره شقیقه‌هایش را ماساژ داد. این که معلوم نبود چه اتفاق شومی در دانشگاه صنعتی بیفتد، عذابش می‌داد. با توجه به گزارشی که کمیل ، از تجهیزات داخل خانه داده بود، می‌توانست حدس بزند اتفاق وحشتناکی در پیش است. صدایش خسته‌تر از قبل بود؛ اما محکم‌تر و بلندتر: - عباس جان، من نمی‌دونم؛ ولی اون جعبه‌ها نباید به دانشگاه صنعتی برسه. یه فکری بکن، چه می‌دونم تصادف کن... یا هرچی... 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۵۲ عباس چند ثانیه فکر کرد. تصادف کردن انتخاب خوبی نبود؛ ممکن بود مجید یک ماشین دیگر بگیرد و به راهش ادامه دهد. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست. یادش آمد روز تولد حضرت زهراست. از بچگی، پدر یادش داده بود هر وقت و هر جا که گیر افتاد و نمی‌دانست چه کند، پنج صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها بفرستد. حالا هم یکی از همان وقت‌ها بود: - اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... . مثل همیشه جواب داد. اصلاً انگار با آمدن نامِ حضرت مادر، هیچ گرهی جرأت عرض اندام نداشت. عباس سر از فرمان برداشت و روی خط کمیل رفت: - کمیل، همین الان برو دانشگاه صنعتی، هماهنگ کن با نگهبانی؛ من که رسیدم، یه بهونه جور کنین و ماشینم رو تفتیش کنین. باید دستگیر بشیم. کمیل: باشه عباس جان، پس من منتظرتم. فقط به نظرت به سوخت رفتنت می‌ارزه؟ اگه دستگیر بشی دیگه روت حساب نمی‌کنن! عباس ساکت ماند؛ منتظر بود حسین حرفی بزند. حسین چندبار نفس عمیق کشید و به حرف آمد: - اشکال نداره. ما وظیفه‌مون اینه که جلوی خسارت و ناامنی رو بگیریم. و روی صندلی پشت سرش رها شد، چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. بدون این که چشمانش را باز کند، با صدای گرفته‌اش امید را مخاطب قرار داد: - از الان فیلم تمام دوربین‌های دانشگاه صنعتی باید روی مانیتور باشه و من ببینم. *** ‼️پنجم: یار دبستانیِ من... .‼️ عباس بیشتر از مجید حرص و جوش می‌خورد. دائم دستِ دستبند خورده‌اش را تکان می‌داد و همزمان با صدای گوش‌خراش برخورد حلقه دستبند با لوله شوفاژ، فریاد می‌زد و زمین و زمان را ناسزا می‌گفت: - بابا چرا تو مملکت به این بزرگی گیر دادین به من؟ اصلاً مگه من چیکار کردم؟ الان ننه‌م دق می‌کنه از نگرانی! چرا حرف حالیتون نمی‌شه؟ مجید؛ اما ساکت و بی‌صدا در خودش جمع شده بود و جرأت حرف زدن نداشت؛ مخصوصاً که عباس او را مقصر می‌دانست و هربار او را هم مورد عنایت قرار می‌داد: - ببین داداش چی گذاشتی تو دامنمون؟ الان من می‌شم سابقه‌دار. تا بیام اثبات کنم اینا دسته‌گل جناب‌عالی بوده و من ازش خبر نداشتم، معلوم نیست چندسال برام حبس بریدن. ننه و آقامو چکار کنم؟ ای خدا بگم چکارت کنه! آخه تو رو چه به حمل سلاح سرد؟ مجید سمت دیگر شوفاژ کز کرده بود ، و حرفی نمی‌زد؛ نمی‌دانست چه بگوید. از دستگیر شدن می‌ترسید؛ چون حسام برایش از ماموران امنیتی ایران غول ساخته بود. با خودش می‌گفت دستگیر که بشود، با همان چک اول مُقُر می‌آید ، و بعد هم حتماً حکمش اعدام است. بخاطر همین فکرهای پریشان بود که داشت به خودش می‌لرزید و فقط سعی داشت جلوی گریه‌اش را بگیرد. صدای شعار دادن دانشجویان و شکستن شیشه و دزدگیر ماشین‌ها، کم‌کم داشت بلند می‌شد و مجید، امید داشت شاید همکلاسی‌های معترضش به دادشان برسند. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد