eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قسمت ۸۴ هردو چرخیدند که بروند و من تا این را فهمیدم، ته دلم خالی شد. اگر عباس می‌رفت، باز هم همه‌چیز ترسناک می‌شد. به سویش دست دراز کردم، هرچه نمی‌توانستم به زبان بیاورم را در چشمانم ریختم و تمام زورم را به کار گرفتم تا حنجره‌ام تکانی به خودش بدهد. تنها یک ناله بی‌رمق از دهانم درآمد که شبیه صدای همیشگی‌ام نبود؛ ولی برای متوقف شدن عباس کافی بود. برگشت و نگاهم کرد. از صورتش خستگی می‌بارید و عرق روی شقیقه‌هایش برق می‌زد. گفت: _لازم اروح عزیزتی... (باید برم عزیزم...) و بند اسلحه را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. شانه‌اش حتما زیر بار اسلحه و تجهیزاتش درد گرفته بود. دوباره به حنجره‌ام فشار آوردم و باز هم صدایی نخراشیده و ناله‌مانند از آن در آمد. باز هم ایستاد و نگاهم کرد. دوستش صدایش زد و سر عباس دوباره به سمتش چرخید. هول کردم. از ترس این که برود، بازویش را محکم گرفتم. یک امدادگر هلال احمر، آمده بود و می‌خواست ببردم. خودم را عقب کشیدم و صورتم را چسباندم به بازوی عباس. هرچه دست امدادگر بیشتر به سمتم دراز می‌شد، بیشتر خودم را عقب می‌کشیدم. عباس و دوستش چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و من در دل خداخدا می‌کردم آخر این گفت‌وگو، به نفع من باشد. آخر هم همان شد که می‌خواستم. عباس در آغوشم گرفت و با من سوار ماشین هلال احمر شد. برایم مهم نبود کجا می‌رویم. عباس من را به جای بدی نمی‌برد. او مهربان بود، کتک نمی‌زد، داد نمی‌زد، دعوایم نمی‌کرد. مثل مادر حرف می‌زد؛ مهربان. بعد از مادر، تنها کسی بود که من را «روحی» و «عزیزتی» خطاب می‌کرد؛ و همین کافی بود. -خانم... خانم بفرمایید... صدای ظریف و دخترانه‌ای به دنیای واقعی برم می‌گرداند. یک دختر بچه، مقابلم ایستاده و ظرفی با چند برش کیک را مقابلم گرفته. فکر کنم هشت، نُه سالی داشته باشد. روسری فیروزه‌ای سرش کرده و چادری با لبه‌های سنگ‌دوزی شده. چند تار مو از کناره‌های روسری‌اش بیرون زده. گیج نگاهش می‌کنم: _چی شده؟ با چشم به ظرف اشاره می‌کند: _بفرمایید. شیرینیِ روزه‌اولی بودنمه. -شیرینیِ چی؟ -امسال اولین سالیه که روزه می‌گیرم. این کیک رو هم خودم با مامانم پختم. بفرمایین. ظرف را جلوتر می‌آورد. بوی کیک خانگی را که می‌فهمم، تازه یادم می‌افتد چقدر گرسنه‌ام. زیر لب تشکر می‌کنم، یکی برمی‌دارم و نصفش را با یک گاز بزرگ، نجویده می‌بلعم. منتظرم دختر برود؛ اما کنارم می‌نشیند، روی نیمکت. کودکانه می‌پرسد: _چرا گریه می‌کنی؟ جا می‌خورم و به صورتم دست می‌کشم. خیس است. لعنتی. قرار بود دیگر گریه نکنم. حالم دارد بهم می‌خورد از خودم. حواسم یک لحظه پرت شد، بغضم فرصت رهایی پیدا کرده. کیک را کامل به دهان می‌گذارم و کمی حالم بهتر می‌شود. دختر می‌گوید: _دیدم داشتی گریه می‌کردی، خواستم خوشحالت کنم. دوست دارم سرش جیغ بکشم: چرا خواستی خوشحالم کنی؟ به تو چه ربطی دارد که من خوشحالم یا غمگین؟ مگر من را می‌شناسی؟ اصلا چه سودی به تو می‌رسد؟ چرا شما ایرانی‌ها فقط دنبال نجات این و آنید؟ چرا نگران کسانی می‌شوید که هیچ نسبتی با شما ندارند؟ چرا یک نفرتان مثل عباس، هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر از کشورش می‌جنگد برای مردمی که اصلا نمی‌شناسدشان؟ شما ایرانی‌ها را اگر رها کنند، دنبال نجات همه دنیایید... چرا سرتان را در لاک خودتان نمی‌برید و دنبال یک نفر می‌گردید که کمکش کنید؟ حرف‌هایم را می‌خورم و تندتند اشک‌هایم را پاک می‌کنم. آرام می‌پرسم: _منو خوشحال کنی؟ -آره دیگه. بیا یکی دیگه بردار. خیلی خوشمزه‌س. از خدا خواسته، یک برش دیگر هم برمی‌دارم. دخترک می‌گوید: _اسم من بارانه. اسم تو چیه؟ با دهان پر می‌گویم: _آریل. -چه اسم عجیبی! کیک را قورت می‌دهم و می‌گویم: _اسم یه فرشته ست. -قشنگه. کیک باعث شده حالم بهتر شود و مغزم بهتر کار کند. می‌پرسم: _چند سالته باران؟ -ده سال.
✍ قسمت ۸۵ -سختت نیست روزه بگیری؟ باران پاهایش را روی نیمکت تاب می‌دهد. سرش را به یک سمت خم می‌کند و چشمانش را تنگ: _ام... یکمی تشنه‌م می‌شه بعضی وقتا. به دومین برش کیکم، گاز دیگری می‌زنم و می‌پرسم: _مامان و بابات مجبورت می‌کنن روزه بگیری؟ ابرو بالا می‌اندازد: _نچ. خودم دوست دارم. پاهایش را تندتر تاب می‌دهد و می‌گوید: _پارسال هم می‌خواستم بگیرم. ولی بابام گفت به شرطی می‌ذاره روزه بگیرم که دکتر اجازه بده. -چرا؟ مگه مریضی؟ می‌خندد: _نه بابا. بخاطر این بود که مطمئن بشه ضعیف نباشم. پارسال که رفتیم دکتر، دکتر گفت برام خوب نیست. ولی امسال اجازه داد. دستانش را باز می‌کند و کش و قوسی به بدنش می‌دهد: _خیلی خوشحالم! دلم نمی‌آید توی ذوقش بزنم. با خنده‌اش می‌خندم و می‌گویم: _تبریک می‌گم. رویش را به سمتم برمی‌گرداند و دستانش را می‌گذارد لبه نیمکت: _تو چرا گریه کردی؟ در خودم جمع می‌شوم و دنبال یک پاسخ کوتاه می‌گردم تا از شرش خلاص شوم. آرام می‌گویم: _هیچی... فقط یکم دلم گرفته بود. از میان صدای خنده و شادی بچه‌ها در زمین بازی، صدای خواندن شعری واضح‌تر به گوشم می‌رسد: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... -الان حالت بهتره؟ باران این را می‌پرسد و من لبخند می‌زنم: _آره. ممنون بابت کیک. باران از روی نیمکت پایین می‌آید و ظرف کیک را برمی‌دارد: _من برم پیش مامانم. تو هم دیگه غصه نخور. باشه؟ سرم را مثل خودش خم می‌کنم و پلک می‌زنم: _باشه. - اگه منو بندازی... بغل مامان بندازی... چند قدم از نیمکت فاصله نگرفته که دوباره صدایش می‌زنم: _باران! برمی‌گردد: _بله؟ -این شعری که می‌خونن... که می‌گه تاب تاب عباسی... معنیش چیه؟ چرا می‌خوننش؟ با دست، موهای بیرون‌زده از روسری‌اش را به داخل هل می‌دهد و چشمانش گرد می‌شوند: _تا حالا نشنیدی مگه؟ -نه. باران متعجب‌تر می‌شود و شانه بالا می‌اندازد: _این شعر رو موقع تاب‌بازی می‌خونن. معنیش هم معلومه دیگه... مکث می‌کند؛ انگار او هم اولین بار است که شعر را شنیده و درباره‌اش فکر کرده. شمرده‌شمرده ادامه می‌دهد: _داره از خدا می‌خواد که نندازدش زمین، بندازدش بغل بابا یا مامان. صدای کودک هنوز هم به گوش می‌رسد که بلند می‌خواند: تاب تاب عباسی... می‌گویم: _خب چرا می‌گه تاب تاب عباسی؟ چرا می‌گه عباسی؟ باران انگار گیج شده و سوال من برایش بی‌معناست. باز هم شانه بالا می‌اندازد: _از اول همینطور بوده دیگه. منم نمی‌دونم. فایده ندارد. شعرهای فولکلور همین‌طورند؛ هیچ‌کس دقیقا نمی‌داند از کجا آمده‌اند و معنایشان چیست. لبخند می‌زنم: _ممنون. ببخشید... دستش را برایم تکان می‌دهد و لبخند شیرینی می‌زند: _شب بخیر!
✍ قسمت ۸۶ باران می‌رود و بچه‌ها هنوز در زمین بازی، «تاب تاب عباسی» می‌خوانند. در دل به عباس می‌گویم: پات به دنیای همه این بچه‌ها باز شده؛ بدون این که بشناسنت و بدونن تو یه زمانی بخاطر اونا مُردی... چیزی که مطمئنم اینه که این شعر قبل از این که تو به دنیا بیای هم وجود داشته؛ حتما عباس اسم یه قهرمان دیگه بوده، یه قهرمان که بچه‌ها دوستش داشتن. برای همین اسمش توی شعر اومده و مامانت هم اسم تو رو گذاشته عباس... از روی پیراهن و روسری، گردنبند یادگاری عباس را در دست می‌گیرم و ادامه می‌دهم: - الان دیگه نه تو وجود داری که بتونم بهت پناه بیارم، نه دانیالی هست که بتونه مثل اون شب، به دادم برسه. امشبم توی نقطه صفرم. نه... حتی از صفر هم گذشتم... و نمی‌دونم کجا باید برم... خسته‌م... خوابم میاد... گرسنه‌م... سردمه... دلم می‌خواد بدوم و فرار کنم ولی نه جایی برای فرار کردن دارم، نه رمقش رو. دلم می‌خواد الان بیای دنبالم. سوار ماشینت بشم، بخاری رو روشن کنی و منو ببری خونه‌ی خودتون. فرقی نمی‌کنه، دستپخت مامانت یا فاطمه هردوش خوبه. بعد، فاطمه توی اتاق مامانت برام رختخواب پهن کنه. مامانت موهام رو نوازش کنه، لالایی بخونه تا خوابم ببره. بخوابم و وقتی بیدار می‌شم، دوباره بچه شده باشم و تو هم بابام باشی... سوزش چشمانم، یادآوری می‌کند که اشک‌هایم در آستانه فروریختن‌اند. سریع پلک می‌زنم تا دوباره گریه نکنم. نمی‌دانم چقدر گذشته از وقتی که روی نیمکت نشسته‌ام؛ خانواده‌ها می‌آیند و می‌روند، می‌خندند و تفریح می‌کنند بدون این که من را ببینند. شاید مُرده‌ام و نامرئی‌ام. ابرها آسمان را سرخ کرده‌اند و هوا سردتر شده. پارک دارد خلوت می‌شود و من هنوز انگیزه‌ای ندارم که بتواند از نیمکت جدایم کند. اگر یک نیروی امنیتی ایرانی به کمینم نشسته باشد هم، تا الان دلش به حالم سوخته و فهمیده چقدر بدبختم. کاش حداقل دستگیرم می‌کرد، بلکه از این رخوت بیرون بیایم! اصلا یادم رفته کجای شهرم. همه‌چیز را گم کرده‌ام؛ زمان را، مکان را و خودم را. -خانم... ببخشید... از جا می‌پرم و سرم را بالا می‌گیرم. زنی چادری مقابلم ایستاده و باران هم کنارش. از شباهت‌شان می‌توانم بفهمم مادر باران است. در یکی دو ثانیه، سر تا پایش را بررسی می‌کنم تا مطمئن شوم مسلح نیست. زبان بدن و حالت چهره‌اش بوی شک می‌دهد، نه تهاجم. دور و برم را ارزیابی می‌کنم؛ این که چندنفر این اطراف هستند و چند راه فرار دارم. ذهنم را متمرکز می‌کنم تا اگر لازم شد، پا به فرار بگذارم. می‌گویم: _ب... بله؟ زن لبخند می‌زند: _می‌تونم کمک‌تون کنم؟ مشکلی پیش اومده؟ نمی‌دانم اسمش فضولی ست یا نوع‌دوستی؛ اما خوش به حال . هر مشکلی برایشان پیش بیاید، می‌توانند امید داشته باشند که یک نفر بیاید و ازشان بپرسد دردت چیست؟ در اوج ناامیدی و وقتی حتی نمی‌توانی حرف بزنی، آخرش یک نفر پیدا می‌شود که بیاید و بپرسد می‌خواهی کمکت کنم؟ به زور لبخندی ساختگی می‌زنم: _نه... ممنونم... ممنونم بابت کیک... چیزی از تردید نگاه زن کم نمی‌شود: _یکی دو ساعته که اینجا تنها نشستید. گفتم شاید مشکلی براتون پیش اومده و کاری از دستم بربیاد. باز هم نگاهی به دور و برم می‌اندازم و به دستان زن که چادرش را گرفته. مسلح نیست. تصمیم می‌گیرم باز هم به این دلسوزیِ احتمالا بدون توقع اعتماد کنم. کسی از پس مغزم می‌گوید که شاید دزد باشد یا آدم‌ربا... جوابش را می‌دهم که نه چیزی دارم که به کار یک دزد بیاید، نه دزدی و آدم‌ربایی در ایران انقدر آسان است که خطری تهدیدم کند. و باز هم به همان صدای پس مغزم، یادآوری می‌کنم که اینجا است؛ کشور دنیا با آمار جرم و جنایت. زن که سکوتم را می‌بیند، می‌پرسد: _خانم... خانواده‌تون کجان؟ جایی رو دارید که برید؟ نگاهم را به زمین می‌دوزم. سرم را تکان می‌دهم به نشان تایید و می‌گویم: _خانواده‌م اینجا نیستن. کاش بیش از این از خانواده‌ام نپرسد؛ چون خودم هم نمی‌دانم خانواده دارم یا نه و اگر دارم کجا هستند. زن می‌گوید: _کسی میاد دنبالتون؟ لبم را جمع می‌کنم و در دل می‌گویم: تنها کسی که میاد دنبالم، نیروهای امنیتی ایرانن. شایدم مامور سایه‌م باشه که میاد تا بکشدم. لبم را جمع می‌کنم و بعد از چند لحظه، می‌گویم: _نه... صدایم از شدت بغض، خش‌دار و کلفت شده. زن می‌گوید: _می‌خواید ما برسونیم‌تون خونه؟
✍ قسمت ۸۷ واقعا دوست دارم یکی من را ببرد خانه؛ ولی اصلا خانه‌ای وجود ندارد. ناخودآگاه سرم را بالا می‌گیرم و به چشمانش خیره می‌شوم: _می‌تونید برسونیدم؟ لبخند زن پهن‌تر می‌شود و گردن کج می‌کند: _معلومه که می‌تونیم. بفرمایید... باران جلو می‌آید و دستم را می‌گیرد: _بیا دیگه! ما می‌رسونیمت. بالاخره آن انگیزه‌ای که برای جدا شدن از نیمکت لازم داشتم، پیدا می‌شود. از جا بلند می‌شوم و پشت سر باران و مادرش، راه می‌افتم. مادر باران می‌پرسد: _اگه اشکال نداره، می‌تونم بپرسم چه مشکلی برات پیش اومده؟ بی‌اختیار، آهی از میان لبانم بیرون می‌دود و خودم را بغل می‌کنم تا از سرما در امان بمانم. ای زن ساده... فکر می‌کند مثلا من دختر فراری‌ام و می‌تواند به آغوش گرم خانواده برم گرداند؟ بله من دختر فراری‌ام. همیشه فراری بوده‌ام؛ از مرگ، از کابوس‌هایم، از ناامنی... زن می‌گوید: _اگه دوست نداری نگو؛ فقط پرسیدم چون فکر کردم شاید کاری از دستم بر بیاد. به سختی لبخند می‌زنم و بغضم را می‌خورم: _ممنونم... چیز خاصی نیست. اگر یک کلمه بیشتر حرف بزنم یا سوال دیگری بپرسد، بغضم دوباره می‌ترکد و دیگر نمی‌شود جمعش کرد. تمام عضلات صورت و فک و گردنم را منقبض می‌کنم تا دوباره اشکم درنیاید. این چند روز، به اندازه کافی با گریه کردن به شکست و بیچارگی‌ام اعتراف کرده‌ام، دیگر بس است. سوار ماشین‌شان می‌شوم و پدر باران، آدرس خانه‌ام را می‌پرسد. اولین جایی که به ذهنم می‌رسد، خانه عباس است. راه می‌افتیم و بخاری ماشین روشن می‌شود. گرمای آرامش‌بخش ماشین، مثل یک مادر مهربان در آغوشم می‌گیرد و چشمانم را گرم خواب می‌کند. باران که کنارم نشسته، دستم را می‌گیرد: _دیگه غصه نخور. الان میری خونه. باز هم یک لبخند زورکی زدم به خوش‌بینی کودکانه‌اش و آرام می‌گویم: _خوش به حالت باران. -چرا؟ -چون خیلی خوبی. و در دلم ادامه می‌دهم: عوضش من سهم بد بودنِ تو و خیلی‌های دیگه رو برداشتم. یه آدمِ بدِ بدبختم که هیچ راهی برای خوب شدن نداره. باران آرام دستم را نوازش می‌کند و می‌خندد: _خب تو هم خوبی. از خودم بدم می‌آید؛ از این که تاریک‌ترین بخش وجودم را از همه پنهان کرده‌ام. از این که همه روی خوب بودنم حساب می‌کنند، بدون آن که بدانند قرار است قاتل باشم. و از این که اگر به همین آدم‌ها، خودِ واقعی‌ام را نشان بدهم، از من متنفر خواهند شد... گرمای ماشین، چشمانم را گرم خواب کرده است که می‌رسیم به خانه عباس. حجله و پارچه‌های جلوی در، به من و حسرت‌هایم دهن‌کجی می‌کنند و قلبم درهم فشرده می‌شود. هم من پیاده می‌شوم، هم باران و مادرش. مادر باران نگاهی به کوچه و پارچه‌های سیاهش می‌اندازد و می‌گوید: _کدوم خونه ست؟ به خانه عباس اشاره می‌کنم؛ جایی که حجله جلویش زده‌اند. عکس عباس و پدر و مادرش را با هم جلوی حجله گذاشته‌اند و دیوارها از بنر تسلیت همسایه‌ها پر شده‌اند. باران اشاره می‌کند به تصویر اعلامیه و می‌پرسد: _اون کیه؟ مادرش درحالی که زیر لب فاتحه می‌خواند، پرسشگرانه به من نگاه می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: _مادربزرگم... چشم‌هایم را می‌بندم که اشکم دوباره سرازیر نشود. صدای مادر عباس در سرم می‌پیچد که به فاطمه می‌گفت: -ببین نوه‌م چقدر خوشگله...! مادر باران، دست دور شانه‌ام می‌اندازد و همدلانه فشارش می‌دهد: _عزیزم... خدا رحمتشون کنه. چرا زودتر نگفتی؟ سرم را پایین و چشمانم را بسته نگه می‌دارم. دوست ندارم حرف بزنم. دوست ندارم توضیح بدهم. باران مقابلم می‌ایستد و دستانش را دور کمرم حلقه می‌کند: _ناراحت نباش، مامان‌بزرگ منم رفته پیش خدا. منم مثل تو گریه کردم، ولی وقتی فهمیدم توی بهشته دیگه غصه نخوردم.
✍ قسمت ۸۸ دست می‌کشم روی سرش: _باشه، منم دیگه غصه نمی‌خورم. چه دروغ بزرگی. قبل از رفتن، مادر باران، با دست گرمش دستم را فشار می‌دهد و لبخند می‌زند: _تسلیت می‌گم. مواظب خودت باش. سرم را تکان می‌دهم، در می‌زنم و بعد از چند لحظه، مردی در را باز می‌کند؛ همسر فاطمه. من را که می‌بیند، بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار می‌رود تا وارد شوم. باران و مادرش همچنان ایستاده‌اند تا مطمئن شوند من داخل خانه رفته‌ام. قدم به حیاط خانه می‌گذارم و صدای فریاد و گریه تمام آجرها و اجزای خانه را می‌شنوم. قبلا هم صدای شکایت‌کردنشان را از نبودن عباس می‌شنیدم؛ ولی حالا غمگین‌ترند. باغچه و درخت‌ها خزان‌زده‌تر از قبل‌اند و فروافتاده‌تر. یک حسی در دلم می‌گوید این باغچه هم مثل باغچه خانه سوریه‌مان، دیگر نمی‌تواند سبز شود. مثل همان باغچه‌ای که خون مادر پای گل‌هایش ریخت و مادر در آن دفن شد. خانه بوی اسپند می‌دهد و اتاق بیشتر. فاطمه به استقبالم می‌آید. چند سال پیر شده و صورتش رنگ‌پریده‌تر و تکیده‌تر از قبل است. در آغوشم می‌گیرد و در گوشم می‌گوید: _می‌دونستم میای، دورت بگردم. این‌بار جلوی ریختن اشک‌هایم را نمی‌گیرم. سرم را می‌گذارم روی شانه فاطمه و انقدر گریه می‌کنم که لباسش نم‌ناک شود. فاطمه اما دیگر گریه نمی‌کند؛ شاید چون اشک‌هایش تمام شده‌اند و دیگر رمق ندارد. می‌نشاندم و می‌گوید: _برای منم سخته؛ ولی خوشحالم که دیگه دلتنگیش تموم شده. در دل از خودم می‌پرسم: پس ما چی؟ پس من چی؟ با پشت دست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم. فاطمه دو سوی صورتم دست می‌گذارد و آن را آرام بالا می‌آورد. به چهره‌ام دقت می‌کند و می‌پرسد: _شام خوردی؟ خیلی رنگت پریده. جنس مهربانی و نگرانی نگاهش مثل عباس است؛ اما از نوع مادرانه. انگار روح عباس دوباره در فاطمه حلول کرده تا من را از میان مهلکه‌ای بدتر از جنگ سوریه نجات بدهد. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. فاطمه از جا بلند می‌شود: _بچه‌ها یکم حاضری خوردن و خوابیدن... دارم برای سحر غذا درست می‌کنم ولی نمی‌دونم کی آماده می‌شه. می‌مونی؟ می‌تونی بمونی؟ یادم می‌افتد به آوید خبر نداده‌‌ام و تا الان از نگرانی دلش هزار راه رفته. پیام می‌دهم به آوید که خانه عباسم و امشب همان‌جا می‌مانم. به فاطمه می‌گویم: _اشکالی نداره که بمونم؟ -معلومه که نه. اگه بمونی هم من رو خوشحال می‌کنی، هم مامان و عباس رو. طوری حرف می‌زند که انگار زنده‌اند و الان در یکی از اتاق‌های خانه را باز می‌کنند و به استقبالم می‌آیند. کاش می‌توانستم من هم زنده بودنشان را باور کنم؛ آن وقت می‌توانستم مثل فاطمه، راحت با این قضیه کنار بیایم. فاطمه از جا بلند می‌شود و می‌گوید: _صبر کن، الان یه چیزی میارم برات. قبل از رسیدن به آشپزخانه، در جا می‌ایستد و می‌گوید: _اگه دوست داری، برو توی اتاق مامان که راحت باشی. شوهرم توی اتاق خودشونن، اگه بخوان بیان بیرون یا الله می‌گن که اذیت نشی. آرام زمزمه می‌کنم: اتاق مامان... اتاق مامان... اتاق مامان... خانه دارد گریه می‌کند؛ بلند. حتی فاطمه هم گریه می‌کند؛ بدون این که اشک بریزد. تمام اعضا و جوارحش دارند گریه می‌کنند. همه خانه دارند داد می‌زنند که مادر را برگردانید؛ و این میان تنها عباس و پدر و مادرش از داخل قاب عکس می‌خندند. روی طاقچه، بجای عکس‌های پرسنلی جدا، یک عکس سه‌نفره از عباس و پدر و مادرش گذاشته‌اند. مادر و عباسِ جوان، ایستاده‌اند در تپه‌ای پر از لاله‌های واژگون و عباس ویلچر پدرش را گرفته. باد موهای عباس و پدرش را و چادر مادرش را بهم ریخته و آفتاب، چهره‌های خندانشان را کمی درهم کشیده. برمی‌خیزم و چند قدم به عکس نزدیک‌تر می‌شوم تا دقیق‌تر ببینمش. هردو جوان‌تر از چیزی هستند که من دیدم. -این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستان‌کوه. می‌دونی کجاست؟ 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220606-WA0000.mp3
9.83M
💞 ۱۴ مهربانی؛ یک میدانِ مسابقه حقیقی در دنیاست! کسانی که در مهربانی سبقت میگیرند؛ برنده ی دو رتبه ی باارزش اند؛ ۱- جامِ محبتِ دیگران ۲- جامِ لبخند و محبتِ خداوند @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
«کارگاه مهارت‌های زندگی ۲» دیروز لیلی و مجنون‌وار، دست به دست هم دادند و زندگی را آغاز کردند! و امروز به یکسال نرسیده در دادگاه خانواده روبروی هم قرار می‌گیرند! و این فاجعه‌ای‌ست که پیشگیری از آن نه هزینه‌ای داشت و نه کارِ پیچیده و شقّ‌القمری بود. • این که عروس خانم و آقا داماد هنوز خود حقیقی‌شان را نشناخته‌اند و به مدیریت روح خودشان مسلط نیستند، وارد حریم خصوصی انسان دیگری از جنس مخالف و سطح فرهنگی و تربیتی متفاوت می‌شوند، که از ساختار روحی او نیز هیچ شناختی ندارد، بسیار طبیعی است که به چنین بن‌بستی گرفتار شوند. اگر زوج‌های عاشق‌پیشه؛ • خودشناسی • راه‌های مدیریت خویشتن در شرایط گوناگون • راهکارهای مدیریت همسر در شرایط گوناگون • و دایرۀ وظایف‌شان در قبال همسرشان را بیاموزند؛ اولاً که انتخاب درستی خواهند داشت و ازدواج‌شان از انتخاب اشتباه مصون می‌ماند. ثانیاً بعد از ازدواج با مقوله‌هایی از جنس دلزدگی، عدم تفاهم، خیانت، طلاق عاطفی و… روبرو نخواهند شد. تمام این موارد، در کارگاه «مهارت‌های زندگی۲» آموزش داده شده که در لینک زیر در دسترس شماست. 👉 media.montazer.ir/?p=22923 Media.montazer.ir
📛 صد در صد کسانی که خودارضایی جنسی و می‌کنند، از طریق گناه این عمل شنیع را انجام می‌دهند! 🗓 بیست و‌ هشتم ماه می، در برخی تقویم‌های بین‌المللی و میلادی، خودارضایی نامیده شده است و برای عادی‌سازی این گناه در جهان است! چنین روزی نقض فاحش و است! 🗽در انحطاط تمدن غرب همین بس که برای گناه خودارضایی، قانون تصویب می‌کنند و یک روز را در تقویم تدارک می‌بینند! ⭕️ خودارضایی در طول سال، قربانیان زیادی می‌گیرد و باعث امراض و پشیمانی‌های غیرقابل جبرانی می‌شود که حتی گاهی فرد را به دیوانگی و آسایشگاه‌های روانی می‌کشاند! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞یک مراسم ازدواج فلسطینی روی آوار..! 💐 باور برخی تصاویر برای انسان سخت است مهم این است که با کدام مبانی به این صحنه بنگری .... مبانی غربی یا الهیات اسلامی .... راجع به این صحنه حرفها باید زد و کتابها باید نوشت ..... شهامت و جسارت .... امید و اعتقاد ... هدفمندی و خداباوری موج میزند در این فیلم..... واقعا چه میتوان گفت از شور این زوج که شاید لحظه ای بعد در این دنیا نباشند !!!.... زندگی و تلاش برای خوشبختی همچنان در غزه جاری و ساری است... صحنه جشن و ازدواج یک مسلمان در این شرایط سخت به نظرم بیشترین هجمه و ترس را به دشمن القا می کند .... ما قوی و پرصلابت هستیم زندگی می کنیم و نسل ما تکثیر خواهد یافت... ما تمام شدنی نخواهیم بود!!!!.... زهی خیال باطل!!! اگه جوانی بهتون گفت دوست دارم ازدواج کنم ولی شرایطم خوب نیست این کلیپ رو نشونش بدین با شرایط خودش مقایسه کنه
امام زمان 079.mp3
2.44M
( عج) ۷۹ کوچیک نَمون❗️ ✴️اندازه افکار و دغدغه های تو، اندازه واقعیِ تو رو نشـون میدن! دغدغه های بزرگی رو انتخاب کن، و برای رسیدن بهش، نقشه بکش! عمرت امانته، تلفش نکن ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊