eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
همچنان در خط مقدم روشنگری از جنایات اسرائیل به این میگن سلبریتی..👏
[WWW.SARALLAH-ZN.IR]ma01100235.mp3
13.82M
رحم نکرد آتیش شرم نکرد دیوار...
از بچگی یادم دادند جاهای شلوغ، باید چادر مادر را محکم‌تر گرفت تا گم نشد. حضرت مادر! این روزها که بازار دنیا، شلوغتر از همیشه شده، باید چادرت را محکم‌تر از همیشه بگیرم. این روزها که طوفان بلا، تن دنیا را می‌لرزاند من دلم را به محبت شما گرم میکنم. میدانم هرکس که تو را دوست دارد، زیر چادر محبتّت در امان خداست! سبْحَانَ مَنْ فَطَمَ بِفَاطِمَةَ مَنْ أَحَبَّهَا مِنَ النَّار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سنگرشهدا
🥀 هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 💔 🥀 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❤️مادر هرکار بکند؛اهل خانه هم یاد می گیرد.. 🌹مثلا اگر: شهید شود...🕊️ السلام علیک يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ🌱
4_5872712786177427064.mp3
7.17M
💞 ۲۴ داره دیر میشـــه! هرچی مهربانتر؛ کوله اَت سنگین تر! آسانترین و کوتاهترین مسیــر، برای جذبِ ذخیره هایِ آخرتی؛ مهربانیــه! 🌸 به مهربانی، به چشمِ یه تجارتِ عظیمِ آخرتی، نگاه کن! ‌❣ @Mattla_eshgh
عزیزی حرف قشنگی میزد که: چشم دیگه مثل گوگل نیست که بعد جست و جو بتونی سابقشو پاک کنی! چشم به این راحتی پاک نمیشه، مواظب باش که با چشمات چه چیزهایی رو جست و جو میکنی!
{﷽} رمان داستانی چند وقتی بود از فضای شهر و خونه و گوشی و فضای مجازی خسته شده بودم طی یک عملیات ساده مخ مامان و بابام رو زدم و تصمیم گرفتیم چند روزی برای تغییر حال و هوام بریم روستامون توی همون خونه ی کوچیک اما پر از خاطره های قشنگ و حال خوب کن! به قول گفتنی خوشحال و شاد و خندان ساکم رو بستم و راهی شدیم... کمتر از چند ساعت بعد جلوی خونه ی کوچیک روستایمون بودیم. تنها خونه ای که تک بود و پنجره اش رو به زمین پر از دار و درخت و سبزه باز می‌شد. بقیه خونه ها کنار هم بودن، اما خونه ی ما تک بود با یه حس غرور انگیزی از دلم گذشت از همون اول همه چیزمون تک بود... (و از اونجایی که میگن چوب خدا صدا نداره و هر کجا غرور بگیرتت، از همون جا ضربه میخوری، دقیقا منم بد خوردم! هنوز به یک روز نکشیده جواب این غرور بی جا رو از همین تک بودن خونمون چنان دیدم که دیگه تا عمر دارم فک نکنم یادم بره چنین جملات دردسر سازی محل عبور ذهنم بشه و حواسم جمع باشه) بی خبر از اتفاقات پیش رو با همین حال نفس عمیقی می کشم با خودم مرور میکنم: چه هوایی! چه اکسیری روح بخشی! این درسته هدی خانم! چیه خودت رو توی شهر اسیر کردی! اینجا هوا عجیب پاک و با صفاست انگار اکسیژن رو همراه با کلی انرژی وارد رگهای بدنم میکنه... به صورت غیر ارادی دنبال گوشیم می گردم اما نیست! یکدفعه یادم می افته چند روزی به خودم مرخصی دادم تا بی خبر از همه عالم باشم... ساکم رو داخل اتاق گذاشتم و بدون باز کردنش چرخی توی باغ کنار خونمون زدم.... در همین حین چند تا از پسر بچه های روستامون اساسی مشغول فوتبال بازی بودند... چه شور و نشاطی داشتن و چه حس و حال شیرینی! نشستم روی تنه ی یک درخت و نگاهم به سبزها و آسمون و گاهی هیاهوی بچه ها بود... با خودم میگم چه خدای خوبی... چقدر نعمت به ما داده و آروم زمزمه می کنم: برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتریست معرفت کردگار... کم کم داشتم می رفتم توی عرفان، که یکدفعه نشونه گیری یکی از پسر بچه ها که توپ رو محکم و شوتی در حد رونالدو بود به سمتم نشونه رفت ، انقریب از ملکوت پرتم کرد پایین! و واقعا اگر به موقع جا خالی نداده بودم به جای شیشه ی خونمون صورت من متلاشی می شد! بابام تا اومد دم در، بچه ها که به چشم بر هم زدنی محو شدن و به برکت این همه دارو درخت نمی شد پیداشون کرد! هیچی دیگه منم سریع خودم رو رسوندم داخل خونه دیدم به به! شیشه ی اتاقی که من قصد داشتم بساطم رو داخلش پهن کنم شکسته! مامان که داشت خرد شیشه ها رو جمع می کرد، همزمان به بابا می گفت: فعلا یه کارتنی، چیزی اینجا بذار تا میری شیشه رو درست کنی! اما من خیلی مقتدر گفتم: نه مامان نمیخواد! بذار باشه ، هوا میاد و میره! یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: دختر! برای تردد هوا پنجره رو باز می کنیم نه اینکه شیشه اش رو بذاریم شکسته بمونه، جک و جونور میاد داخل! منم با یک لبخند کاملا ملیح ادامه دادم: باشه حالا فعلا که تازه از راه رسیدیم فردا دیگه ان شاءالله ( حالا جلوتر بهتون میگم که چی شد و چه اتفاقی افتاد از تجربه ی من داشته باشید این حرف رو، کار امروزتون رو به فردا نندازین) بابا هم از پیشنهاد من استقبال کرد ولی با این حال دنبال کارتن گشت که قسمت شکسته رو پوشش بده ولی پیدا نکرد، من هم برای اینکه بی خیال بشه گفتم: بابا یه شب که هزار شب نمیشه ولش کن، اتفاقی نمی افته! (ولی من اشتباه فکر کردم گاهی یک شب، هزار شب که هیچ! به یک لحظه همه چیز تموم میشه... ) نویسنده: