eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍این کلیپ مخصوص بچه حزب‌اللهی‌هاست 📎درسته که اینجا شیعه خانه‌ی امام زمان عج هست، اما قرار نیست با معجزه مشکلات حل بشه. نه مشکل اقتصادی نه فساد و فحشا. نیاز به کار هست، نیاز به فعالیت هست.
💢 آیا روزه داری از لحاظ برای بدن انسان دارد؟ پیش از هر چیز باید پرسید آیا احکام و دستورات خدا را چون تایید یا رد میکند، باید بپذیریم؟ اینکه پذیرش دستور الهی را وابسته به کنیم، باعث نقص فهم ما میشود، مثلا علم میتواند ثابت کند چرا نماز دو رکعت است؟ یا علم میتواند کند مرگ چیست؟ عزرائیل چگونه جان میگیرد؟ و آیا اساسا میتواند وجود را اثبات کند؟ ✅ از همه این سوالات که بگذریم، به سوال نخست بازمیگردیم، آیا برای انسانها مضر است و علم پزشکی آن را میکند!؟ روزه یک عبادت در ادیان مختلف بوده است و مختص به نیست (اشکال مختلف روزه داری) در جوامع مختلف مراکز علمی به فواید آن پرداخته اند. موسسات علمی مختلف در دنیا با عناوین و سرفصلهای متنوع: ✅بعنوان مثال: _مقاله اثر روزه داری در رمضان بر روی قلب _فواید و دستاوردهای روزه برای انسان _هفت اثر شگفت انگیز بر سلامتی اینها تنها بخشی از مقالات و دستاوردهای علمی مراکز مختلف در دنیاست.
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏹خسرو معتضد: به من زنگ میزنن از استرالیا ناله میکنن میگن به خدا مثل سگ پشیمونیم 🔹فامیل من کاناداست میگه ۲۵۰۰ دلار حقوق میگیرم، ۲۰۰۰ دلار کرایه خونه میدم؛ میگه هرچی پول داریم پول گاز میدیم...
💢شرافت اگه تصویر‌ بود … 🔻نشسته بود داشت چرخ سطل زباله رو تعمیر میکرد، وظیفه‌اش نبود ولی دلش از هرکسی بیشتر برای بیت المال سوخته 🔻اون اختلاسگری که به بیت المال میرسه تا تهش رو چپاول نکنه آروم نمیگیره از خجالت بمیره . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فدای مظلومیتت آقا امیرالمومنین 😭
🍃گفتگوی حق👌 کاری به کاشت مژه وناخن ندارم (که از لحاظ شرعی مشکل داره) بزرگوار واقعا این هزینه های کاشت و داشت برداشت 😂 واجبه ؟!
مطلع عشق
🍃گفتگوی حق👌 کاری به کاشت مژه وناخن ندارم (که از لحاظ شرعی مشکل داره) بزرگوار واقعا این هزینه های ک
طرف میره تو مناطق خوش اب وهوا ویلا میسازه میلیاردها تومن خرج میکنه بعد میاد میگه نخود لوبیا چقدر گرونه ، مارو از خوردن نخود لوبیا هم محروم کردن گوشت که هیچی نون چرا گرون شده پول برق چرا زیاد اومده .... خب اگه گرونیه ، بهت سخت میگذره ، چرا ویلا میسازی ؟! فاز این ادما رو نمیفهمم
مطلع عشق
طرف میره تو مناطق خوش اب وهوا ویلا میسازه میلیاردها تومن خرج میکنه بعد میاد میگه نخود لوبیا چقدر گ
کاش کسی پیگیر ویلا سازی بی رویه در شمال بود زمینهای کشاورزی یکی یکی دارن ویلا میشن
مطلع عشق
شیشه پاک کن رو زمین گذاشتم و گفتم : - اصلاً نظارت تو کشور نیست ها؟ این اسم ها که همه شخصیت های مع
📚 باد به سردی می وزید. کلاهم رو بیشتر روی پیشونیم کشیدم. توی افکارم غوطه ور بودم و پرنده ی خیالم به پرواز در اومده بود. مثلاً کار شخصی رو بهونه کرده بودم تا از آموزشگاه بیرون بزنم ، اما خودم میدونستم که دلم نمیخواست با رفتارهای سرد و بی تفاوت خانم مقدم روبرو بشم. یه لحظه با خودم گفتم : - برای چی ازش دلخور شدی؟ مگه قرار بود احساسی وسط باشه؟ یا مثلاً توقع داشتی تحویلت بگیره که‌ اینقدر آشفته ای؟‌ کِشمَکش درونی تمومی نداشت . - نه ... فقط توقع داشتم که یه کم بهتر برخورد میکرد. حداقل مثل یه هم دانشگاهی! یه هم کلاسی ... نه شبیه دشمن! اصلاً چرا وقتی منو دید که با شهریار وارد آموزشگاه شدم اینجوری برخورد کرد و گفت : - کلاس تک نفره هست، شما اینجا چه میکنید؟ این حرفش دیگه ته بی احترامی بود. من که نه براش این مدت مزاحمت ایجاد کردم نه کاری باهاش دارم، پس چرا اینطور رفتار میکنه؟ شاید بهتر باشه که فردا به آقای مقدم زنگ بزنم و بگم که دخترش دوست نداره هر چند صوری منو نامزد خودش بدونه که یه سلام و احوالپرسی خشک و خالی بکنه. چه برسه به اینکه‌مثه نامزدها با هم بیرون بریم و یه نمای الکی عاشقانه از خودمون ثبت کنیم! نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گوشیم به خودم اومدم. شهریار بود ! با صدای بلند که نزدیک بود گوشم کر بشه گفت : - یالا بیا آموزشگاه ... زود باش! به سرعت به سمت آموزشگاه دوییدم. رسماً با دیدن شهریار و خانم مقدم که کنار ماشین بودن به نفس نفس افتادم. شهریار با خنده رو به خانم مقدم گفت : - قیافه شو نگاه کن تو رو خدا! عین پروفسور پَشَندی می مونه ... یالا بیا هل بده ببینم ماشین خانم مقدم باطریش خراب شده روشن نمیشه. خانم مقدم کماکان بدون هیچ سلام و حرفی پشت فرمون نشست و سوئیچ رو روشن کرد اما خاموش شد. من و شهریار در حالی که نفس نفس میزدیم در حال هل دادن بودیم. رو به شهریار گفتم : - واسه چی باید هُلش بدیم آخه؟ - چون که من یه ِغلطی کردم و به نامزدت گفتم امیر این همه راه اومده شما رو ببینه! با عصبانیت گفتم : - با این ماشین؟ شهریار در حالی که زور های آخرش رو میزد ، ماشین یهو استارت خورد و روشن شد‌. ایستاد و با موفقیت نفس‌نفس زد و گفت : - نه عشقم! قرار شده ماشین آقای مقدم رو الان بفرستن تا برای یه بستنی نعمت که میخوای دخترش رو مهمون کنی سوار ماشین لوکس شون بشی!‌ سوار ماشین شدم، شهریار گفت : - جلو می نشستی‌ بابا! سرم رو تکون دادم و گفتم : - راحتم. اصلاً دلم نمیخواست حس کنه به زور میخوام خودم رو بهش بچسبونم. تمام مدتی که به دفتر رسیدیم شهریار و خانم مقدم مشغول حرف زدن بودن. از اصطلاحات زبان بگیر تا دود ماشین و اگزوز و تعمیرات تخصصی ماشین و کشف سوراخ لایه اُزون و ... ظاهراً تنها چیزی که این وسط بودن و نبودش چندان اهمیتی نداشت وجود من بود. ای کاش اون روز کذایی ، شهریار برای گرفتن جزوه به دانشگاه میرفت و خانم مقدم رو توی اون اوضاع میدید چه بسا الان خبری از نامزدی صوری نبود و همینطور که الان با هم گرم گرفته بودن ، میتونستن واقعی تر به هم فکر کنن. و شاید نامزدی صوری به عقد دائمی و عاشقانه تبدیل میشد ... با صدای شهریار که در حال پیاده شدن بود به خودم اومدم : - خب خانم مقدم دیگه تاکید نکنم که وقتی پاتون رو روی کلاج میزارید یهووویی گاز ندین این ماشین مثه اون عروسک خوشگل تون نیست. این ممدلی جان باید باهاش لوطی وار برونید تا باهاتون راه بیاد. اه ... راستی این امیر هم سر راه یه رستوران ببرید طفلی فکر کنم گشنه ست. ناهار درست و حسابی هم نخوردیم! از صبح هم همه ش مشغول تمیزکاری بودیم. خانم مقدم رو به شهریار گفتم : - شما هم دوست دارین میتونید برای شام بیاین؟ شهریار که مشخص بود قلباً خیلی ناراحته که داره این پیشنهاد رو رد میکنه گفت : - دوستان به جای ما!‌ حقیقتش من خیلی درس دارم باید برم الان به‌ کارام برسم. بعد روش رو به سمت ما گرفت و خداحافظی کرد. ماشین مشتی ممدلی بوق کامیونی شو به احترام شهریار زد و به راه افتاد. خانم مقدم بدون هیچ حرف اضافه ای پرسید : - کدوم دستوران برم؟ زبونم به سقف دهنم چسبیده بود. به‌سختی تکونش دادم و با صدای خفه ای که شک داشتم صدای من باشه جواب دادم : - فرقی نمیکنه. خانم مقدم بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسه شروع به رانندگی کرد. احساسات متغییری رو داشتم تجربه میکردم. احساس خشم فرو خورده احساس ناراحتی احساس یاس احساس سرخوردگی و همچنان خشم و خشم‌! بارون قطره قطره روی شیشه ی ترک خورده ی ماشین نشست. به پنجره و هوای دلچسب بیرون خیره شدم. خانم مقدم ظاهراً به سمت مسیری که آدرسش رو خیلی خوب بلد بود در حال حرکت بود. رو بهش گفتم : - میخواین خارج شهر برین؟ سرش رو به علامت مثبت تکون داد و به رانندگی ادامه داد. 👇
بارون با شدت هر چه تمامتر می بارید. با خودم فکر کردم مقصدش کجاست؟ از توی GPS رستوران هایی که فکر میکردم ممکنه همین نزدیکی ها باشن رو سرچ کردم اما چیزی عایدم نشد. با اینکه خیلی از دست خانم مقدم دلخور بودم اما تصمیم گرفتم قفل سکوت رو بشکنم : - خانم مقدم نمیخواین بگین کجا داریم میریم؟‌ تو این هوای بارونی بهتر نیست یه جای نزدیکتر می رفتیم؟ لاستیک هاتون خیلی صافن و جاده لغزنده ست. خانم مقدم با نیشخند جواب داد : - نترسین قول میدم سالم برتون گردونم پیش رفیقِ شفیق تون! از متلکش دلخور شدم و دندونم رو به هم سابیدم : - ظاهراً رفیق شفیق شما هم هستن. بالاخره شاگرد خصوصی تونن. خانم مقدم تک سرفه ای زد و گفت : - شاگردی که گوش استادش رو میبُره و ازش درس یاد میگیره تا به چند برابر قیمت به کسی دیگه یاد بده، و از اون بنده خدا هم کلی پول به جیب بزنه نمیتونه رفیق شفیق باشه! میتونه‌ یه شارلاتان شیّاد باشه همین! چشم هام از تعجب گرد شد. اونقدر که نتونستم به علامت سوالی که توی ذهنم اومد غلبه کنم و زود پرسیدم : - شما از کجا میدونید؟! خانم مقدم با نیشخند جواب داد : - از اونجایی که آدما یادشون میره زمین گرده نمیدونن که ممکنه اون آموزشگاه بالاشهری که رفیق تون به اون دختر ننه مرده درس میده و کرایه کرده ، آموزشگاه دختر عموی من باشه که از قضا اون شب آقای شفیع زاده رو توی مراسم ما می بینه و از اونجایی که آقا شهریار شما اونقدر پرحرف و وراجه که همه اونو از صدفرسخی تشخیص میدن، خیلی زود اومد و به من گفت که رفیقِ نامزدت یکی از مدرس هاییه که یکی از کلاس هاش رو چندبار برای تدریس اجاره کرده!! یهو آه از نهادم پرید. اونقدر که از خجالت نتونستم هیچ جوابی بدم‌‌. دلم میخواست همون لحظه زمین شکافته میشد و من مثل یه قطره آب میشدم و توی دل زمین دفن میشدم. ای که مردشورت رو ببرن شهریار! خانم مقدم که ظاهراً تازه نطقش باز شده بود ادامه داد : - همون موقع که اون رفیق شارلاتانت رو شناختم فهمیدم که شما دو تا بچه شهرستانی تازه تهران اومده شغلتون اینه! که دخترای پولدار رو گیر بیارین و تلکه شون کنید.‌ واِلا چه لزومی داشت که بین اون همممممه پسر همکلاسی ، شما که اصلا با من صنمی نداشتی بیای و شال بیاری؟ مگه غیر از اینه که با اون رفیق عوضی تر از خودت ، از خیلی وقتِ پیش برای نزدیک شدن به من برنامه داشتین؟! اولش که به بهونه ی تدریس زبان بعدشم که به بهانه ی کمک رسانی و فردین بازی ... خودش شروع کرد با عصبانیت خندیدن و روی فرمان ماشین کوبیدن. وارد پیچ سنگینی شده بودیم بارون به شدت میبارید و خانم مقدم با بوق کامیون گاز میداد و میرفت. با ناراحتی جواب دادم : - باور کنید اینطوری نیست میدونم شهریار اشتباهی کرده اما ... باور کنید من اصلاً برای نزدیک شدن به شما نقشه ای نداشتم. خانم مقدم به بوق کامیونی فشار داد و شروع کرد به فریاد زدن : - برای من نه!‌ برای بابام نقشه داشتین‌ ... خواستم جواب در خوری بدم اما ماشین جلویی نور بالا زد و کور شدم یهو تعادل ماشین بهم خورد و شروع کرد به لیز خوردن از جاده منحرف شدیم و بووووووم .... به جسم سختی برخورد کردیم شیشه ی ترک خورده ی جلوی ماشین، با صدای گوش خراشی شکست. و دیگه چیزی نفهمیدم ... ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا