مطلع عشق
طرف میره تو مناطق خوش اب وهوا ویلا میسازه میلیاردها تومن خرج میکنه بعد میاد میگه نخود لوبیا چقدر گ
کاش کسی پیگیر ویلا سازی بی رویه در شمال بود
زمینهای کشاورزی یکی یکی دارن ویلا میشن
مطلع عشق
شیشه پاک کن رو زمین گذاشتم و گفتم : - اصلاً نظارت تو کشور نیست ها؟ این اسم ها که همه شخصیت های مع
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_هفتم
✍ #م_علیپور
باد به سردی می وزید.
کلاهم رو بیشتر روی پیشونیم کشیدم.
توی افکارم غوطه ور بودم و پرنده ی خیالم به پرواز در اومده بود.
مثلاً کار شخصی رو بهونه کرده بودم تا از آموزشگاه بیرون بزنم ، اما خودم میدونستم که دلم نمیخواست با رفتارهای سرد و بی تفاوت خانم مقدم روبرو بشم.
یه لحظه با خودم گفتم :
- برای چی ازش دلخور شدی؟ مگه قرار بود احساسی وسط باشه؟
یا مثلاً توقع داشتی تحویلت بگیره که اینقدر آشفته ای؟
کِشمَکش درونی تمومی نداشت .
- نه ... فقط توقع داشتم که یه کم بهتر برخورد میکرد.
حداقل مثل یه هم دانشگاهی!
یه هم کلاسی ... نه شبیه دشمن!
اصلاً چرا وقتی منو دید که با شهریار وارد آموزشگاه شدم اینجوری برخورد کرد و گفت :
- کلاس تک نفره هست، شما اینجا چه میکنید؟
این حرفش دیگه ته بی احترامی بود.
من که نه براش این مدت مزاحمت ایجاد کردم نه کاری باهاش دارم، پس چرا اینطور رفتار میکنه؟ شاید بهتر باشه که فردا به آقای مقدم زنگ بزنم و بگم که دخترش دوست نداره هر چند صوری منو نامزد خودش بدونه که یه سلام و احوالپرسی خشک و خالی بکنه.
چه برسه به اینکهمثه نامزدها با هم بیرون بریم و یه نمای الکی عاشقانه از خودمون ثبت کنیم!
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گوشیم به خودم اومدم.
شهریار بود ! با صدای بلند که نزدیک بود گوشم کر بشه گفت :
- یالا بیا آموزشگاه ... زود باش!
به سرعت به سمت آموزشگاه دوییدم.
رسماً با دیدن شهریار و خانم مقدم که کنار ماشین بودن به نفس نفس افتادم.
شهریار با خنده رو به خانم مقدم گفت :
- قیافه شو نگاه کن تو رو خدا!
عین پروفسور پَشَندی می مونه ...
یالا بیا هل بده ببینم
ماشین خانم مقدم باطریش خراب شده روشن نمیشه.
خانم مقدم کماکان بدون هیچ سلام و حرفی پشت فرمون نشست و سوئیچ رو روشن کرد اما خاموش شد.
من و شهریار در حالی که نفس نفس میزدیم در حال هل دادن بودیم.
رو به شهریار گفتم :
- واسه چی باید هُلش بدیم آخه؟
- چون که من یه ِغلطی کردم و به نامزدت گفتم امیر این همه راه اومده شما رو ببینه!
با عصبانیت گفتم :
- با این ماشین؟
شهریار در حالی که زور های آخرش رو میزد ، ماشین یهو استارت خورد و روشن شد.
ایستاد و با موفقیت نفسنفس زد و گفت :
- نه عشقم!
قرار شده ماشین آقای مقدم رو الان بفرستن تا برای یه بستنی نعمت که میخوای دخترش رو مهمون کنی سوار ماشین لوکس شون بشی!
سوار ماشین شدم، شهریار گفت :
- جلو می نشستی بابا!
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- راحتم.
اصلاً دلم نمیخواست حس کنه به زور میخوام خودم رو بهش بچسبونم.
تمام مدتی که به دفتر رسیدیم شهریار و خانم مقدم مشغول حرف زدن بودن.
از اصطلاحات زبان بگیر تا دود ماشین و اگزوز و تعمیرات تخصصی ماشین و کشف سوراخ لایه اُزون و ...
ظاهراً تنها چیزی که این وسط بودن و نبودش چندان اهمیتی نداشت وجود من بود.
ای کاش اون روز کذایی ، شهریار برای گرفتن جزوه به دانشگاه میرفت و خانم مقدم رو توی اون اوضاع میدید
چه بسا الان خبری از نامزدی صوری نبود و همینطور که الان با هم گرم گرفته بودن ،
میتونستن واقعی تر به هم فکر کنن.
و شاید نامزدی صوری به عقد دائمی و عاشقانه تبدیل میشد ...
با صدای شهریار که در حال پیاده شدن بود به خودم اومدم :
- خب خانم مقدم دیگه تاکید نکنم که وقتی پاتون رو روی کلاج میزارید یهووویی گاز ندین
این ماشین مثه اون عروسک خوشگل تون نیست.
این ممدلی جان باید باهاش لوطی وار برونید تا باهاتون راه بیاد.
اه ... راستی این امیر هم سر راه یه رستوران ببرید طفلی فکر کنم گشنه ست.
ناهار درست و حسابی هم نخوردیم!
از صبح هم همه ش مشغول تمیزکاری بودیم.
خانم مقدم رو به شهریار گفتم :
- شما هم دوست دارین میتونید برای شام بیاین؟
شهریار که مشخص بود قلباً خیلی ناراحته که داره این پیشنهاد رو رد میکنه گفت :
- دوستان به جای ما!
حقیقتش من خیلی درس دارم باید برم الان به کارام برسم.
بعد روش رو به سمت ما گرفت و خداحافظی کرد.
ماشین مشتی ممدلی بوق کامیونی شو به احترام شهریار زد و به راه افتاد.
خانم مقدم بدون هیچ حرف اضافه ای پرسید :
- کدوم دستوران برم؟
زبونم به سقف دهنم چسبیده بود.
بهسختی تکونش دادم و با صدای خفه ای که شک داشتم صدای من باشه جواب دادم :
- فرقی نمیکنه.
خانم مقدم بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسه شروع به رانندگی کرد.
احساسات متغییری رو داشتم تجربه میکردم.
احساس خشم فرو خورده
احساس ناراحتی
احساس یاس
احساس سرخوردگی
و همچنان خشم و خشم!
بارون قطره قطره روی شیشه ی ترک خورده ی ماشین نشست.
به پنجره و هوای دلچسب بیرون خیره شدم.
خانم مقدم ظاهراً به سمت مسیری که آدرسش رو خیلی خوب بلد بود در حال حرکت بود.
رو بهش گفتم :
- میخواین خارج شهر برین؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد و به رانندگی ادامه داد.
👇
بارون با شدت هر چه تمامتر می بارید.
با خودم فکر کردم مقصدش کجاست؟
از توی GPS رستوران هایی که فکر میکردم ممکنه همین نزدیکی ها باشن رو سرچ کردم اما چیزی عایدم نشد.
با اینکه خیلی از دست خانم مقدم دلخور بودم اما تصمیم گرفتم قفل سکوت رو بشکنم :
- خانم مقدم نمیخواین بگین کجا داریم میریم؟
تو این هوای بارونی بهتر نیست یه جای نزدیکتر می رفتیم؟
لاستیک هاتون خیلی صافن و جاده لغزنده ست.
خانم مقدم با نیشخند جواب داد :
- نترسین
قول میدم سالم برتون گردونم پیش رفیقِ شفیق تون!
از متلکش دلخور شدم و دندونم رو به هم سابیدم :
- ظاهراً رفیق شفیق شما هم هستن.
بالاخره شاگرد خصوصی تونن.
خانم مقدم تک سرفه ای زد و گفت :
- شاگردی که گوش استادش رو میبُره و ازش درس یاد میگیره تا به چند برابر قیمت به کسی دیگه یاد بده،
و از اون بنده خدا هم کلی پول به جیب بزنه
نمیتونه رفیق شفیق باشه!
میتونه یه شارلاتان شیّاد باشه همین!
چشم هام از تعجب گرد شد.
اونقدر که نتونستم به علامت سوالی که توی ذهنم اومد غلبه کنم و زود پرسیدم :
- شما از کجا میدونید؟!
خانم مقدم با نیشخند جواب داد :
- از اونجایی که آدما یادشون میره زمین گرده
نمیدونن که ممکنه اون آموزشگاه بالاشهری که رفیق تون به اون دختر ننه مرده درس میده و کرایه کرده ،
آموزشگاه دختر عموی من باشه که از قضا اون شب آقای شفیع زاده رو توی مراسم ما می بینه
و از اونجایی که آقا شهریار شما اونقدر پرحرف و وراجه که همه اونو از صدفرسخی تشخیص میدن،
خیلی زود اومد و به من گفت که رفیقِ نامزدت یکی از مدرس هاییه که یکی از کلاس هاش رو چندبار برای تدریس اجاره کرده!!
یهو آه از نهادم پرید.
اونقدر که از خجالت نتونستم هیچ جوابی بدم.
دلم میخواست همون لحظه زمین شکافته میشد و من مثل یه قطره آب میشدم و توی دل زمین دفن میشدم.
ای که مردشورت رو ببرن شهریار!
خانم مقدم که ظاهراً تازه نطقش باز شده بود ادامه داد :
- همون موقع که اون رفیق شارلاتانت رو شناختم فهمیدم که شما دو تا بچه شهرستانی تازه تهران اومده شغلتون اینه!
که دخترای پولدار رو گیر بیارین و تلکه شون کنید.
واِلا چه لزومی داشت که بین اون همممممه پسر همکلاسی ،
شما که اصلا با من صنمی نداشتی بیای و شال بیاری؟
مگه غیر از اینه که با اون رفیق عوضی تر از خودت ،
از خیلی وقتِ پیش برای نزدیک شدن به من برنامه داشتین؟!
اولش که به بهونه ی تدریس زبان
بعدشم که به بهانه ی کمک رسانی و فردین بازی ...
خودش شروع کرد با عصبانیت خندیدن
و روی فرمان ماشین کوبیدن.
وارد پیچ سنگینی شده بودیم
بارون به شدت میبارید و خانم مقدم با بوق کامیون گاز میداد و میرفت.
با ناراحتی جواب دادم :
- باور کنید اینطوری نیست
میدونم شهریار اشتباهی کرده اما ...
باور کنید من اصلاً برای نزدیک شدن به شما نقشه ای نداشتم.
خانم مقدم به بوق کامیونی فشار داد و شروع کرد به فریاد زدن :
- برای من نه!
برای بابام نقشه داشتین ...
خواستم جواب در خوری بدم
اما ماشین جلویی نور بالا زد و کور شدم
یهو تعادل ماشین بهم خورد و شروع کرد به لیز خوردن
از جاده منحرف شدیم و بووووووم ....
به جسم سختی برخورد کردیم
شیشه ی ترک خورده ی جلوی ماشین، با صدای گوش خراشی شکست.
و دیگه چیزی نفهمیدم ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
کنترل شهوت 05.mp3
12.06M
#کنترل_شهوت ۵
🔻افکار هرز و زايد؛
که محصول نگاههاي آزادند؛
میتوانند سالها، روح انسان را در تلاطم هیجانات جنسی،اسیر و فشرده کنند!
🔻چه کنیم؛
نگاه زاید را کنار بگذاریم؟
🔴 مرد اگر مثل امام رضاش غیور باشد چه شود!
📖 در مشهد، به خدمت مقام معظم رهبری شرفیاب شدم. صحبت از کرامات حضرت رضاعلیهالسلام شد. آقا فرمودند: من بچه بودم که به مسجد پدرم در بازار میرفتیم. در مسجد، مکبری بود به نام کربلایی که نابینا بود و حتی به او کربل رضای عاجز میگفتند. (آقا فرمودند که مشهدیها به نابینا عاجز میگویند.) کربلایی رضای عاجز به مسجد میآمد و تکبیر میگفت. ما بچه بودیم و سالها بود که او را میشناختیم و کوری او را دیده بودیم. روزی من پیش پدرم بودم که این کربلایی رضا آمد، اما بینا شده بود. پدرم از او پرسید: کربلایی رضا من را میبینی؟ گفت: بله آقا و سپس قیافه پدر من را شرح داد.
پدرم شنیده بودند که کربلایی شفا گرفته است و میخواستند خودشان ببینند. من هم آنجا بودم و دیدم همان کربلایی رضایی که هر روز کور میآمد، امروز بینا شده بود. این کربلایی دختری داشت که در وقت کوری دست کربلایی را میگرفت و پدر نابینایش را به مسجد میآورد. بعد از اینکه در مسجد مستقر میشد، دیگر به کسی نیاز نداشت. ما جستجو کردیم که چرا شفا دادهاند. گفتند: سالها بود که این دختر بچه دست کربلایی را میگرفت و به مسجد میآورد. کمکم دختر بزرگ شد و بهاصطلاح آب و رنگی پیدا کرده بود.
روزی بعضی از بچههای بازار متلکی گفته بودند و کربلایی هم شنیده بود. او نتوانسته بود تحمل کند و به دخترش گفته بود دست من را بگیر و مرا به حرم ببر. در حرم، کربلایی به دخترش میگوید تو برو خانه من اینجا میمانم. او به امام رضاعلیهالسلام عرض کرده بود: آقا! من سالهاست که نابینا هستم و حتی یکبار هم گله نکردم، زندگی من با فقر گذشته است، اما یکبار هم گله نکردم و گفتم تقدیر خداست و من هم راضی هستم به رضای خدا، اما تعرض به ناموسم را تحمل نمیکنم؛ یا من را شفا بدهید یا همینجا مرگم بدهید. من دیگر طاقت ندارم متلکهای مردم را به ناموس خودم تحمل کنم. کربلایی به حضرت متوسل میشود و بعد از مدتی خوابش میبرد. در خواب، حضرت رضاعلیهالسلام او را شفا میدهند. مقام معظم رهبری خودشان این داستان را نقل کردند و فرمودند من خودم این جریان را دیدهام.
📚منبع: بیانات حضرت آیتالله مصباح در جمع بسیج دانشجویی خوزستان و دانشگاه شهید چمران اهواز - ۱۳۹۱/۰۴/۱۷
گویند
چرا تو دل
بہ ایشان دادی؟
وللہ
ڪہ من ندادم
ایشـــــان بردند...
#شہید_رسول_خیلی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
بارون با شدت هر چه تمامتر می بارید. با خودم فکر کردم مقصدش کجاست؟ از توی GPS رستوران هایی که فکر
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_هشتم
✍ #م_علیپور
چشمام رو باز کردم.
سرم به شدت درد میکرد.
خواستم از جام پاشم اما دستی منو محکم نگه داشت.
به سمت دستی که ظاهراً کنارم بود برگشتم.
هادی بود!
چشم هاش به شدت متورم و قرمز بود
انگار که خیلی گریه کرده بود.
رو به من که متعجب نگاش میکردم گفت :
- توی جاده تصادف کردین.
چیزی یادته؟ حالت خوبه؟
بی توجه به هادی روی تخت نشستم و گفتم :
- خانم مقدم؟ خانم مقدم حالشون چطوره؟
با نگرانی گفتم :
- یهو با یه جسمسختی برخورد کردیم و خانم مقدم محکم به شیشه خورد و شیشه شکست ...
حالشون چطوره؟
داشتم به زجه زدن میرسیدم که هادی با بغض جواب داد :
- هُدی هم ... خوبه!
ضربه ی بدی به سرش خورده!
یه لخته خون توی سرشه
دعاش کن ... دعا کن اتفاق بدتری نیفته!
فقط خدا میتونه به دادمون برسه.
به اینجا که رسید شروع کرد به گریه کردن.
قلبم شروع کرد به تیپدن
احساس میکردم باری به سنگینی یه کوه روی مغز و قلبم در حال فشاره.
بدون هیچ فکر و مقدمه ای اینبار من دست های هادی رو گرفتم و گفتم :
- خیلی متاسفم ... اما میخوام بدونید من اصلاً نمیدونم چرا خانم مقدم از شهر خارج شد
قرار بود یه رستوران بریم و من دخالتی نکردم چون جایی رو بلد نبودم .
هادی دستام رو فشار داد و گفت :
- میدونم. اون میخواست به باغ رستوران قدیمی که وقتی بچه بودیم همیشه میرفتیم بره.
همیشه میگفت دلش تنگ شده که به اونجا بره.
اون موقع ها من و هُدی و حامد ...
به اینجا که رسید حرفش رو خورد و چهره ش به کبودی زد و گفت :
- همیشه دور تخت ها و حوض های وسط باغ می دوییدیم.
خیلی نوستالوژی برامون ... حتی یه وقت هایی حرفمیزدیم که اگه پول داشتیم اونجا رو بخریم.
اونجا یادآور بهترین خاطرات عمرمون بود ...!
رو به هادی با احساس همدردی گفتم :
- ان شاالله که هر چه زودتر حال خانم مقدم بهتر بشه...
میتونم ببینم شون؟
فعلا توی بخش مراقبت ویژه ست.
خودتم نباید فعلا جا به جا بشی.
خداروشکر چون صندلی عقب بودی اتفاقی برات نیفتاده.
البته ضربه خفیفی به سرت خورده که توی اسکن نشون داد چیزی نیست.
ولی ظاهراً یه جراحی پشت سرت داشتی که در حال جوش خوردنه.
اون دیگه از کجا اومده؟ دکتر گفت جدیده و هنوز کاملاً ترمیم نشده.
جواب دادم :
- متاسفانه توی جریان اتفاقات چند وقت پیش، یه بنده خدایی رو داشتن میزدن
ما هم خواستیم طرفداری کنیم که خودمونم قاطی ماجرا شدیم و کلی کتک خوردیم!
هادی با تعجب گفت :
- پس این روحیه ی حمایتی تون رو همیشه داشتین ...
با خجالت گفتم :
- چی بگم! شاید باید اسمش رو گذاشت اتفاقات باورنکردنی!
یا چه میدونم قسمت و حکمت الهی.
هادی از جاش پاشد و گفت :
- خداروشکر که وضع عمومی خوبی داری
همینجا روی تختت بمون.
صبح متخصص میاد و بهت سر میزنه.
الانمبهتره استراحت کنی.
امیدوارم که هر چه زودتر بهتر بشی.
ازش تشکر کردم و با نگاهم بدرقه ش کردم.
اما تا صبح علیرغم سر دردی که داشتم و پرستارا برام مسکن تزریق کردن ،
اصلاً خواب به چشم هام نیومد
فقط به حرف های خانم مقدم فکر میکردم
و توی دلم به خودم و شهریار ناسزا میگفتم که باعث شده بودیم اونقدر خانم مقدم عصبی بشه که تصادف کنه!
حتماً تا الان ماجرای شهریار و من رو اونطوری که خودش فکر میکرد به خانواده ش گفته بود.
البته در وجنات و برخورد هادی چیزی اعیان نبود.
نمیدونم چقدر رفتم و اومدم و زل زدم به ساعت تا بالاخره دکتر اومد و معاینه کرد و گفت میتونم مرخص بشم.
اما باید حسابی مراقب خودم باشم و دیگه سوار ماشین درب و داغون نشم ...!
بعد از روشن شدن هوا،
شهریار خبردار شد و خودش رو به بیمارستان رسوند.
گرچه حوصله شو نداشتم و با اصرار ازش خواستم که پیگیر کارای ترخیصم رو انجام بده
تا خودم سری به خانم مقدم بزنم.
در حالی که بدنم به شدت کوفته بود به زحمت خودم رو به بخشی که خانم مقدم بستری بود رسوندم.
به لحظه با دیدن مهری خانم با چشم های گریان ، از خودم متنفر شدم.
که از وقتی که وارد زندگی این خانواده شده بودم فقط باعث بدبیاری هستم ...!
مهری خانم با دیدن من اشک هاش روان تر شد و گفت :
- آقا امیر تو رو خدا راستش رو بگو؟
دعواتون شد؟ جر و بحث کردین ها؟
رو به مهری خانم با خجالت گفتم :
- آخه ما اولین باری بود که قرار شد با هم بیرون بریم
من حتی نمیدونستم که قراره کجا بریم.
یهو پلیس به سمت ما اومد و گفت :
- شما نامزد خانم مقدم هستین؟
- بله ...
- خب لازمه تشریف بیارین تا چند تا سوال ازتون پرسیده بشه.
بعد از اینکه کلی توضیحات مو به مو جواب دادم
و البته حرف های آخر خانم مقدم رو فاکتور گرفتم ، رضایت دادن که برم.
اما همه ش استرس داشتم که خانم مقدم بازم نسبت به ما مشکوک باشه و تموم اون حرف ها رو به پلیس هم بگه ...!
پس باید زودتر می دیدمش.
با کلی اصرار وارد اتاق خانم مقدم شدم
👇
مهری خانم هم همراه من وارد شد
با دیدن خانم مقدم
در حد مرگ عصبی و ناراحت شدم.
سرش باند پیچی بود!
اما ظاهراً مشکل خاصی نبود.
آقای پلیس که ظاهراً موهاش رو آتیش زده بودن هم وارد اتاق شد.
خانم مقدم به هیچ وجه نیم نگاهی به ما نکرد و چشم هاش رو بسته بود.
مهری خانم رو به پلیس گفت :
- میشه این حرفاتون رو بزارید برای بعداً؟
هُدی تازه به هوش اومده ...
دکتر گفته باید در آرامش و استراحت باشه!
با صدای بلند مهری خانم، خانم مقدم چشم هاش رو باز کرد.
با دستاش سرش رو گرفت ...
انگار که درد زیادی رو تحمل میکرد
رو به مادرش گفت :
- چه خبره انقدر اینجا رو شلوغ کردین؟
سرم رفت.
مهری خانم با عجله سمت خانم مقدم رفت و با مهربونی گفت :
- آقای پلیس اومده چند تا سوال ازت بپرسه عزیزم.
پلیس با عجله خودش رو به ما رسوند و گفت :
- سلام خانم مقدم حالتون چطوره؟
میخواستم چند تا سوال در مورد تصادف تون بپرسم ...
اینکه چرا اون موقع با سرعت رانندگی کردین؟
دعوا یا اختلافی داشتین؟
و اینکه چرا با اون ماشین که معاینه فنی نداشت تردد کردین؟!
خانم مقدم بی توجه به صحبت های پلیس ،
نگاهی به من انداخت
ابروهاش رو بالا داد و با تعجب رو به مادرش پرسید :
- این پسره دیگه کیه؟
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_نهم
✍ #م_علیپور
گوله های اشک از گونه های آقای مقدم روی ماسکی که به صورتش زده بود می ریخت.
با استیصال روی نیمکتِ حیاط بیمارستان نشسته بودم و به خانواده ی مقدم زل زده بودم
اونقدر حالشون بد بود که حتی جرات نمیکردم نزدیکتر برم و باهاشون حرف بزنم.
آخرین حرف های دکتر از خاطر هیچ کدوم مون نمی رفت :
- بخاطر ضربه ی سختی که به سرشون وارد شده بخشی از خاطرات مغز از دست رفته ...
مشخص نیست دقیقاً چه زمانی حافظه شون برمیگرده!
یکسال ... دو سال ... شایدم هیچوقت!
اما اتفاق مهم و خوشایندی که این وسط به وجود اومده اینه که ظاهراً تموم حافظه شون رو از دست ندادن و فقط بخش های انتهایی رو یادشون رفته.
چون که پدرمادرشون رو به یاد میارن و خودشون توی آزمایش ها و تست های بالینی ادعا کردن تا زمان دبیرستان رو یادشونه.
این خودش خیلی با ارزشه!
چون جوون هستن و ریکاوری اطلاعات برای افراد جوونتر خیلی سریعتره.
باید همین الان هم خداروشکر کنید که این لخته خون توی قسمت مهمتری تشکیل نشده که خدایی نکرده باعث آسیب به قسمت های حیاتی مثل نخاع و ... بشه!
گرچه حرف های دکتر امید خیلی زیادی به خانواده ی مقدم داده بود.
اما معظل اصلی این بود که هُدی ۱۵ - ۱۶ ساله که ظاهراً با مشکلات زیاد روحی همراه بود برگشته بود.
چیزی که باعث شده بود خانواده ی مقدم ناراحت بشن ؛ برگشت همون روزها بود.
روزهایی که هُدی نوجوان به شدت از خانواده ش دلخور و عصبانی بود.
و خاطرات دردناکش طوری بازیابی شده بود که عملاً خانم مقدم وجود خارجی نداشت.
به بیمارهایی که هر کدوم به دلیلی وارد بیمارستان میشدن نگاه کردم.
برای هزارمین بار تو هفته ی گذشته این سوال رو از خودم پرسیدم :
- وظیفه ی من این وسط چیه؟
دختری که اصلاً به یاد نمیاره که من باهاش نامزدی صوری کردم و چه ماجراهایی پشت پرده بوده ...
توی افکارم غرق بودم که با صدای پرستار به خودم اومدم :
- همراه مقدم ... همراه مقدم ...
خانواده ی مقدم با چشم گریون به سمت بخش حرکت کردن.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
نه میتونستم به دفتر برگردم و نه اینکه برم توی بخش که متوجه بشم چه اتفاقی افتاده که صداشون زدن.
گرچه انتظار و بلاتکلیفی من چندان طولی نکشید.
هادی به سرعت از در بیمارستان خارج شد و به سمت من اومد.
- امیر ... آقا امیر ... خداروشکر که اینجایی!
فکر کردم رفتی.
ببین هُدی نمیخواد هیچ کدوم مون رو ببینه.
خیلی حالش بده و به شدت بهم ریخته و شروع به داد و فریاد کرده.
الانم اجازه نداد که ما داخل بریم.
آخرش گفت اون پسری که نامزدمه بگید بیاد.
میخوام بدونم قرار بوده با کی ازدواج کنم!
قلبم به سرت شروع به تیپیدن کرد
و عرق سردی از گوشه ی پیشونیم چکید و روی سنگ فرش سرد بیمارستان افتاد.
رو به هادی گفتم :
- نمیدونم میخوان از من چی بپرسن و اصلاً باید چه جوابی بدم؟!
هادی رو به من گفت :
- بابا بخاطر شرایط کاریش باید میرفت.
اما گفت ازت بخوام که هیچی از صوری بودن نامزدی و این حرفا نزنی.
اوضاع روحی هُدی همین الان هم داغون و آشفته ست.
تنها خواهشی که داریم اینه که فعلاً وانمود کنی که واقعاً همدیگه رو دوست داشتین تا یه کم حالش بهتر بشه و زندگیجدیدش رو بپذیره!
متاسفانه دقیقاً بخش مهمی از زندگیش رو از یادش رفته که خیلی توی زندگیش موثر بود ...
راستش هُدی دوران نوجوانی خوبی نداشت.
به شدت عصبی و پرخاشگر بود
مداوم با پدرم مشکل داشتن.
البته همه مون دوران نوجوانی سختی رو سپری کردیم ، اما برای دختری که پدرش به شدت سختگیری میکرد مشکل تر بود.
هُدی هم از همون اول اهل چشم و بله قربان نبود و برای همین با پدرم خیلی درگیری داشتن.
میدونم همه چی یه جورایی در هم ریخته ست و مداوم پیچیده تر میشه
اما توی این اوضاع تنها کسی که ممکنه بتونه هُدی رو آروم کنه تویی.
باید حس کنه توی زندگی جدیدش که از یادش رفته تو بخش شیرینی هستی که تازه شروع شده ...!
آب خشک شده توی دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم :
- خب به فرض که خانم مقدم این شرایط رو بپذیره ...
تکلیف من چی میشه که هیچ نقشی توی ماجرا ندارم؟ چطوری براش نقش یه نامزد عاشق رو بازی کنم؟
اینطوری که خیلی بدتر میشه اگه چندماه دیگه برم ...!
بهتر نیست که همین الان برم تا هیچ چیزی بین مون نبوده و نیست؟
حداقل با نبود کسی که خاطره ای ازش نداره راحت تر کنار میاد!
هادی دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت :
- امیر شاید گفتن این حرف ها برای یه برادر خیلی سخت باشه.
اما مجبورم بگم تا بفهمی ما توی چه اوضاعی گیر افتادیم و به چه روزهای وحشتناکی برگشتیم که کابوس مون بود.
هُدی توی اون سالهای نوجوانی ۲ بار خودکشی کرد ...
یکبار رگش رو زد
و بار دوم با کلی قرص خودکشی کرد که به سختی برش گردوندن و مدتی توی کما بود!
👇