eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#تکنیک_مدیریت_دعوا 💍💍💍تکنیک توقف💍💍💍 پذیرش این تکنیک ساده به زمان و مقداری شوخ طبعی نیاز دارد. وقتی
💍💍تکنیک تایم اوت💍💍 توقف کردن درگیری به معنای حل و فصل مشکل نیست بلکه مهلتی است تا طرفین آرام شوند و به حالت عادی بازگردند. زوج ها، هنگام مشاجره هیجان زده می شوند. وقتی این اتفاق می افتد میزان ضربان قلب، تنفس، نبض و هورمون آدرنالین خون افزایش می یابد. یکی از اهداف این مرحله، آرام کردن افراد است. هر فرد به اتاقی می رود و 15-10 دقیقه بی سر و صدا می نشیند. ❣ @Mattla_eshgh
نظر یکی از دوستان عزیزمون ❣ @Mattla_eshgh
دررابطه با خواستگاری ، رسم ورسومات نابجای خواستگاری ، مشکلات خواستگاری از دید اقا پسرها و ازدید دختر خانمها رو بگید برامون کلا نظرتونو بگید درباره ی خواستگاری ایدی من👇👇 @ad_helma2015 نظری صحبتی هرچی هست ،بفرستین برام😊
مطلع عشق
#قسمت هفده : از منبر بیا پایین چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... هنوز توی شوک بود ... - اوه اوه ..
هجده : دل شکسته دلم سوخته بود و از درون له شده بودم ... عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود ... تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود ... می خواست به همه فخر بفروشه ... همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت ... می خواست پز بده که یه زن خارجی داره ... باورم نمی شد ... تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود ... تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم ...  و بدتر از همه ... به گذشته من هم اهانت کرد ... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود ... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت ... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم ... با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم ... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود ... گریه می کردم و با خدا حرف می زدم ...  - خدایا! من غریبم ... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم ... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده ...  خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن ... کمی آروم تر شدم ... اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید ... اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت ...  به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم ... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد ... چاره ای نبود ... به پدرش زنگ زدم ... ❣ @Mattla_eshgh
نوزده : دختر من پدر و مادرش سراسیمه اومدن ... با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان ... بعد از معانیه ... دکتر با لبخند گفت ... - ماه های اول بارداری واقعا مهمه ... باید خیلی مراقبش باشید ... استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست ... البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم... پس از این فرصت استفاده کنید و ... پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن ... اما من، نه ... بهتره بگم بیشتر گیج بودم ... من عاشق بچه بودم ولی اض افه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد ...  حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه ... در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت ...  - وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره ...  جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد... مثل فنر از جاش پرید ... تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد ... پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش ... - چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم ... تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ ... نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ ...  بعد هم رو کرد به مادر متین ... - خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن ... این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره ...  مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد ...  - بچه؟ ... کدوم بچه؟ ...  و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد ...  - نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم ... به خداوندی خدا ... زنت تا امروز عروسم بود ... از امروز دخترمه... صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد ... و لام تا کام حرف نزد ... فکر نکن غریب گیر آوردی ... سر به سرش بزاری نفست رو می برم ... الان هم می برمش ... آدم شدی برگرد دنبالش ... ❣ @Mattla_eshgh
بیست : مرگ خاموش یک زندگی یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم ... در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود ...  دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده ... حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده ... چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده ...  اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه ... و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم... و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم ... اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد ... روزی که به من گفت ...  - اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد ... هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد ... دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت ... قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم ... اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد ... می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد ...  اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت ... - یه چیزی رو می دونی آنیتا ... تو از همه اونها برام عزیزتری... واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ ...  خنده ام گرفت ... از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم ...  - عزیزترم؟ ... خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام ... چیه؟ ... دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ ...  به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ ... منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم ... کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد ... ❣ @Mattla_eshgh
بیست و یک : قدم نو رسیده اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم ... - چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ ... یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ ... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا ... که به جای افتخار به چیزهایی که داری ... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ ... دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ ... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد ... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت ... غریب و تنها ... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم ... هر روز، تنها توی خونه ... همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود ... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم... و حسی که بهم می گفت ... ایران دیگه کشور من نیست ...  و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می کرد ... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود ...  اوایل سعی می کردم سکوت کنم ... تحمل می کردم اما فایده نداشت ... آخر، یه روز بهش گفتم ...  - متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ ...  پ.ن: این داستان بدون پردازش و بازنگری ... و صرفا براساس حقایق نقل شده نوشته شده است ... و بنده هیچ مسئولیتی در قبال اتفاقات و رخدادها ندارم ... ❣ @Mattla_eshgh
🔴امام خامنه ای:آنها که در طول تاریخ سعی کردند زن راتحقیر کنند و او را دلبسته به زینتهای ظاهری معرفی نمایند، منطق آنها مثل برف ویخ درمقابل گرمای خورشیدِمعنوی فاطمه زهرا(س)از بین میرود ❣ @Mattla_eshgh
🌸سلام صبحتون مهدوی🌸🍃 منم میخوام از لذت حجاب و چادر بگم💗💗💗 الحمدلله که همیشه تونستم تو همه جا چه تو فامیل چه بیرون چه وقتی که بچه بغلمه و...چادری باشم😊 البته به جز روزایی که انترن بودم تو دانشکده و بیمارستان 😔 که.... ای کاش اونجاهم میشد چادر داشته باشیم ای کاش متدینین دانشگاهی ی فکری واسه حل این قضیه بکنن 😔 چون من واقعا معذب بودم و خاطره اصلا خوبی ندارم ... با اینکه روپوش و مقنعه و... همه چی کامل بود اما چادر ی چیز دیگه س💖 چادر تاج بندگی ما خانمهاس👑 به زن بودن خودم افتخار میکنم الحمدلله... وقتی چادر میپوشم حس می کنم تکیه گاه امن خداوند رو دارم 😇😍 چادر به من میفهمونه من صاحب دارم ی صاحب غیرتمند و فوق العاده مهربون🌹 ✨مهربونی که خیلی جسم و روح بنده ش براش مهمه ✨ چقدر حس خوبیه که احساس کنی کوچولوی ی خالق بزرگی 🍃🌸🍃 🌺خالقی که از مادر مهربونتره ...... 👌 خیلی وقتا شاید برامون پیش اومده باشه دلمون بخواد برگردیم به کودکی تا مامانمون تر و خشکمون کنه و ما لذت ببریم از این همه توجه و امنیتی که بهمون میده🍼👩👧👩👦✨ اما غافلیم از اینکه خدا مهربونتره توجه ش بیشتره🌺🌺 وقتی چادر دورمو میگیره احساس می کنم این آغوش پرمهر خداست که توش قرار گرفتم.....🙂😊💖💗 چه حس نابی.... ✨💝 🔆احساس عزت نفس و امنیت .....✨ 🔆احساس بی نیاز بودن به مخلوقات....✨ 🔆احساس اتصال به خود خدا....✨ 🔆احساس رضایت مهدی فاطمه....✨ هر بار که میرم بیرون چادرمو محکم تر می گیرم... و لبخند اقامو میبینم...😍 توی مهمونیا خصوصا مث عید نوروز که نزدیکه خیلیا خیلی حرفا میزنن ..... ☹️ من میشنوم ولی نمیشنوم... 😉دلم پیش اقاس...😇 🚫💬میگن شما چادریا چرا واسه خودتون عید که میشه لباس و مانتو نو میخرید 🙃 شما که همش لای چادر خودتونو پیچیدید کسی چیزی نمیبینه❌ ✅گفتم ما برا دل خودمون لباس میخریم و می پوشیم نه برای چشم و دل بقیه.... ❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ فضای مجازی چگونه دختران محجبه را فریب می‌دهد!؟ ✅ برای پاسخ این سوال این کلیپ را ببنید. @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت بیست و یک : قدم نو رسیده اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت
بیست و دو : قتلگاهی به نام ایران دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ... با صراحت تمام بهش گفتم... - اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن ... واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟... کسی که به خاکش خیانت می کنه ... قدمی برای مردمش برنمی داره ... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ...  من با تمام وجود نگران بودم ... ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم ... اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت ...  حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت ... دهنم پر از خون شده بود ... این مشت، نتیجه حرف حق من بود ... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال ... به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها ...  پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند ... باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم ... وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند ... یکی از بزرگ ترین فجایع بشر ... در کشور من رقم خورد ... فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد ...  و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن ... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها ... این روزها ... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه ... و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم ... باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم ... ❣ @Mattla_eshgh