#عفافگرایی
📚#معرفی_کتاب
🌿"سیلاب زندگی؛ داستان های واقعی و عبرت آموز درباره طلاق"
🔷شناخت آسیبها و راهکارهای برون رفت از عوامل مخرب نهاد خانواده، به دلیل اهمیت و جایگاه این نهاد مقدس، اجتناب ناپذیر است.
📛کتاب سیلاب زندگی، داستانهای واقعی از زنان و مردانی را ارائه داده است که بعد از مدت کوتاه و یا طولانی در #زندگی_مشترک، طعم تلخ طلاق را چشیده اند.
🔰این اثر در دو فصل تدوین شده است؛ در فصل اول این اثر به #عوامل_و_زمینه_های_طلاق پرداخته شده است؛ عناوین این فصل عبارت از:
🔷تفاوت جسمی، تفاوت تحصیلی و فرهنگی، تفاوت موقعیت اجتماعی، اختلاف عقیده، ارتباط با نامحرم، ازدواج اجباری، ازدواج مجدد و پنهانی، فضای مجازی، اعتیاد، توقعات بیجا، خیانت، دخالت خویشاوندان، تنوع طلبی، سوءظن، سنتها و عادتهای غلط، عدم آراستگی، رفیق بازی، عشق خیابانی، عدم مهارت خانه داری و... است.
🔰دومین فصل این اثر به #پیامدهای_طلاق اعم از سلب آرامش و انتقام جویی، بی اعتمادی مردم نسبت به زن مطلقه، کمبود محبت، پشیمانی و... میپردازد.
✍️برشی از کتاب:
♨️علت طلاق: #ارتباط_با_نامحرم
🔺"شوهرم چند ماهی است که رفتارش تغییر کرده است. او با دختر مدیرعامل شرکت دوست شده و به من اهمیت نمیدهد. آنها شب و روز با هم هستند و حتی در خانه هم تلفنی با یکدیگر حرف میزنند. وقتی من به رفتار او اعتراض میکنم، میگوید: ارتباطم کاری است.
♨️علت طلاق: #خیانت
🔺"مشکل ما، خیانت شوهرم بود و تلفنها و ملاقاتهایش با دخترهای دیگر؛ یعنی بی اخلاقی و بی بند و باریهایش؛ چیزی که باعث میشود دیگر نتوانم به او اعتماد کنم".
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق _وای مامان ... دختر به این ملاحت و زیبایی رو نمیبینی اینجا وایستاده ؟ _بزن به تخته
#چیک_چیک...عشق
#قسمت 0⃣1⃣
_آخ جون دور همی ! حالا مناسبتش چیه ؟
_والا منم پرسیدم مادرجون فقط گفت میخواد دور هم باشیم بعد از چند وقت همین !
_راست میگه خیلی وقته مهمونی راه ننداخته بودیم ... خوش میگذره ها مخصوصا به خودت مامان با وجود مادرشوهر
و خواهرشوهر !
لبخندم پرید بخاطر ترس از نگاه چپکیش ! دستکش و درآوردم و گفتم :
_من میرم یکم بخوابم ... زود بیدارم کنیا مامی جونم
_بگو مامان خوب ! مامی جون دیگه چه صیغه ایه !؟
_صیغه ای نیست ... عقد دائمه
_مادر تو چقدر بانمکی ! اسفند بریزم دورت
چشمکی زدم و رفتم تو اتاق ... همیشه همین بود من و مامان با هم یه جورایی کل کل میکردیم ..
یعنی عادت داشتیم اگر یه روز من چیزی نمیگفتم انگار مامان افسردگی میگرفت !
داشتم ریمل میزدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد .. عکس ساناز اومد رو صفحه
من که دارم برات سانی خانوم !
_بله ؟
_سلام الی ... رفتی خونه مادرجون یا نه ؟
_نه هنوز نرفتم خونه ام
_چه خوب ... در و باز کن اومدم
قطع کرد ... با لبخند نگاهی به آینه انداختم و گفتم : واقعا چه خوب !
در رو باز کردم و دوباره رفتم توی اتاق ... با گیره موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسریم رو سرم کردم
_سلوووووم بی ادف در باز میکنی و میلی ؟ حداقل میومدی استقبالم !
_علیک سلام ... صدبار گفتم مثل این دختر لوسها حرف نزن !
_دلم میخواد ... تو فضولی عسیسم ؟
_درد ! ... من فضول باشم که تو خجالت زده میشی!
پرید روی تخت و گفت : باز چی شده اخم کردی حالا ؟
برگشتم سمتش و گفتم : ساناز بخاطر بلایی که امروز سرم آوردی بدجور دارم برات !
_من ؟ بسم الله ... با منی ؟ بابا اشتباه گرفتی آبجی . والا ما از صبح تا حالا ااز تو خونه تکون نخوردیم ... اونوقت
چجوری بلا سرت آوردیم؟
_تو یه بار تکون بخوری من تا یه ماه تضمینم ! دیشب توی فلش من چی ریخته بودی؟ هان ؟
گره روسریش رو سفت کرد و گفت : هوم ؟! چطور مگه ؟ ندیدی هنوز !؟
_چرا اتفاقا امروز با مدیرعاملمون نشستیم دوتایی دیدیم کلی خندیدیم !
زد تو سرش
_خاک عالم به سرت گرومبی ! دو تایی با مدیر چی دیدی ؟! مگه توش مسابقات فینال ریخته بودم ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت 1⃣1⃣
_پ نه پ جام حذفی بود گفتیم حیفه از دستمون بره دور همی بشینیم نگاه کنیم !
_هان ! حالا با جام حذف شدی ؟
_نه رسوندمش به گل طلایی !
_ای بابا چرا چرت و پرت میگی مثل آدم بگو ببینم چه گندی زدی؟
_تو برا چی رفتی عکس یک سال پیش منو که مثل دلقکها بودم ریختی تو فلش ؟
_خوب دیدم خوشمله توام نداری ازش گفتم برات بریزم بسی خرسند بشی .. همین !
_بسی خرسند شدیم عزیزم ... اتفاقا وقتی نبوی فلش رو باز کرد اول از همه چشمش به جمال موش موشکیه ما
روشن شد
_هی واااای ! راست میگی الی ؟
_آره بابا ...مستقیم رفت تو فایل عکسهام
_بیخود کرده ! چه مدیر فضولی ... به نظر من که اصلا نمیشه بهش اعتماد کرد
_چی میگی واسه خودت ؟ چون عکس منو دیده نمیشه بهش اعتماد کرد ؟
_خوب معلومه ! اگه همین عکس رو بذاری جلوی چشم حسام اونم قاب کرده عمرا بهش نگاه بندازه اونوقت این
رفته مستقیم سراغ عکس تو !
راست میگفت ! از همین اول کاری یه حس بدی افتاد تو دلم اما خوب بازم نمیشه انقدر زود قضاوت کرد ! نباید
فکرمو خراب کنم و حساس بشم ..
عاشق مدل خونه مادرجون بودم ... فقط این واحد مهندسی ساختش با بقیه متفاوت بود ... یه سالن بزرگ داشت با یه
اتاق خواب 03 متری .
آشپزخونه اپن نبود و در داشت به راهرویی که رو به روش هم اتاق خواب بود و هم ته راهرو سرویس بهداشتی قرار
داشت .
مادرجون خونه رو مدل سنتی چیده بود ... یعنی دو تا فرش 03 متری الکی رنگ پهن کرده بود و دور تا دور سالن
پشتیهای الکی طرحدار گذاشته بود .
پرده های خونش همشون ساده و حریر سفید بود ... توی آشپزخونه روی هر چیزی یه پارچه گلدوزی شده کشیده
بود و بهش میگفت رو سماوری ... رو گازی ... رو یخچالی !
هم تمییز بود هم حساس ... چیزی که الان بهش میگن وسواس !
خونه مادرجون همیشه از تمییزی برق میزد مثل این تازه عروسها شایدم بهتر !
غذاهاش که دیگه معرکه بود ... امشبم که قرمه سبزی پر روغن درست کرده بود با سوپ جو که من عاشقش بودم
هیچ وقت نمیذاشت دختر و عروساش توی آشپزیش دخالت بکنند ... تا وقتی سفره پهن میشد خودش همش در
رفت و آمد بود اما همین که غذا رو میخوردن و الهی شکر بعدش رو میگفت دیگه همه چیز رو میسپرد به نوه ها و
عروسها و خودش مینشست پیش گل پسراش !
من خیلی شبهایی رو که خونه مادرجون دور هم جمع میشدیم دوست داشتم ... عاشق سبدهای سبزی با تربهای
تزیین شده روش و تنگ دوغ و تا زدن نونهای تافتون تازه و چیدنشون توی سفره بودم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت 2⃣1⃣
همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار
روحیه آدم باز میشد اصلا ...
_الهام با تو حرف میزنما !
با شنیدن صدای ساناز از فکر و خیال اومدم بیرون و با گیجی پرسیدم :
_ با من بودی؟
_بله ! گفتم اذان گفتن وضو داری نماز بخونیم ؟
_وای نه یادم رفت وضو بگیرم !
سپیده که داشت خیار گاز میزد و به کتاب فیزیکش هم نگاه میکرد گفت :
_خوب پاشو الان وضو بگیر !
_باهوش ! شیمی بدم خدمتتون ؟
با تعجب سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... خندید و گفت :
_آهان از اون لحاظ ! خوب راست میگی حیفه اینهمه کرم و پنکک که بشوری و وضو بگیری ... بذار آخر شب که
رفتی خونه قضاشو بخون
_عمرا ! من تا حالا نمازم قضا نشده ...
حامد که داشت از کنار ما رد میشد گفت :
_چی شد میخوان غذا بیارن ؟! بابا زوده ما انقدرام گشنمون نیست والا
سپیده : خوبه تو گشنت نیست و همیشه نصفه سفره رو یه تنه میبلعی !!
حامد : من؟ بابا ما که ورزشکاریم باز یه چیزی ... تو چی هر روز به هوای انرژی گرفتن واسه درس خوندن ویتامین
میزنی و ماشاالله هی میاد رو وزنت !
سپیده که تو جمع بدجور ضایع شده بود صداش رو جیغدار کرد و کتاب رو بست و گفت :
با منی حامد ؟! من چاق شدم ؟ پسره پررو اصلا من از تو بزرگترم بیخود میکنی هر چی به دهنت میاد بهم میگی ...
ساناز کنار گوشم گفت : بدبخت شدیم الی ... از فردا این باز دوباره میره تو رژیم غذایی ... حالا بیا و درستش کن !
تا قبل از شام مردها هم یکی یکی از سرکار اومدن .. سعید و زن و بچش هم که مثل همیشه دیرتر از همه اومدن .
ساناز که عمه بود و ذوق زده پرید سر بچه بیچاره و به هوای نی نی یه گوشه نشست !
من و سپیده با مامانهامون رفتیم تا سفره رو دیگه بندازیم .
داشتم قاشق چنگالها رو میذاشتم کنار بشقابها که صدای زنگ اومد ... به پسرها نگاه کردم که سریع خودشون رو
زدند به اون راه یعنی ما که نشنیدیم !
سرم رو با تاسف تکون دادم و خودم برداشتم .
_بله ؟
_سلام باز کن منم
_علیکم السلام آقا حسام بفرمایید بالا دم در بده .
_و رحمه الله ! خوب باز کنی میام بالا میدونم دم در بده !
_بفرمایید
ادامه دارد ...
هرشب بجز جمعه ها در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
فرق دیدن و نگاه کردن نامحرم... :) #پروفایل ❤️ :) #شهید_عباس_بابایی ❤️ 💥 #نگاه_به_نا_محرم 🚫 ❣ @
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 5⃣1⃣قسمت پانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت،که میشود به شما هدیه داد و شما
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
6⃣1⃣قسمت شانزدهم
😔هیچ کس به من نگفت، که شما چقدر به نماز عشق میورزی و همیشه نماز زیبایت را که عطر حضورش در جهان بی نظیر است، اول وقت میخوانی.🌸
👌🏼اگر میدانستم؛ از همان نوجوانی، همان موقعی نماز میخواندم که شما مشغول نمازی؛یعنی اول وقت و مطمئن میشدم که نمازم به آسمان سفر کرده، چرا که در دقایقی که میزبان نمازت بودند خوانده شده است و ملائکه به احترام نماز شما در آن لحظه، بقیه نمازها را هم که مهمان آسمان شدهاند میپذیرند.😍
📿شنیدهام که در فرانسه، جوان ایرانی را به خاطر قولی که به شما داد تا نمازش را اول وقت بخواند کمک کردی و او را به امتحانش رساندی و او دیگر نمازش را حتی دقیقهای به تأخیر نیانداخت؛ حتی در بیابان از اتوبوس قدم روی خاک گذاشت و پیشانی بر مُهر تا قولش عملی شود و🌷 مطیع مولایش باشد.
🌀حالا دیگر میدانم که نماز اول وقتم، لبهای شما را به لبخند، زیباتر میسازد و دمار از روزگار شیطان👺 در میآورد.😓 ای کاش، وقتی پدرم مرا برای نماز صبح صدا میزد زود رختخواب گرم و نرم را ترک میکردم تا با یاد شما، به رکوع و سجده روم و در آن لحظات بهشتی قبل از طلوع آفتاب دعا گوی شما باشم.💖
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍🏼نویسنده: حسن محمودی
#هیچ_کس_به_من_نگفت 16
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ سید حسن نصراللّه : ایران عمود خیمه " عاشورا " قبل از ظهور است!
#ما_ترکناک_یابن_الحسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت 2⃣1⃣ همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار روحیه
#چیک_چیک...عشق
#قسمت 3⃣1⃣
در رو زدم و رفتم دوباره سراغ قاشق چنگالها ...
به ثانیه نرسید حسام اومد تو خونه و با صدای بلند سلام کرد . همیشه عادت داشت فقط یه بار اونم بلند به همه سلام
کنه ... کلا مدلش بود
نگاهش کردم مثل همیشه خوش پوش و مرتب بود . به نظرم تیپهای مردونه قشنگی میزد در عین سادگی شیک بود
.
همیشه لباسهاش اتو کشیده بود . احسان میخواست اذیتش کنه میگفت خط اتوی شلوارت تو حلقم داداش!
چهره جذابی هم داشت ... پوست برنزش با چشمهای سبز کم رنگش تضاد قشنگی داشت . ابروها و موهاش هم
مشکی بود تقریبا ... قد و هیبتش هم که به باباش رفته بود چهارشونه و هیلکی ...
در کل فیزیکش آدم رو یاد هنرپیشه های خارجی مینداخت . خودم بارها دیده بودم که تو جمعهای خانوادگی یا
وقتی بیرون میرفتیم دسته جمعی کلی از دخترا بهش خیره خیره نگاه میکردن . اما حسام حتی نیم نگاهی بهشون
نمینداخت !
کلا از دید من بین پسرهای این ساختمون از همه سرتر بود !
_الهام پس چیکار میکنی با این دو تا قاشق ؟!
با خجالت به شادی نگاه کردم و گفتم :
_حواسم نبود ... اومدم
همین که رفتم تو آشپزخونه مامان اومد کنارم و آروم گفت :
_موهاتو بزن تو ندیدی حسام اومد!
چشمام زد بیرون ! خوبه این بیچاره تو منکرات کار نمیکنه ... از بس مامان این چیزا رو گفته بود بعضی وقتها از
حسام ناخواسته بدم میومد و حس نفرت بهم دست میداد نسبت بهش !
اینهمه سال باهاش برخورد داشتم تا حالا ندیده بودم به این چیزا گیر بده یا اصلا نگاهی به کسی کنه و چشم چرون
باشه یا شایدم زیادی غیرتی !
حالا چون خانواده پدرش یکم زیادی مذهبی بودند همیشه ما باید رعایت میکردیم !
بی تفاوت به حرف مامان لیوانها رو برداشتم و رفتم توی سالن ... حامد رو گیر آوردم و مجبورش کردم کمکم کنه ..
بیچاره همیشه از من میترسید میگفت تو که خشمگین بشی میتونی کل ساختمون رو به آتیش بکشی !
گرچه اغراق میکرد اما خوب خشم منم ماجرا داشت !
دیگه همه دور سفره جمع شده بودند و داشتند شروع میکردن به خوردن که من و ساناز هم نشستیم
_سانی بدش منم یه خورده بغلش کنم ... چقدرم ناز شده
_برو بابا !نازنین خودمه به هیشکی نمیدمش
خیلی بده که تو جمع دستت رو دراز بکنی که یه بچه رو بگیری و نازش کنی اما عمه خنگش بکشش کنار و بگه
نمیدمش بهت ! یعنی رسما ضایع بشی !
با دست زدم تو سر ساناز و گفتم :
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
قسمت4⃣1⃣
_عمه جان دو روز دیگه که این سوگول خانوم بزرگ شد اول از همه تو رو میاره تو حرفهاش حالا هی بچسبونش به
خودت
_یعنی چی ؟ خوب دوستم داره که زودتر اسممو یاد میگیره دیگه
حامد که منظورم رو فهمیده بود با خنده گفت :
_ایول الهام خوشم اومد ... ساناز شنیدی به طرف میگن خنگ میگه عمته !!؟؟
همه زدند زیر خنده به جز مامان که مدام بهم چشم غره میرفت که یعنی جلوی عمه مریم زشته !
در صورتی که خود عمه زودتر از همه زد زیر خنده !
_خوب بگن ! مهم اینه که عمه ها جونشون برای برادرزاده هاشون در میره ... تازه روانشناسها هم ثابت کردند که
محبت عمه از خاله بیشتره اما بچه ها تحت تاثیر رفتارهای مادرشون به خاله بیشتر علاقه پیدا میکنند
تازه مگه نشنیدین میگن عروس عمه راحت و لمه ... عروس خاله داغ و جزغاله !؟
دیگه نتونستم بعد از سخنرانی بلیغ ساناز طاقت بیارم و تقریبا ترکیدم از خنده !
یکم سیاست نداشت ... حاال من اگه جای عمه بودم فکر میکردم منظوری داره ... آخه تو فامیل ما رسم بود از هر حرفی یه برداشتی بکنند !
بلاخره شام اون شب هم مثل همیشه با شوخی و خنده بچه ها ولا اله الا الله گفتنهای مادرجون و بزرگترها خورده شد
.
موقع جمع کردن سفره همه رفتند پی کارشون و فقط ما چند نفر زن موندیم ... سپیده شروع کردن نق زدن
_اه فرق این پسرهای شکمو با ما چیه که تا میخورن بدو بدو میرن پای تلویزیون و منتظر چای میشینند اونوقت ما باید اینهمه ظرف رو جمع بکنیم و بشوریم!؟
حسام که تازه بلند شده بود نشست دوباره و گفت :
_فرقی نیست فقط این پسرها درست تربیت نشدن ! ولی من و داداش حامدم خیلی مودبیم الان کمکتون میکنیم ...
حامد ؟
_حسام جان بیخودی پای منو نکش وسط ! من خسته ام میخوام برم تو سالن دراز بکشم! احسان رو صدا کن خوب ..
_اولا خسته نباشی ... بدو کمک کن بعد برو هر کاری میخوای بکن ... دوما احسان بیاد فقط خرابکاری میکنه همون
بشینه یه گوشه سنگین تره ..
از اونجایی که حامد همیشه از حسام حساب میبرد اومد و شروع کرد کمک کردن . چقدر از این اخلاق حسام خوشم
میومد همیشه به فکر همه بود
برای همه ارزش قائل میشد و این به نظرم یه امتیاز مثبت بود براش ..........
بعد از تموم شدن کارها همه دوباره توی سالن جمع شده بودند و داشتند چای میوه میخوردند که مادرجون با اون
صدای مهربونش گفت :
_خدا آقاجونتون رو بیامرزه . چند وقتی بود دور هم جمع نشده بودیم ... هر وقتی که همتون پیشم هستید احساس
میکنم روح پدرتون هم شاد میشه
مثل همیشه همه شروع کردند برای آقاجون خدا بیامرزی گفتن و بعدش دوباره مادرجون حرفش رو ادامه داد :
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت 5⃣1⃣
راستش چند وقت پیش که با خاله منیرتون رفته بودم ختم انعام بهم گفت که یه کاروان هست که قراره تا آخر
همین ماه بره کربلا و سوریه .... گفت میخواد اسم خودش رو بنویسه اما چون تنهاست میترسه .
انگار باشنیدن اسم کربلا دلم کنده شد و هوای زیارت زد به سرم ! یهو نمیدونم چی شد که بهش گفتم بیا تا باهم
بریم !
اتفاقا همون روز حسام بچم اومد یه سر بهم بزنه که ماجرا رو براش گفتم و اونم رفت دنبال کارهای ثبت ناممون و
پاسپورت این چیزا
حالا دیروز منیر زنگ زد و گفت خدا بخواد هفته دیگه حرکت میکنه کاروان ... این بود که گفتم همتون امشب اینجا
جمع بشین که هم از رفتنم با خبرتون کنم و هم اینکه بگم از دست من دلخور نباشید که دیر گفتم بهتون !
والا انگار آقا امام حسین خودش منو طلبیده بود که همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد . وگرنه خودتون میدونید من هر
کاری میخوام بکنم اول با بچه هام مشورت میکنم
عمو محمد دستش رو انداخت دور گردن مادرجون و گفت : این چه حرفیه مادر من؟ مگه شما باید هر کاری میکنی
از ما اجازه بگیری ؟ اتفاقا ما هممون خیلی خوشحالیم که بلاخره قراره به آرزوت برسی و بری پابوس امام حسین ...
دست حسامم درد نکنه که همچین کار خیری کرد ایشالا قسمت خودش بشه
حسام با لبخند گفت : اختیار دارید دایی . من که کاری نکردم وظیفم بوده
خلاصه همه شروع کردند یه جورایی ابراز خوشحالی کردن . اما من همش تو این فکر بودم که این حسام عجب پسر
دست به خیریه که ما تا حالا نفهمیده بودیم !
اینم دومین امتیاز مثبت !
وقتی آخر شب برگشتیم خونه به بابا گفتم که کار پیدا کردم و قراره از صبح برم مشغول بشم
بابا اخمهاش رو کرد تو هم و گفت :
_آخه دختر من تو چه نیازی به کار کردن داری؟
_بابا جونم مگه فقط بحث پوله ؟ من دوست دارم یکم برم تو جامعه ... دلم میخواد حس کنم هدف دارم مفیدم
_حالا این چه کاری هست که تو رو به هدفت میرسونه؟
_طراحی تو یه شرکت تبلیغاتی
_شرکت خصوصی؟!
با ترس و صدای آروم گفتم : بله
_اصلا فکرشم نکن که اجازه بدم بری تو یه شرکت خصوصی کار کنی !
_چرا بابا ؟ اینجا رو آقای جلیلی معرفی کرده . بابای هدی ! اون از هر نظر تاییدشون کرده
_گفتم که نه !
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
2⃣ انجمن حجتیه را بشناسید... ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇