مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 22 ✅ یکی از نکاتی که در مورد توبه خوبه دقت بشه اینه که هر گناهی که انجام دادی
#رهایی_از_رابطه_حرام 23
⭕️ نکته بعد در مورد توبه اینه که هر موقع آدم توبه کنه دقیقا فرداش زمینه های انجام همون گناهی که ازش توبه کرده براش پیش میاد!
💢 مثلا تا آدم بخواد تماشای صحنه های مستهجن یا رابطه با نامحرمی رو ترک کنه و از این کار توبه کنه، فرداش هر طور شده دوباره زمینه ش پیش میاد که با طرف مقابل ارتباط برقرار کنه!
⭕️ خیلی از افراد وقتی چنین اتفاقی می افته از دست خدا شاکی میشن! میگن خدایا من که خالصانه و با دل شکسته اومدم در خونت و توبه کردم! پس این گناه دیگه چی بود سر راهم گذاشتی؟!😐
✅ اینجاست که باید به این نکته توجه کرد که: اتفاقا خدا عمدا بعد از هر توبه ای دوباره صحنه گناه رو خیلی زود برای آدم پیش میاره!☺️
🔵 این کار دو تا دلیل عمده داره: یکی اینکه گناه کردن مثل یه ماده سمی هست که آدم بخوره. وقتی که ماده سمی رو خورد، بدن واکنش نشون میده و فرد، حالت تهوع بهش دست میده و هر چی خورده بالا میاره!
⭕️ وقتی آدم گناه میکنه و توبه میکنه آدم یه مقدار #تکبر و #عجب هم پیدا میکنه! فکر میکنه که دیگه واقعا خالص شده و حسابی نورانی شده! 😒
اما فرداش که گناه کرد میفهمه که بعد از توبه ذره ای نباید دچار تکبر بشه. ببینه که اگه لطف خدا نباشه آدم به چه کثافت کاری کشیده میشه...
دلیل دوم به زودی...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عفافگرایی
🔺خانم #مولاوردی از مروجان گسترش #ساختار_خانواده، به مدت سه سال دیگر، به نمایندگی رئیس جمهور در شورای فرهنگی-اجتماعی زنان و خانواده منصوب شدند!!
🔺این انتصاب در حالی است که هنوز یک ماه از به رسمیت شناختن همجنسگرایی در کانال خبری ایشان، به مناسبت روز جهانی #خانواده! نگذشته است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_قدم_تا_پاکی #قسمت ۲ ▫️منزلگاه دوم : تجهیز دفاعی سلام دوستان خوبم ، خوشحالم که رسیدیم به
#هفت_قدم_تا_پاکی
#قسمت ۳
#منزلگاه سوم : اعتماد به خدا
سلام دوستان نازنینم. خیلی خوشحالم که رسیدید به منزلگاه سوم. از اینجا تازه کار جدیمون آغاز
میشه. ما تو گذشته خیلی بدی کردیم و الان میخوایم از صفر همه چیو آغاز کنیم و گام برداریم.
بخاطر همین باید به یه نیروی برتر یعنی خداوند اعتماد کنیم
نتیجه اعتماد به خدا هم اینه که هر چی در مسیر پاکی برامون اتفاق بیوفته به نفع مونه...
چون اتفاقات رو خدا رقم میزنه و ما وارد مرحله ای شدیم که مسئولیت هدایتمون دست خداست.
پس ما فقط وظیفه داریم گام برداریم و باقی مسیر رو باید به خدا بسپوریم
بچه ها ؟
چیزی به نام شانس نداریم. شانس اسم مستعاره خداونده. منو تویی که در مسیر هستیم باید اتفاقات
رو از سمت خدا ببینیم نه شانس. هیچی شانسی نیست همش حکمت خداست.
ازت میخوام یک بار برای همیشه به خدا اعتماد کنی...
یه دفتر بخر و از همین امشب هر شب با خدا صحبت کن و سعی کن با اون صدای درونیت که
خداونده آشنا بشی چون خدا به وسیله نجواهای درونی با آدم حرف میزنه و به آدم آرامش میده
هیچ اتفاقی اتفاقی نیست همه چی دست خداست
تو این مرحله خواستم این نکته رو بازگو کنم که نتیجه اعتماد به خدا اینه که در منزلگاه های بعد
بهتر میتونی قدم برداری... پس از الان به بعد مربی تو خداونده و تو خودتو پرت کردی تو آغوش
خدا
امیدوارم همیشه قوی و سلامت باشی
از امشب یادت نره که با خدا تو دفترت حرف بزنی و اینو عادت کن.. چون واقعا نامه نوشتن برای
خدا یه حس فوق العاده ای داره که باید حسش کنی...
گ
دوست دار تو : #داداش_رضا
دوشنبه ، پنجشنبه درکانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
⭕️ هیس، ژاپنیها فریاد نمیزنند!
♨️ بازهم تجاوز سربازان آمریکایی به دختران ژاپنی! سالانه ژاپن و آلمان به دلیل مستقل نبودن ارتش خود میلیاردها دلار به کشور آمریکا پرداخت میکنند، اما جالبتر میشود وقتی بدانید که به دلیل کاپیتولاسیون، اگر یکی از سربازان یا حتی خدمههای آمریکا در مورد یکی از مسؤولین ژاپنی، مرتکب خطایی شوند، هیچ دادگاهی حق محکوم کردن شخص آمریکایی را ندارد!
📌 پ ن: فرماندار اکیناوا، حاصل تجاوز یکی از فرماندهان آمریکایی به یکی از دختران ژاپنی است!
#افول_آمریکا
#تمدن_نکبت
#برجام
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۹ _بله متوجه ام ! بفرمایید دیرتون نشه _باشه بابا رفتم دیگه . مواظب الی بالی
#چیک_چیک...عشق
# قسمت ۲۰
_ هیس ! مگه نمیبینی بابا امشب کلید کرده رو منو تو ... انگار فهمیده یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
_نه بابا خیالت راحت هیچی نفهمیده ... راستی الی جون یادت باشه باید یه جایی جبران کنیا
_هه هه ایشاالاتو شادیات
_تو شادی میخوامت چیکار ؟ تو همون توی بدختیام خواهری کن من چاکرتم هستم
_اه خیله خوب بابا چقدر حرف میزنی ؟ حالا انگار چیکار کرده !
_ یعنی روتو برم من !
براش شکلکی در آوردم و با خوشحالی از کسب موفقیت جدیدم بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا مثل همیشه ساناز رو
خبردار کنم
_خوب مشکل چیه ؟
_ببینید آقای نبوی تا اونجایی که من مطلع هستم نظر مشتری حرف آخر رو توی کار ما میزنه ولی خوب من به
عنوان طراح میتونم یه تغییرات جزئی توی کار داشته باشم درسته ؟
_بله ... درسته !
خانوم شمس که تا اون لحظه سعی کرده بود سکوت کنه به طرف نبوی خم شد و با عصبانیت گفت : درسته !؟ یعنی
چی آقا ؟ من یک ساله دارم با شکرت شما کار میکنم تا حالا مگه حرفی زده بودم ؟ این خانوم معلوم نیست یهو از
کجا اومده میخواد کل تراکت منو پشت و رو کنه بعد میاد میگه تغییرات جزئی !خوبه والا.
نبوی با شک بهم نگاهی کرد و گفت :
_ خانوم صمیمی میشه یه نمونه از کار جدید و کار قبلی رو بیارید برام ؟
با اعتماد به نفس کامل کاذب بلند شدم و بله ای گفتم و رفتم از روی میز کارم نمونه ها رو آوردم
خدا به داد برسه ! خوبه این پسره بزنه منو بخاطر مشتری با سابقه اش خراب کنه ! جهنم و ضرر من کارم همینه
دیگه ... اگه میخواست ایراد بیخودی بگیره تو این 5 روزه میگرفت .
با این فکر سرمو گرفتم بالا و رفتم نمونه ها رو گذاشتم رو میز و دوباره رو به روی خانوم شمس نشستم ... اصلا از
مدل ابروهای تتو کرده اش خوشم نمیومد ... تو این دوباری که دیده بودمش بادبزنش از دستش یه لحظه هم
نیوفتاده بود !
بعد از چند لحظه نبوی شونه ای بالا انداخت و با ته خنده ای که توی صداش بود گفت :
حق با شماست خانوم شمس ! تغییرات خیلی محسوسه و اصلا جزئی نیست
یعنی دلم میخواست کل میز رو بکوبم تو سر این زنه تا اینجوری واسم چشم و ابرو نیاد ... داشتم از خشم منفجر
میشدم اینا لیاقت کار خوب رو ندارن اصلا !
_ البته به نظر من طراحی خانوم صمیمی عالیه ! در واقع با دستی که توی کار بردن تونستن جذابیتش رو بالا ببرن ...
هم رنگش جالب شده هم تصاویر پشت زمینه ! چه اشکالی داره بعد از یکسال حاال یه تراکت جدید بدید دست مردم
؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱
خدایا کاش میتونستم این لبخند دو متری رو از روی لبم جمع کنم ! ولی نمیشه که نمیشه ... بیچاره خانوم شمس !
حالا با این اعصاب خراب نره ابروی مشتری ها رو بگیره بزنه کورشون کنه !؟
_ آخه میترسم مشتری هام نفهمن این کار مال منه ! یه وقت اشتباه بگیرن آرایشگاه رو
_ مگه میشه خانوم ؟ آموزشگاه شما توی این منطقه حرف اول رو میزنه ! حتی اگر این تراکت و کارتها نباشه هم
مشتریها از روی شهرتتون پیداتون میکنن
_ شما لطف دارید جناب نبوی !
واه واه ! چه تحویلشم میگره ... حالا یکی باید بیاد ملوک الشمس رو با افتخار باد بزنه ! والا ..
_ ببخشید میون کلامتون ! یعنی اوکی شد کار ؟ من میتونم برم سرکارم ؟
جناب رئیس لبخند جذابی زد و گفت : شما بفرمایید خسته هم نباشید
_ممنون . با اجازه
برای شمس با غیظ سری تکون دادم و اومدم بیرون ... تو همین چند روزه به ارتباط عمومی قویه نبوی پی برده بودم
از اون آدمها بود که مار رو از تو لونشون بیرون میکشه ! برخوردش توی بدترین شرایط با همه با ملایمت و جذابیت
بود ! ضمن اینکه خیلی خیلی هم به تیپ و احتمالا جذبه اش اهمیت میداد !
حس میکردم توی این 5 روز اندازه 5 ماه سابقه کاری جمع کردم ... چون هم کارم سنگین بود هم رئیسم فوق
العاده !.عینکم رو زدم و صفحه فتوشاپم رو آوردم بالا ... با انرژی ای که از ضایع کردن شمس به دست آورده بودم
به راحتی میتونستم ده تا طرح بزنم !
صدای دینگ دینگ موبایلم که بلند شد فهمیدم بازم سانازه ... خودش که نمیره سرکار بفهمه مسئولیت یعنی چی
توقع داره هر چی پیام داد در جا جواب بگیره !
حالا یکی نیست بگه الهام خانوم جو گرفتتا ! مگه خودت چند روزه کارمند شدی؟
رفتم توی پیامهای دریافتی ... همیشه احسان میگفت زبان گوشیت رو انگلیسی کن کلاس داره ولی من حوصله این
قرطی بازیها رو ندارم
ترجیح میدم فارسی باشه و از نظر خودم شیک باشه فقط !
بلـــــه ساناز بود
سلام الی بلام . کی میای پس ؟ مادر جون داره میره تو بووشووو هنوز نیومدی
راستی ناهار افتادیم خونه عمه . زود بیا امروز عزیزم منتظرم بوس
اصلا عادتشه گزارش روزانه بده ! حالا اینو کجای دلم جا بدم ؟ خونه عمه ! یعنی رسما یه حجاب اساسی افتادیم
ساعت 3 بود که خداحافظی کردم و اومدم بیرون . اگه میخواستم با مترو برم خیلی دیر میشد . تاکسی رو ترجیح
دادم
نیم ساعته رسیدم خونه . اول رفتم خونه خودمون تا یکم به سر و وضعم برسم بعد برم بالاخونه عمه
مانتو شلوارم رو با یه سارافون و شلوار عوض کردم . دست و صورتم رو شستم وضو گرفتم و رفتم بالا
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۳
میدونستم بازم مامان گیر میده چرا چادر نپوشیدم ولی از نظر خودم سارافونم مناسب و بلند بود !
زنگشون رو زدم . حامد به قول خودش سه سوت در رو باز کرد
_ علیک سلام
_ سلام علیکم . به به دختر دایی کارمند ! بلاخره رضایت دادی شرکتتون رو سه قفله کنی تشریف بیاری اینجا ؟
_ آره رضایت دادم . فوضولی ؟
_ نوچ ! یعنی هستما اما نه به اندازه احسان شما !
_ کم میاری از داداش من مایه نذار . برو کنار مردم از گشنگی
_ بفرمایید
همین که پامو گذاشتم تو سالن چشمای قشنگ مامان توجه ام رو جلب کرد ! نمیدونم چرا من هر جوری تیپ بزنم
کلا مامان چشماش این شکلیه همیشه !
تقریبا همه بودن . مادرجون رو بوس کردم و رفتم پیش ساناز نشستم
_ خسته نباشی
_ مرسی . وای سانی حداقل سفره رو پهن میکردین مردم از گشنگی
_ سفره چرا ؟ رو میز بخور دیگه
_ مگه شما خوردین ناهار؟
_ پس نه ! وایسادیم تو بیای شام بخوریم دور هم
_مرض . حالا یه ساعت صبر میکردین من میومدم چی میشد ؟ فک و فامیله ما داریم ؟
_ وا ! اینجا همه مرض قند دارن قرص میخورن نمیتونن منتظر جناب عالی باشن مثل اینکه یادت رفته ها
_ برو بابا . من که رفتم آشپزخونه
_بریم منم میام نمیدونم چرا احساس گرسنگی میکنم
_تو که کلا جز این حس دیگه ای نداری هیچ وقت ! احساس چاقی نمیکنی سانی؟
_ نه عزیزم خیالت راحت از تو لاغرترم
_ نمردیم و لاغی رو هم دیدیم . پاشو بریم
خدا رو شکر که من تنها مونده بودم ناهار نخورده ! انقدر عمه تحویلم گرفت که دو برابر همیشه غذا خوردم البته با
توجه به اونهمه ترشی رنگاوارنگ روی میز
سانازم که قربونش برم از اول یه ناهار درست و حسابی خورد و از خجالت خودش در اومد !_سانی من میرم نماز
بخونم توام لطف کن میزو جمع کن یکم به هضم غذات کمک بشه
_ برو التماس دعا . اینم صد بار تو مدیونی اگه به فکر وضعیت گوارشی من باشی
_ مدیونم نکن بابا ! دست خودم نیست . همیشه استرس ترکیدن تو رو همراه خودم دارم !
_ کوفت !
خندیدم و رفتم نمازمو بخونم . حالا درسته امروز خونه شلوغ بود و درست نمیفهمیدی نمازت اول و آخرش کدومه .
ولی من کلا نماز که میخواستم بخونم کل خاطرات و بدبختیام و همه چی جلو چشمام رژه میرفت !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۲
از یادآوریه مدل موی دختر عموی بابام تو عروسی پسر عموم گرفته تا مانتوم که اتو نکردم و لباسایی که باید بدم
مامان بشوره و اینکه چقدر دلم هوس ژامبون کرده !
گاهی خیلی سعی میکردم این حضور قلبه باشه ها ولی نبود دیگه ! کاری بود که از دستم بر نمیومد .
خلاصه طبق معمول نمازمو خوندم و رفتم تو سالن . مادرجون کم کم داشت خداحافظی میکرد قرار بود با بابا و عمو و
حسام برن پیش خاله اینا و از اونجا برن برای حرکت سمت کربلا
هر وقت مادرجون میخواست بره سفرهای دور یا طولانی که خیلی هم کم پیش میومد دلم بدجور میگرفت . به
حضور همیشگیش تو خونه عادت داشتم انگار
با ساناز که روبوسی کرد بهش گفت : مادر من که نیستم حواست به خودت باشه . نری سراغ هله هوله باز دل درد
بگیری بیوفتی گوشه خونه ها
_ ااا مادر جون !!!
همه زدن زیر خنده ... خوشم اومد این حالگیری ارثیه پس که به منم رسیده ! نگو همه نگران گوارش سانازن !
احسان رو که بوس کرد گفت : احسان جان پسرم یه چند روز صبر کن من بیام مادر بعد برو دست زنتو بگیر بیار تو
خونه . نیام ببینم باز عاشق شدیا !
احسان : ای بابا داشتیم حاج خانوم ؟
حقش بود !از بس که همیشه میگفت این مامان ما نمیره واسمون زن بگیره آخرشم یا خودم میرم یکی رو میارم
میگم این زنمه یا اینکه با مادر جونم میریم دو تایی میپسندیدم دلتون بسوزه !
حسام رو بوس کرد و گفت : ماشاء الله لا حول ولا قوه الا بالله خدا حفظت کنه پسرم
با صدای ایش گفتن من همه زدن زیر خنده ! همچین تحویلش میگرفت انگار همه وایسادن این شاخ شمشادو چشم
بزنن حالا !
با خنده منم بوس کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت : خوب خدا تو رو هم حفظ کنه دیگه حسودی نداره که . من
نیستم حواست به شیطونیات باشه ها ... باباتو کچل تر از اینی که هست نکنی مادر !
بیچاره بابام ! فقط مونده بود مامانش مسخرش کنه ... گرچه این حرف همیشگیه خودم بود !
خلاصه بعد از خداحافظی طولانی و تیکه انداختنها و گریه و اشک و این چیزا مادرجون سوار ماشین شد و رفت . عمه
مریم کاسه آب رو ریخت تو کوچه . به تخم مرغ توی سینی نگاهی انداختم و گفتم :
_ عمه این چیه این وسط میخوای نیمرو بپزی؟
_ خاک به سرم میخواستم بندازم زیر ماشینشون !
_ تخم مرغ به این گرونی رو چرا بندازی بشکنی بیخودی؟
حامد گفت : باهوش برای دوری از چشم زخم
با حالت مسخره گفتم :
_ پس بذارید حسام بیاد بشکنید رو سر اون . آخه میترسم طبق گفته های مادرجون چشم بخوره زبونم لال !!!
ساناز :حسود هرگز نیاسود
هولش دادم و گفتم : برو بابا .... ما که رفتیم بابای
داستان هرروز بجز جمعه ها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✴️ این زن 👆 در پانزده سالگی ازدواج کرد و در کنار کار سنگین همسرداری و تربیت فرزند و در روزگار سخت تح
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 6⃣1⃣قسمت شانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت، که شما چقدر به نماز عشق میورز
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
7⃣1⃣قسمت هفدهم
😔هیچ کس به من نگفت: که شما بعد از نماز، عاشقانه مینشینی و تسبیحات مادرت زهرای اطهره را زمزمه میکنی و ایشان را به عنوان الگوی خویش، با افتخار انتخاب نموده ای.
😞من هم میگفتم اما نه مثل شما، من بی حضور قلب💙 و با سرعت نور، بدون اینکه بفهمم الله اکبر چه معنایی یا الحمدلله چه اثراتی و سبحان الله چه برکاتی دارند، میگفتم تا گفته باشم😢. حالا از شنیدن صدایم هنگام گفتن سبحان الله، چقدر شرمسار و خجلم😓.
😔به ما نگفتند که شما بدون اینکه بعد از نماز حرکتی کنید بسیار آرام و شمرده 34 بار الله اکبر میگوئید که در و دیوار، هم صدا میشوند با شما در این ذکر شریف و 33 بار الحمدلله که تمام نعمتها که شما واسطهشان هستی از آنِ خداست و حمدش هم باید از آنِ او باشد و 33 بار سبحان الله که منزه و بیعیب بودن خدا را هیچ کس مثل شما باور ندارد.
😢ای کاش در نوجوانی میفهمیدم که چگونه ذکر میگویی و چه ذکری می گویی.
🔹ادامه دارد ....
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 17
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh