مطلع عشق
🍃آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت بایدجورشو بکشم
#عقیق
#قسمت ۱۲
🍃همان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن
ترین نقطه زندگی اش شد...
و ابوذر... پسری که فقط 28 سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود...
نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره
خودش است!
اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی
میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند!
دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم....
ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار
استاد مهربانش...
نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و
زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طالب وظیفه دارد تا به
باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب
گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان
همان ابوذر دردش!
گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات
اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا
برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بلاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقر فقرا فرمودند!
خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را
بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت:
حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم
حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟
ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که
میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود!
🍃حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ
بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره!
ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم!
_اضطراب؟ اضطراب برای چی؟
_سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ...
حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان
حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟
ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه
میکند؟
_مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟
ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام!
_هیچ کدوم حاج رضا علی... حالا که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی
ناراحت باشم!
_بعدش چی؟
_بعدی نداره! زندگی میکنم!
_یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله ، بعدی نداره!
زندگی میکنم! ؟
مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود!
_حق با شماست حاجی!
آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد...
سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من الان تو یه برزخم
راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصوری در مورد زندگی بعد از مجردی
ندارم!
🍃حاج رضا علی با صدای بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدی گرفتی جاهل! جو گیر شدی
اخوی!
ابوذر متعجب نگاهش کرد! : منظورتون چیه؟
_منظورم همونه که گفتم! راست و حسینی تو چرا میخوای ازدواج کنی؟
حاج رضاعلی گفته بود راست و حسینی! یعنی ابوذر باید تمام تئوری های پا منبری را کنار
میگذاشت و راست و حسینی نیتش را میگفت! به چه چیزهایی فکر نکرده بود! راست و حسینی
میخواست برای چه ازدواج کند؟
سکوت کرد و
سکوت کرد و
سکوت کرد!
حاج رضا علی مثل همیشه دستش را خواند!: دیدی هنوز مثل بقیه ای ابوذر؟
بذار من حرف دلتو بگم... میخوای ازدواج کنی که ازدواج کرده باشی! زن بگیری که زن گرفته
باشی! میخوای ازدواج کنی چون دوستش داری! و دوستش داری چون بالاخره باید یکی باشه که
دوستش داشته باشی! ته تهش چهارتا قربونت برم نثار هم کنید! تو اورت بدی که های فلانی :
تو
تمام دنیای منی! اون بگه دورت بگردم! آخر آخرش مثل همه آدمهای نرمال از وجود هم لذت ببرید
و تمام!
همینه؟
ابوذر خیره وجود روبه رویش بود! آنقدری که حاج رضاعلی با باطنش آشتی بود خودش با خودش
نبود!
راست میگفت!
حاج رضا علی راست میگفت!
بد جور به ذوقش بر خورده بود !!!! ولی حق خورده بود!!حق بودحرفهای حاج رضاعلی! حق
_همینه حاجی! همینه!
🍃حاج رضا علی خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشی! گفتم که یه خورده فکر کنی!
ابوذر هم خندید! فکر میکرد!
یعنی باید فکر میکرد!
مشق شب استادش رد خور نداشت!
به پشتی تکیه داد و به آسمان خیره شد! زیبا بود...که کسی در زندگی ات باشد و اینطور توی
ذوقت بزند!
و بعد بنشینی فکر کنی! به اینکه کجای معادلاتت غلط بوده که جواب آخر با گزینه های پیش رویت
یکی نیست!
راست میگفت حاج رضا علی! راست میگفت....
محمد خوب محیط بازار را از نظر گذراند! و خب او هم مثل آیه اولین چیزی که به فکرش رسید
گلوی ابوذر بود!شاید ویژگی این بازار بود که این خانواده را مدام به فکر گلوی ابوذر بیچاره می
انداخت!لبخندی زد... متوکل تر از پسرش بود...امید داشت شد شد!نشد هم بازهم شده! آنچیزی
که خدا میخواست شده!
روبه روی مغازه حریر متوقف شد و از پشت شیشه محیط مغازه را دید زد...
بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد...عباس مشغول وارسی فاکتور ها و تطبیق آن با جنسها بود
سلامی کرد که عباس سرش را بالا آورد:
_سلام علیکم بفرمایید!
_ببخشید با آقای صادقی کار داشتم
کمی جدی تر از قبل جواب داد:بفرمایید خودم هستم!
محمد به نظرش رسید باید با مردی به مراتب پیر تر از این مرد جوان ملاقات کند به همین خاطر
گفت:فکر میکنم باید با آقای صادقی بزرگ ملاقات داشته باشم!
🍃عباس با دقت سرتا پای مرد محترم روبه رویش را از نظر گذراند فاکتور ها را روی میز گذاشت و
محمد را دعوت به نشستن کرد و بعد به طبقه بالا که معمولا میتوانست پدرش را آنجا پیدا کند
رفت و او را صدا زد:بابا ... اینجایید؟
حاج آقا صادقی سرش را از روی قلیچه ای که مشغول وارسی اش بود بالا آورد:آره عباس جان
اینجام... چیزی شده؟
_یه آقای پایینه میگه با شما کار داره
_کیه؟
_نمیشناسمش حاجی
بی حرف قالیچه را سر جایش گذاشت و همراه عباس از پله ها پایین آمد...
محمد به احترامش از جایش بلند و حاج آقا صادقی گرم با او سلام و احوال پرسی کرد و دعوت به
نشستن کرد و بعد دیالوگ معروف حاجی بازاری ها را خطاب به شاگردش بلند فریاد کرد:پسر دوتا
چایی بردار بیار...
عباس هنوز داشت با اخم به مرد روبه رویش نگاه میکرد ...
حاج آقا صادقی با خوش رویی خطاب به محمد گفت: خب جناب قدم رنجه فرمودید ...کاری از من
برمیاد؟
محمد موقرانه به پیرمرد خوش روی روبه رویش لبخندی زد و گفت: راستش مزاحم شدیم من
باب یه امر خیر!
عباس بیشتر اخمهایش را تو کشید و محمد لبخندش عریض تر شد! درست حدس زده بود او
برادر زهرا خانم بود!
حاج آقا صادقی خطاب به عباس گفت: عباس بابا یه سر به مغازه آقای سرمدی میزنی؟ چند تا
سفارش داشت مثل اینکه!
عباس چشمی گفت... همیشه از نخود سیاه بدش می آمد!همیشه
حاج آقا صادقی اینبار کمی جدی تر از قبل گفت: میفرمودید آقای...
_سعیدی هستم!
_بله آقای سعیدی
حاج آقا صادقی حدس میزد از هم صنفهایش یا یکی از بازاری های همین بازار باشد اما هرچه فکر
میکرد نه قیافه مرد روبه رویش را به یاد می آورد و نه حتی نام و نشانش را...
محمد اما با همان آرامش ذاتی اش صحبت هایش را ادامه داد:خب همونطور که گفتم برای امر
خیر مزاحمتون شدم...ما ایرانی ها هم که تا اسم امر خیر و میشنویم فکرمون میره سمت عروسی
و عروس برون و این حرفا...اومدم با اجازتون دختر خانمومتونو برای پسرم خواستگاری کنم
حاج آقا صادقی از ادب و لحن مرد روبه رویش خیلی خوشش آمد. لبخندی زد و گفت:
_اختیار دارید آقا سعیدی میتونم بپرسم شما از کجا دختر منو میشناسید؟ از بازاری های
همینجایید؟
محمد لبخندی میزند و میگوید: نه حاجی من بازاری نیستم...پسرم بازاریه!ولی من نیستم! در واقع
پسرم دختر خانم شما رو بهم معرفی کرد و دخترم تاییدشون کرد!
حاج آقا صادقی حس کرد از ادب و نزاکت پسر این مرد هم خوشش آمده...پسری که در این دور و
زمانه خودش شخصا به خواستگاری نرفته و بزرگترش را فرستاده...ادب! ادب این پسرک نادیده
جذبش کرده بود!
_چی بگم آقای سعیدی راستش آقا پسر شما نادیده یه سری چیزها رو به من ثابت کرده که
کنجکاوم ببینمش
_پس با اجازتون ما تو همین هفته یه شبی رو مزاحمتون بشیم!
حاج آقا صادقی تعللی کرد و گفت: این چه حرفیه شما مراحمید... خب این هفته پنجشنبه شب به
نظرم زمان خوبی باشه !
🍃زهرا اما بی هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که مثل دخترکان قصه ها پشت
پنجره نشسته است تا شاهزاده اش با پای پیاده به دنبالش بیاید و او را با خود ببرد!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۵ الـ👈ـآن وقتشه! همین الآن که امام زمان نیست! تا خودتو به رنگِ ماندگارِ ان
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۴۴
" انواع تفکر "
ویژگی افراد با تفکر بسته👇
_افراد دارای تفکر بسته در زندگی مشترک سازگاری چندانی ندارند.
🔺 این تفکر فاصله میان افراد خانواده را زیاد میکند .
_این افراد خود را بزرگ دیده و از دیگران انتظاراتی دارند که با فکر آنان همخوان نیست.
❣ @Mattla_eshgh
✅ هیچی نگو...
دختر امام: در ازدواج دختر خودم ... موقعی که خطبهی عقد ایشان را خواندند و ما خصوصی خدمت ایشان بودیم به دختر من نصیحت کردند که:
«تو هر وقت شوهرت وارد میشود و دیدی خیلی عصبانی است و حتی در آن عصبانیت به تو تهمت زد و یک چیزهای خلاف گفت، تو در آن موقع به ایشان هیچی نگو، بعد از آنکه از عصبانیت افتاد، بعدها بگو این حرفت تهمت بوده» و بعد برگشتند رو به داماد کردند و گفتند:
«شما هم همینطور، اگر یک وقتی وارد شدید و دیدید ایشان عصبانی است، آن موقع تذکرات را ندهید.»
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی - ج ۱ - ص ۴۷
#همسرداری
❣ @Mattla_eshgh
✅ بله واقعا اگه یه مادر احترام شوهرش رو خصوصا جلوی بچه ها حفظ کنه اگه بدترین شوهر رو هم داشته باشه بازم فرزندانش تربیت خوبی خواهند داشت..
منبع : کانال تنهامسیر
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۳۹۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مادری
من ۱۴ سالم بود ازدواج کردم😍
خیلی ازین اتفاق راضیم خداروشکر
اگه یه خواستگار خوب و متدین واسه دخترم پیدا شه اونم ۱۴ سالگی عروسش میکنم.
چند سال پیش میگفتم چرا منو زود عروس کردین؟ من اگه درس خونده بودم الان اینجور بودم، الان اونجور بودم. خب خیلی درسم خوووب بود همه ی معلما میگفتن چرا زود عروس شدی😡 تو که اینقدر درست خوب بود
زود که عروس شدی ولی زود دیگه بچه نیاری ولی کو گوش شنوا😇
من بچه دوست داشتم گوشم بدهکار نبود😄
خیلی دوست داشتم دستم تو جیب خودم باشه ولی همسرم اصلا راضی نبودن نه با درس نه با کار، منم نشستم تو خونه و مشغول بچه بزرگ کردن شدم
خداروشکر نمیدونم چجوری یه کلاسی واسمون پیش اومد به نام تدبر در قرآن و ما این کلاس رو شرکت کردیم الان نزدیک به یک سال و خورده ای هست که هفته ای یه روز میرم و کلا نگاهم به زن و زندگی عوض شده اصلا چی فکر میکردم و چی شد قبلا میگفتم میخوام برم سر کار، آقای همسر میگفتن نعععع😁الان اگه به زور بخوان منو بفرستن سر کار من میگم نععع
چون فهمیدم واقعا هیچ لذتی بالاتر از همسر بودن و مادر بودن نیست که نیست😍😍
خداروشکر الان خودم رو خوشبخترین خانم میدونم.
یکی از دوستام دوتا لیسانس و یکی از دوستام دادگاه سر کار میره، یه روز باهم صحبت میکردیم اون دوتا به من میگفتن ما درس خوندیم و تو نخوندی حالا تو جلو تر از مایی.... واسه همینم دوست دارم بچه هام زود ازدواج کنن.....
سال ۸۶ ازدواج کردم وقتی پسرم به دنیا اومد میگفتم سه سالش که شد دوباره یکی دیگه میارم. همه میگفتن آفرین چقدر کار خوبی میکنی البته بعضی ها هم بودن که میگفتن معلومه خیلی درد مندی نداری، منم بهشون میگفتم اتفاقا دردمندی هم دارم ولی هیچ چیز مثل بارداری و زایمان طبیعی نیست واقعا شیرینه😍😍
وقتی پسرم سه سالش شد، همه منتظر بودن که من باردار شم ولی نشد دیگه پسرم ۴ سالو ۴ ماهه که شد دختر نازنینم به جمع ما پیوست. وقتی دردهای زایمان شروع شد فقط خدا رو شکر میکردم و میگفتم ممنونتم خدا که همچین دردی رو به من دادی هر لحظه همینو میگفتم با اینکه حتی نمیتونستم نفس بکشم.
خلاصه دختر نازنینم به دنیا اومد و دوباره گفتم بعد سه سال یکی دیگه میارم و الآن ۵ ساله میگذره و هر روز مشتاق تر از دیروز ولی نمیدونم شاید صلاح نیست...
نمیدونم چه حکمتیه که خدا دوباره ازون فرشته هاشو به من نمیده😢😢
دخترم خیلی بهانه گیر بود یه دقیقه هم از من جدا نمیشد. ۳ سالش که بود به همسری میگفتم بیا اقدام کنیم ولی ایشون میگفتن نععع اگه بخوای باردار باشی و به این دختر کوچولو هم برسی اذیت میشی سخته و ....دلیلای مختلف
تا خلاصه باردار شدم خیلی خوشحال بودم ولی خدا نخواست که واسم بمونه هشت هفته که بودم، سقط شد و من چققققدر حالم بد بود من که به همه حرفای خوب خوب میزدم، نمیدونم چم شده بود الان یه ماهه که میگذره و جناب همسر میگن تا دو سه سال دیگه اصلا حرفشم نزن😭😭😭
من عاشق بچه ام الان دیگه همه میدونن
جاری هام دوتا کوچولوی خوشگل دارن دلم واسشون غنج میره اصلا روزی نیست که به خدا نگم خدااااایا فرشته میخوام ولی نمیدونم چه گناهی رو مرتکب شدم.
خیلی وقت پیش بود که میخواستم پیام بذارم ولی گفتم باشه هر موقع سومی اومد ولی دیدم سومی قرار نیست بیاد گفتم پیام بذارم شاید اعضای کانال واسم دعا کنن😭😭
چند وقته اینقدر چله برداشتم اینقدر متوسل شدم، به اماما، شهدا چقدر قسمشون دادم، چقدر به مادرای شیرده و باردار گفتم واسم دعا کنن ولی انگارررر.....
خواهش میکنم هرکس این متن رو خوند واسم دعا کنه یک قلو دو قلو سه قلو، اصلا هرچی صلاحمه خدا بهم عنایت کنه ان شاالله
التماس دعا
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
مطلع عشق
#تجربه_من ۳۹۶ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #مادری من ۱۴ سالم بود ازدواج کردم😍 خیلی ازین اتفاق ر
این یکی از بهترین کانالهاست👆
عضو شین و از تجربیات دیگران استفاده کنین 😊
مطلع عشق
💠 محبت پدر به فرزند؛ نمونۀ اعلای محبت #ارزش_پدر_بودن (۱) 🔹در افکار عمومی، #محبت_مادر به فرزند ضرب
💠علت غربت محبت پدر و شهرت محبت مادر
#ارزش_پدر_بودن(۲)
🔹یکی از تفاوتهای اساسی بین محبّت مادر و پدر اینست که چون محبّت مادر به سهولت ابراز میشود، به شهرت رسیده. اما محبّت پدر چون معمولاً به سهولت ابراز نمیشود، آن شهرت را ندارد. اگر ما این محبّت پدر به فرزند را، قدرشناسی کردیم، تازه فرمایش پیامبر(ص) که فرمود: «من و علی پدران این امّت هستیم» درک خواهد شد. شاید یکی از اسرار اینکه خداوند اینقدر حرمت پدران را در احکام و اخلاق سفارش کرده، این باشد که این محبت پنهان، حرمتش از جهاتی، مهمتر است.
👤علیرضا پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
#تلنگر 😲
↩ #فضای_مجازی می تواند تاثیرات بسیاری بر روی زندگی زناشویی بگذارد و مقدمات #طلاق ، حتی از نوع عاطفی! را فراهم کند؛
⬅ لذا برای پیشگیری از #طلاق باید ورود خانواده ها به #فضای_مجازی را مدیریت کرد.
#آسیبهای_فضای_مجازی
❣ @Mattla_eshgh