🍃نونهال در قلبم را نادیده گرفته بودم و با منطق به آیین فکر کرده بودم. نتیجه هم گرفته بودم نگاه
کردم به بابا محمدی که داشت به سامره با حوصله املاء میگفت. همان معلمی فقط به او می آمد.
میروم و کنارش مینشینم و بی هوا بوسه ای روی گونه اش میکارم. با لبخند نگاهم میکند وچند
دقیقه بعد سامره کارش تمام میشود.میفهمد که کارش دارم.روبه سامره میگوید:
آفرین دختر
بابا.... برو نگاه کن ببین مامان کاری نداره کمکش کنی!
سامره چشمی میگوید و خوشحال از فارق شدن از بزرگترین مشکل زندگی اش راهی آشپزخانه
میشود. بزرگ شدن کفاره کدام گناهم بود نمیدانم!
بابا محمد برمیگردد سمتم و میگوید: خب؟
_چی خب؟
میخندد و میگوید: حرف داشتی مگه نه؟
چشم بسته غیب خواندنش را عاشقم من... سر میگذارم روی شانه اش و میگویم:
اوووممم....حرف دارم. ولی خجالت هم میکشم از گفتنش
سرم را نوازش کنان میگوید: ندار تر از این حرفها باید باشی با ما!
میخندم من هم! آرام میگویم: راستش یکی برای امر خیر پا پیش گذاشته...
_اوهوم...خب
_خب نداره.... میخواستم در جریان باشید.
همچنان به نوازش های جادویی اش ادامه میدهد و میپرسد:کی هست حالا !
دل دل میکنم برای گفتن... اصلا نسبت پیچیده ای میشود نسبت آقای خواستگار...
_چی بگم...آقا آیین.آیین والا
دستانش از نواز باز می ایستند. متعجب نگاهم میکند و ناباور میپرسد: آیین والا؟
خب من باز هم خراب کرده بودم گویا! با کمی ترس و لرز سر به نشانه ی تایید تکان میدهم و بابا
محمد دوباره تکیه میدهد به مبل و به رو به رو خیره میشود. بعد از چند لحظه میگوید:خب...تو چی
گفتی؟
_من که فعلا چیزی نگفتم. یعنی راستش باید اول با شما درمیون میزاشتم.
میگوید: و نظرت؟
و نظرم؟ رسید به قسمت سخت داستان. سر به زیر می اندازم و خب من کمی خجالتیم! آرام
میگویم: راستش من فکر میکردم خیلی وجهه ی مردونه ای داره اون خواستگاری که لام تا کام با
دختره حرف نزنه و یه راست بره سراغ بزرگتر اون دختر! نمیدونم شاید زیادی سنت گرام! ولی
خب... اینکه خیلی چیز مهمی نیست...بابا محمد بهم گفتن بدون در نظرگرفتن رابطه ای که این
میون بین هممونه تصمیم بگیرم....
_چی میخوای بگی آیه....
محکم میگویم: من نمیخوام یه حورا و محمد دیگه باشیم.
نگاهم میکند.بی هیچ حرفی... سکوتت را هم عاشقم که یک دنیا حرف پدرانه را بغل گرفته!
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
خسته ام کرده کارهای امروز.اما مصمم برای دیدنش.خودش قرار گذاشته بود. بابا محمد دیشب
گفته بود هرچه خودم صالح میدانم و من خب....
لباسم را عوض میکنم آماده میشوم برای رفتن به کافی شاپ نزدیک بیمارستان. نه عمه عقیله و نه
مامان پری و نه برادرم به هیچکدام نگفته ام و تنها بابا بود که میدانست. قبل رفتنم سری به ابوذر
میزنم و زهرا که کنارش بود خوب بود و خوش...
پاهایم لرزان است نمیدانم چرا...دروغ ندارم برای گفتن.اولین خواستگاری بود که میخواستم رو در
رو با او حرف بزنم. آدرس کافه دنج را سریع تر ازآنچه که فکرش را میکردم پیدا میکنم.در با
صدای جیرینگ جیرینگی باز میشود و با کمی جستجو خیره به میز پیدایش میکنم!
مثال اختلافمان از همینجا شروع میشد!
در دل هرچه ذکر آرامش دهنده میدانم به خورد دل و جانم میدهم برای آرامش و مهار این
لرزش.... نزدیکش میشوم و آرام سلامی میدهم. سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند.محو لبخند
میزند و من نگاه میگیرم از چشمهایش و رو به رویش مینشینم:
_سلام آیه خانم!
خب این خانم تنگ اسمم را دوست داشتم و خوب بود که رعایت میکرد. خوب که جاگیر میشوم
گل رز قرمز رنگ را سمتم میگیرد.
مثال اختلافمان از همنیجا شروع میشد! با کمی تعلل گل را میگیرم و تشکر میکنم.
از احوالاتم میپرسد و از احوالاتم میگویم و بعد از کمی گپ و گفت معمولی میرود سر اصل مطلب.
_خب آیه خانم. فکراتو کردی؟ سه روز زمان کمی بود ولی برای شروع خوب بود به نظرم.
سخت بود همینطور نه آوردن... سرم را پایین گرفتم و گفتم:فکرامو کردم....
مشتاق نگاهم میکند و من آرام زمزمه میکنم: فکر کردم و دیدم ما کنار هم نمیتونیم آینده ای ایده آل
داشته باشیم!
وا رفته و مات نگاهم میکند!
زمزمه میکند: نه !! به همین صراحت و سهولت و سرعت؟ چرا؟
چرایش را هرکه بی طرف به ما دوتا نگاه میکرد میفهمید...ولی چرایش را میگویم: آقا آیین گفتم
نه...نه به خاطر فوکل و کراوتتون! نه به خاطر مادرم که مادری کرد براتونو و من گاهی احمقانه دلم
میخواست جای شما باشم! گفتم نه واسه این یه دنیا فاصله ای که با وجود بعد مکانی کمی که الان
بین ماست بینمون وجود داره! دنیایی پر از تفاوت های نا هم جنس و نا هم گون! که هرکاریشم
بکنید با هم حل نمیشن برای رسیدن به یه چیز مشترک!
_ما میتونیم کوتاه بیاییم! من کوتاه میام و به اعتقادات احترام میزارم تو میتونی کوتاه بیای و
احترام بزاری! این همه آدم با وجود اختلافات عمیق اعتقادی دارن با هم زندگی میکنن و با هم کنار
اومدن! حتی...حتی من میتونم به خاطر تو تغییر کنم!
خراب کردی آیین والا! خراب کردی!من؟ من چه محلی از اعراب داشتم این میان! اندیشه عوض
کنی برای من؟ و دو فردای دیگر برای بهتر از من چه میکینی؟ خدا؟ خدا کجا رفت این میان؟
خراب کردی آیین!
میخواهم به خودم مسلط باشم: گاهی احترام به عقاید یکدیگه یعنی نبودن یک بود! من از
اعتقاداتم کوتاه نمیام چون ایمان دارم به درستیشون و میدونید؟ اونقدری خود خواه نیستم که از طرف مقابلم فقط انتظار کوتاه اومدن داشته باشم....نمیشه یه جایی با وجود علاقه ای که هست
شما کم میارید! این یه قاعده است پایه های لغزانی خواهد داشت این کنار هم بودن! همراهی به
چه قیمت...
کلافه نگاهم میکند. میخواهد چیزی بگوید که همان حرف دیشبی را به او میگویم: منو ببینید آقا
آیین! من حاصل همین خیال خامم که میشه کوتاه بیای و نشد که بشه! منو خوب نگاه کنید آقا
آیین! من همون آیینه ی عبرت معروفم آقا آیین....احساسات شما خیلی لطیف و قشنگه...من ممنون
شمام و شرمندتونم! ولی بیاید واقعیت های موجودو ببینیم!
پوزخندی میزند و سرش را پایین میگرد و شاید او هم مثل هر آدم دیگری از واقعیات بدش می آید
من آدمِ دل شکستن نیستم.... و خدا خوب میداند من مقصر نبودم اگر این گره کور باز نمیشد!!!
دلم نمیخواست به لحظات قبل فکر کنم. به لحظاتی که دل آیین از بلندی واقعیت افتاد و شکست و
تیزی بلور هایش دلم را ریش کرد!من آدم دل شکستن نیستم ولی نمیشد! اصلا تمام واقعیت ها و
تفاوتها کنار! دلم را چه کنم که گیر پیچک های درخت نونهال عشق امیرحیدر است! خیانت کار
نیستم مثل مادرم!
کلید می ندازم و در را باز میکنم. صدای تلویزیون بلند است و خانه گرم است....لبخندی میزنم و
دل مشغولی هایم را پشت در پارک میکنم جز عشق امیرحیدر که دیگر خودی شده همراه هم داخل
میشویم... صدایم را توی سرم می اندازم:علی یا ایهاالدار سلام!
مامان عمه داخل آشپزخانه است و صدایم را میشنود و غر میزند:و علیک! زشته مسخره صدات
میره پایین...
بی هوا دست میگذارم روی دهانم و یادم می افتد ما طبقه ی پایین همسایه های عزیزی داریم که
اصلا خوب نیست صدای بلند دختری مثل من را بشنوند. خاله زنک هم شدم این روزها به گمانم.
مقنعه ام را از سرم باز میکنم و مامان عمه را میبوسم.... در یخچال را باز میکنم و در همان حین
میگویم: شوهر میکردی به جای من شوهرت میومد ماچت میکرد و عشقم عزیزم بارت میکرد.
چشم غره ای میرود و میگوید: حیا رو هم خوردی هضم کردی دیگه! تو به فکر من نباش خودتو بگو
که داری میترشی بد بخت!
کل کل میکرد با من عمه ام! خندیدم و گفتم: پیش پات چند دقیقه پیش یکشونو رد کردم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۴ ✍چه دلِ مبارکیه دلی که اونقدر بزرگ شده؛ که درد نداشتنِ یه راه بلد از جنس
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )
#باهم_بسازیم ۵۳
انواع ذهنیت های منفی:
" وابستگی "
⬅️ در این ذهنیت فرد گمان میکند قادر نیست مستقل کاری انجام دهد و به حمایت دیگران نیازمند است.
👈تفکرات این افراد:
_ من به کمک فرد دیگری نیاز دارم.
_من نمیتوانم مستقلا کاری انجام دهم.....
🔺مشکلات پیش آمده: بی ارادگی، واگذاری کار به دیگران، کم آموزی، وابستگی شدید به اطرافیان، افسردگی و دلتنگی در اثر دوری از خانواده ...
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
حالا که بحث خاطرات دبیرستان شد،
منم یاد خاطره ی تلخ دبیرستانم افتادم.
سال ۸۹ وقتی سوم دبیرستان بودم، ازدواج کردم و بدون اینکه هیچکدوم از دوستام توی مراسمم باشن، حتی دست به ابروهامم نزدم.
متاسفانه مدرسه ای که میرفتم خیلی مذهبی و جزو مدارس سطح بالای شهرمون بود اما برعکس اسمش اصلا اهمیتی به ازدواج که نمیدادن هیچ بلکه به قول دوستمون با تعهد به اینکه ازدواج نکنیم، اجازه ی درس خوندن میدادن بهمون تا جایی که متاسفانه بعضی از خانواده های بی فکر هم میگفتن راضی نیستیم دخترمون کنار کسی بشینه که ازدواج کرده و چشم و گوشش باز میشه در حالی که بچه هاشون ازدواج نکرده از من در مورد همه چی بیشتر اطلاع داشتن.
خلاصه مطلب اینکه اون سال با همه صحبت ها و اصرار ها بهم گفتن یه هفته نیا تا ابروهات در بیاد در حالی که من اصلا ابرو بر نداشته بودم و چون میدونستن ازدواج کردم، میخواستن اذیت کنن و گفتن سال بعد هم دیگه اجازه ندارم اون مدرسه درس بخونم.
سال بعد وقتی بچم به دنیا اومده بود و برای دیدن دوستام به مدرسه رفته بودم با رفتار بسیار زشت و ناشایستی که اصلا در شان مدرسه ی مذهبی و کادرش و بنده نبود در کمال تاسف بعد از کلی انتظار در سالن پایین مدرسه برای دیدن دوستام، وقتی اومدن پایین در کمال ناباوری، معاون مدرسه جلوی دوستام منو بچمو از در مدرسه حل داد بیرون و وسایلمو انداخت دم در و حتی مدیریت گفت براش آژانس بگیرین بره که بچه ها نبیننش حواسشون از درس پرت نشه!!!!!!😔
در حالی همون روز از بچه های فارغ التحصیلشون با حجاب افتضاحی توی مدرسه بود اما ازدواج نکرده بود!!!!
و من چند روز بعد توی حوزه ی امتحانی تمام دوستام رو دیدم☺️
سال های بعد فهمیدم قانون مدرسه شده شبیه کلیسا و بچه ها از صبح تا عصر تو مدرسه هستن و حتی پنج شنبه ها هم میرن مدرسه و حق ازدواج هم ندارن تا چهار سال😳😡
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
#عهد_عشق
عروس و💑داماد عزیز
شما با انتخاب همسر؛
در حقیقت دارین،برای فرزندانتون، پدر یا مادر،انتخاب میکنید!
دقـ👇ـت کنین:
آیا فرد منتخب شما،
توانایی تربیت یک نسل پاک و صالح رو داره؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
غروب یکی از این پنجشنبهها اتفاقی به آرامگاه رفتم سلام اهل قبور را خواندم و وارد محوطه شدم به محض ور
۲۴سال #زندگی_عاشقانه با جانباز قطع نخاعی
#شهید_سید_حسین_آملی
🍃 شهید آملی در همه امور خدا را در نظر داشت و به علت مجروحیت جنگی گاه گاهی که حالشان به وخامت میرفت باید خودمان با قاشق غذا را در دهانشان میگذاشتیم و خودش قادر به این کار نبود.
🍃 شهید آملی صبحها همیشه قبل از اذان برمیخواست و به علت مجروحیت از ناحیه گردن و قطع نخاع شدن همیشه مجبور بود به حالت خوابیده روی شکم باشد ولی با این حال سفارش همیشگیاش این بود که رو به قبله باشد.
دستهای شهید به علت صدمات جنگی همیشه حالتی مشت داشت حتی قاشق برای صرف غذا فقط در مواقعی که حال مناسبی داشت بین دو انگشتش قرار میگرفت.
🍃این همسر شهید با بیان اینکه، اراده شهید آملی بسیار بیشتر از این بود که شرایط فیزیکیاش بخواهد بر او غلبه کند، تصریح کرد: شهید آملی با حکاکی بر روی چوب که با حرکت محدود بالا و پایین بازوانش انجام میداد این را ثابت میکرد، انگار شهید جانباز آملی روحش را مثال چوب در دستش هر روز میتراشید و لوح پاک وجودش را نقش نگاری از ایمان و تقوا میبخشید.
همسر شهید با اشاره به یکجانشینی و بروز بیماریهای متعدد نظیر دیابت و نارسایی کلیه که منجر به پیوند کلیه و انجام دیالیز در هر چند روز شده بود، گفت:
شهید آملی همیشه به علت شرایط فیزیکی و ناراحتیهای جسمی پرهیز غذایی میکردند تا عمر طولانی داشته باشند، هیچ وقت لب به شکوه باز نمیکردند بلکه اعتقاد داشتند انسان برای عبادت خداوند آفریده شده است نه آنکه چند صباحی باشد خود را بشکند و برود بلکه برای تقوا و زهد و پارسایی آمده است.
🍃 از نوع نگاه و اعتقادات شهید آملی درسهای خیلی خوبی گرفتم و زبانم از بیان حالات او از آن جهت که شهید در شبانه روز ساعات زیادی را حداقل 16 ساعت رو به قبله در سجده میماند، قاصر است.
🍃تمام کارهای روزمره زندگی را خودم تنهایی با مدیریت شهید انجام میدادم. ساعاتی که برای انجام امور خانه مثلا خرید نان و مایحتاج زندگی به بیرون میرفتم، قبل رفتن از من درخواست میکرد او را رو به قبله کنم تا اگر در وقت نماز تنها بود نمازش قضا نشود چرا که به نماز اول وقت خیلی اهمیت میدادند.
🍃همسر شهید چشمانش نمی از دلتنگی گرفت و خدا را به خاطر همسری شهید جانباز در نوجوانی شکر کرد و گفت:
همیشه شاکرم در این راه امانتی به دوشم گذاشته بود که بتوانم به سرانجامش برسانم شکر این توانایی و استعداد را در وجودم گذاشت تا بتوانم با وی یک زندگی عاشقانه داشته باشم.
ما دو انسان آزاده بودیم ولی عاشقانه زندگی کردیم عشقی که سرانجامش به خدا ختم شود و یک لحظه از هم جدا نبودیم جز در مسافرتهای مذهبی که پیش آمد.
شهید سالهای اول ازدواج همسرش را تنهایی به زیارت کعبه و کربلا فرستاده بود و در دفعات بعدی خودش با او به کربلا و مکه مشرف شد و توفیق انجام مناسک حج تمتع را پیدا کرد.
ادامه دارد....
یکشنبه ها ، چهارشنبه ها در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #از_خانمتان_آموزش_ببینید
💠 گاهی از خانمتان بخواهید نحوه درست کردن فلان #غذا را به شما یاد دهد.
💠 درخواست شما از همسرتان برای یادگیری کارهایی که در خانه مختص خانمهاست برای همسرتان #شیرین است.
💠 او حس میکند که به او #اعتماد دارید. لذا به خود میبالد و گویا به او روحیه و انرژی تازه بخشیدهاید!
💠 و البته در حین یادگیری رعایت #تواضع و عدم #تکبّر، لازم و ضروری میباشد.
❣ @Mattla_eshgh
❣اے زندگے تن و توانم همه تــــــــو
❣جانے و دلے اے دل و جانم همه تـــــــــو
❣تو هستے من شدے از آنے همه من
❣من نیست شدم در تو از آنم همه تــــــــــو
#پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
🌸 بـــهار تویے ...
💫 باور کن !
مے شود به شانه ات
تکیه داد و
سبز شد ...! 🌱
#پروفایل
❣ @Mattla_eshgh