#باهم_بسازیم ۴۸
راهکار مقابله با تفکر خرافی👇
_ اعتقاد به قضا و قدر؛
نباید انسان را از تلاش و تکاپو برای زندگی بازدارد❗️
_ در قرآن و روایات ، ذکرها و دعاهایی وجود دارد که انسان را از بلایا و خطرات حفظ میکند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 به صورت غیرمستقیم درصحبت هایتان عدم مخالفت تان را برای ازدواج ابراز کنید. مثلا در مورد خواستگاری
7⃣ مراجعه به مشاور برای پاسخ نهایی مثبت یا منفی به خواستگار را برای خودت لازم و ضروری بدان. دقت بفرمایید حتی پاسخ منفی. و خیلی به صرفه است مشاورتان ثابت باشد. مومن و از لحاظ تاهل و خانوادگی موفق و شاداب.
8⃣ از دعا و توسل غافل نیستید خوب است. از خدا بخواهید که همسری مناسب و لایق نصیب کند که لیاقت شما را داشته باشد. برای امر ازدواج توسل و نذر به امام هادی علیه السلام مجرب است. نذر ایشان کنید.
#پایان
#هشت_توصیه_به_دختران_مجرد
❣ @Mattla_eshgh
🔻 متولد #آمریکا هستم و دارای #دوازده فرزند هستم!
🔻برای تربیت صحیح فرزندان به ایران برگشتم.
🔻الان در مراغه در دل طبیعت مشغول کشاورزی و دامداری هستم.
🔻در این مراسم که به میزبانی هیئت طب الائمه (علیهمالسلام) صورت گرفت حجت الاسلام رضوانی (دارای ده فرزند) نکاتی را پیرامون "نقش رسانه ها در جنگ جمعیتی " بین نمود.
🔻بعد از اتمام سخنرانی و مراسم تجلیل آقای #بختیارنژاد که متولد #آمریکاست و خود دارای 12 فرزند هستند، سخنرانی نمود.
🔻 وی با ذکر این نکته که در #امریکا خانواده های #پرچمعیت زیادی وجود دارند که سبک زندگی که انتخاب کرده اند زندگی در طبیعت و کارهای همچون #کشاورزی و دامداری مشغول هستند.
🔻 زندگی لاکچری در #آمریکا یعنی افرادی که دور از شهر و هیاهوی #مدرنیته مشغول لذت از زندگی هستند.
🔻معمولا این خانواده ها در #آمریکا دارای فرزندان زیاد و بالای 14- 15 فرزند هستند.
🔻فرزند 13 و 14 ام بنده نیز در سال 1400 به دنیا خواهند آمد.
❣ @Mattla_eshgh
💞24 سال زندگی عاشقانه با جانباز قطع نخاعی💞
🍃حاج #سید_حسین_آملی، سید جانبازان نخاعی، برادر شهید سید مهدی آملی، یادگار هشت سال دفاع مقدس و مردی از سلاله نیکان و صابران، با تحمل بیش از 35 سال درد و رنج ناشی از جانبازی، سحرگاه روز پنج شنبه بیست و نهم فروردین ماه ۱۳۹۸ در بیمارستان امام خمینی (ره) ساری به فیض شهادت نائل شد.
شهید سید حسین آملی در سال 1362 در منطقه مریوان کردستان از ناحیه نخاع آسیب جدی دیده و دو پای وی بر اثر جراحات قطع شد.
این اسطوره درد، در دوران حیاتش درباره جانبازیش اظهار کرده بود: خدا نکند که پشیمان بشوم؛ همه اینها خواست خداست. لطف خدا به بندگانش زیاد است.
برادرِ این جانبازشهید نیز در سال 1367 در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و همسرش نیز خواهر شهید موسی احمدی قاجاری بود که با وجود شرایط جانبازی با وی ازدواج کرده است.
غروب یکی از این پنجشنبهها اتفاقی به آرامگاه رفتم سلام اهل قبور را خواندم و وارد محوطه شدم به محض ورود حضور بانویی در کنار یکی از مزارها توجهم را جلب کرد. به بهانه قرائت فاتحه به سمتش رفتم. کارگری در حال سنگ گذاشتن بر روی قبری بود که همان بانو به گونهای خاص به آن تعلق خاطر داشت، نزدیکشان ایستادم کارگر گفت: «این بانو 24 سال از این شهید پرستاری کرده و کمتر کسی پیدا میشه این کار را انجام دهد.»
حرفش تمام نشده بود که بانو دستانش را میان چادر سیاهش پنهان کرد و به حالت امتناع، گفت: این حرف را نزنید، من هر چه کردم برای رضای خدا بود و بس، اصلا کاری هم نکردم. رفتارش نگاهم را کنجکاوتر کرد و پرسیدم این مزار کدام شهید است!؟ بانو با شربتی گوارا میان گرمای آفتاب از حضورم استقبالی کرد و گفت: جانباز شهید سید حسین آملی. کارگر پیش دستی کرد و گفت: ایشان #همسر_شهید هستند.
شربت را نوشیدم و فاتحهای قرائت کردم و در کنار همسر شهید ایستادم و این فرصت را غنیمت دانستم که با همسر شهید گفتوگویی داشته باشم. از او خواستم خودش را به خوانندگان ایکنا معرفی کنند، در سکوت آرامگاه گفت: رقیه احمدی قاجاری هستم همسر جانباز شهید سید حسین آملی
💗نحوه آشنایی با شهید آملی
وی گفت: برادرش با دوستش سید حسین سال 62 راهی جبهه و جنگ شده بودند یک سال به طول نیانجامید که خبر جانبازی و قطع نخاع دوست صمیمی برادرش خبر ناگوار خانواده احمدی قاجاری نیز شده بود.
این همسر شهید ادامه داد: سال 63 من کلاس چهارم ابتدایی بودم برادرم عازم جبهههای جنگ شده بود و جانبازی دوستش که ما رفت و آمد خانوادگی با آنها داشتیم، اتفاق ناراحت کنندهای برای ما بود. زمان به سرعت میگذشت بعد سال 66 که خبر شهادت برادرم، ضربه سختی به خانواده وارد کرده بود.
من مقاطع تحصیلی را یکی بعد از دیگری پشت سر میگذاشتم و وارد دبیرستان شده بودم که موضوع ازدواجم با شهید سید حسین آملی مطرح شد ابتدا با مخالفت پدر و مادرم رو به رو شدم.
این همسر شهید دلیل مخالفت نزدیکان از ازدواجش با شهید حسین آملی را اینگونه بیان کرد: شهید قبل از جانبازی ازدواج کرده بودند و یک دختر داشتند منتهی دو یا سه سال بعد از این اتفاق، همسر اولشان از ایشان جدا شدند و چند سال ایشان مجرد بودند تا که مسئله ازدواج بنده با ایشان پیش آمد و تنها دلیل مخالفت والدینم ازدواج اول نافرجام و حضور یک بچه بزرگ از شهید بود.
وی درباره شرایط فیزیکی شهید، گفت: برایم شرایط فیزیکی و قطع نخاعیاش اصلا اهمیت نداشت و با پذیرفتن خانواده احمدی قاجاری که جانبازی را به هیچ وجه مانع نمیدانستند در سال 74 ازدواج کردم و در 19 سالگی زندگی عاشقانه مشترکمان را آغاز کردیم.
🍃همسر شهید اظهار کرد: زندگی ما از اول خیلی خوب شروع شد و من دلیل خوشبختی خود را پاک زندگی کردن شهید میدانم، شهید قبل از هر چیزی خود را از آلودگی و پلیدی حفظ میکرد و زندگی معنوی خوبی داشت. من درسهای زیادی از ایشان یاد گرفتم و در زندگی سعی کنم مثل ایشان پاک زندگی کنم.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۴۰۰
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#بارداری_بعداز_35_سالگی
سال ۶۸ بود که دوره راهنمایی رو تموم کردم و پدرم دیگه اجازه ندادند به دبیرستان برم چون دبیرستان محل زندگی ما چند تا معلم مرد داشت.
بلافاصله به جای دبیرستان رفتم آموزشگاه خیاطی و در طول یک سال خیاطی و گلدوزی رو یاد گرفتم. ۱۵ سالم که شد ازدواج کردم و از خونه پدری رفتم و توی یک اتاق خونه مادر شوهر زندگی رو شروع کردیم (منزل مادر شوهرم یه خونه بود با دوتا اتاق خواب که یه اتاق مال مادر شوهرم و برادر شوهر کوچیکم بود، یه اتاق هم مال ما)
همون سال غیر حضوری شروع کردم درسهای دبیرستان رو خوندن سال اول رو تو خرداد قبول شدم و سال دوم امتحانهای خرداد مصادف شد با ابتدای بارداریم خرداد و شهریور امتحانها رو دادم و زمستان اون سال خدا پسرم رو در آغوش من گذاشت.
از سال بعد قانون دبیرستان شد ترمی واحدی و من ۴ سال طول کشید تا دبیرستان رو تموم کنم البته این وسط یه پسر ناز دیگه خدا بهمون داد.
پسر دومم ۱ ساله بود که دیپلم رو گرفتم.
نکته مهمی که یادم رفت بگم بعد از تولد پسر اولم خدا کمک کرد با پس انداز هامون یه قطعه زمین خریدیم و با تولد پسر دومم خدا رو شکر خونه مون ساخته شد و یک ماهگی پسرم به منزل خودمون اسباب کشی کردیم.
بعد از اون به خاطر کار همسرم مجبور شدیم چند سالی دور از خانواده باشیم و من هر چند با شعار دوتا بچه کافیه موافق نبودم ولی به خاطر دوری از خانواده و زندگی تو غربت از این نعمت خودم رو محروم کردم و همچنان دوتا بچه داشتم (که اعتراف میکنم بسیار کار اشتباهی کردم)
وقتی پسر کوچکم کلاس اول رفت منم رفتم دانشگاه و لیسانس گرفتم. پسر بزرگم راهنمایی رو تموم کرد و پسر دومم ابتدایی رو و منم دانشگاه
و بالاخره بعد این مدت برگشتیم به شهر خودمون.
حالا که برگشته بودم پییش پدر و مادرم و اقوام دیگه سال ۸۷ بود و من برای فرزند سوم اقدام کردم بالاخره بعد از ۲ سال در حالیکه دو پسر ۱۷ و ۱۴ ساله داشتم در سن ۳۵ سالگی خدا پسر سوم رو به من هدیه کرد.
تصمیمم این بود که چون اون پسرها فاصله شون خوب بود، حالا هم با فاصله ۳ سال یک بچه دیگه بیارم به همین دلیل پسر سومم که دوونیم سالش شد و از پوشک گرفتمش، اقدام به بارداری کردم، ولی متأسفانه تو ۸ هفته بودم که جنین به علت تشکیل نشدن قلب سقط شد.
از اونجایی که دیگه خیلی وقت نداشتم با چند تا پزشک زنان مشورت کردم و بعد آزمایشهای مختلف گفتند که من مشکلی ندارم و میتونم بعد از ۴ تا ۶ ماه دوباره اقدام به بارداری کنم. که منم اقدام کردم ولی متأسفانه اینبار هم جنین در هفته ۱۱ به همون دلیل قبلی سقط شد. بعد از اون از طرفی دلم بچه میخواست و میخواستم به ندای رهبرم لبیک بگم و از طرفی دیگه میترسیدم. از طرف دیگه هم پسرم با رفتن برادراش از خونه برا ادامه تحصیل خیلی تنها شده بود و کلی بچه م دعا کرد تا خدا لطف کرد و بالاخره در آستانه ۴۵ سالگی یه پسر کوچولوی دیگه به جمع خانواده ما اضافه شد.
الان پسر کوچکم ۸ ماهشه و قبلیه حدودا ۱۰ ساله ست. خدا رو به حتطر همه نعمتهاش شاکرم و دعا میکنم خودش همه عزیزانی را که تو آرزوی بچه هستند حاجت روا کنه ان شاء الله.
من در بهترین سالهای باروری از بارداری خودداری کردم حالا یا به خاطر دوری از خانواده بود یا اون شعار کذایی فرقی نمیکنه... اینو گفتم که دیگران اشتباه منو تکرار نکنن ولی اگرم این اتفاق برا کسی افتاد از فضل خدا ناامید نشه و جبران کنه، میبینید که من در سن ۴۵ سالگی الحمدلله خدا یه بچه سالم و ان شاء الله صالح خدا بهم داده. خانمها تا زمانی که تخمک گذاری دارن، میتونن بچه دار بشن.
یه مطلب مهم دیگه به خواهرای گل خودم بگم که به خاطر درس و تحصیل ازدواجشون رو عقب نندازن من تا سوم راهنمایی بیشتر نرفتم مدرسه بعد از ازدواجم هم دیپلممو گرفتم، هم لیسانس دانشگاه دارم، هم لیسانس حوزه، ان شاء الله کوچولوم کمی بزرگتر بشه، برا ارشد اقدام میکنم.
با آرزوی سلامتی برای همه دوستان.
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 _تا اورژانس کلی راه بود. تخت کدوم اتاق خالیه فعلا بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد ... هنگامه ه
#عقیق
#قسمت ۲۴
🍃منتظر میمانم تا کارشان تمام شود.طبق معمول پدر و پسر همراه همند! درست مثل شاگرد و
استاد.... دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام
زمزمه میکند. میخواهند بروند که دکتر والا را صدا میزنم:
_دکتر یه لحظه لطفا...
با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم:یه چیز خیلی جالب
اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه!
دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند!یک آن هردو با
دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند!
دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟
هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم!خب حداقلش این بود که دخترک
چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود!هنگامه
با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه!
سری به علامت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم. خیره به حلقه در دستانش میپرسم:چه خبرا؟
_خبر خاصی نیست سلامتی
دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟
لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر... خوبه ...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم...
میپرسم: دیگه پیگیر ماجرا نشدید؟
_نه دیگه وقتی نمیشه پیگیر چی بشیم؟
_پرورشگاه...
_محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم!
دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش! هرچه به صلاحه همون میشه.
هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند! بلد بود به خودش
بیاید بلد بود ....
🍃طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلافه کرده بود! نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ
شده بود.
امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب اون نیاز
به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهی روی سرش
ریخته.
راحله درحالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد.
_داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما!
امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا
هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟
راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و درحالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند:کارا
که تموم شد! لااقل بیا برو نذری هارو پخش کن!
امیرحیدر لا اله الا للهی میگوید و از جا بلند میشود! اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند
منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد!
یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند!تنها نگار است که
اندکی احساس راحتی میکند! دستور مهری خانم است! آرام سلامی میگوید و کاسه های یکبار
مصرف را از هم جدا میکند.طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین
میکنند.
روبه امیرحیدر میگوید:حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن!
امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند.طاهره خانم
میپرسد:چیکارش داری؟
_بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم
طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید: دستش بنده
🍃بعد نگار را صدا میزند:نگار عمه بروی کمک امیرحیدر نذری ها رو پخش کنید.
نگار چشمی میگوید و چادرش را سرش میکند. زودتر از امیر حیدر از خانه خارج میشود و مهری
خانم با لبخند آن دو را نظاره میکند!
امیرحیدر اما دلش خیلی رضا به این کارهای مادرش نیست! او خوب میداند این کارها بیش از همه
به ضرر خود نگار است!این بریدن و دوختن ها و حرف هایی که نباید خیلی راحت زده میشد
!حرفهایی که بیشترین ضربه را به خود نگار میزند و رویاهایش! این را هر آدم پیرو منطقی
میفهمید که او و نگار چه میزان بایکدیگر تفاوت دارند!
نگار اما واقعا داشت کلافه میشد! او همیشه در رویاهایش خویش را مالک امیرحیدر
میدانست! یعنی القاءهای عمه و مادرش بی تاثیر نبودند و حالا امیرحیدر ورای تصوراتش با او رفتار
میکرد.
یعنی این را خیلی خوب میفهمید که او برای امیرحیدر یکی هست مثل بقیه و او این را
نمیخواست!چون امیر حیدر برایش مثل بقیه نبود!
امیرحیدر سینی را بدست گرفته بود و نگار آنها را پخش میکرد.از سکوت بینشان خوشش نمی
آمد.
آخرین خانه خانه ی سعیدی بود.نگار زنگ در را فشرد.صدای نازک آیه از آیفون بلند شد:کیه؟
نگار زودتر از امیرحیدر گفت: بفرمایید نذری...
آیه گوشی را گذاشت و چادر گل گلی پریناز را سرش کرد.در را باز کرد و دخترک زیبای کاسه به
دستی را دید.با لبخند کاسه را گرفت و گفت:قبول باشه
نگار خواهش میکنمی گفت و امیر حیدر که در کادر دید آیه نبود گفت:سلام خانم آیه
آیه از خانه بیرون آمد و امیرحیدر را کنار در دید.متعجب سلامی کرد و با شرمندگی گفت:سلام آقا
امیرحیدر...ببخشید ندیدمتون.
امیر حیدر با خوشرویی گفت:خواهش میکنم.ابوذر خونه است؟
_نه متاسفانه در گیر کارهای عقده.زود میره دیر میاد!
_خب الحمدلله تا باشه از این درگیری ها
_ممنونم
امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت:با اجازتون....
آیه چادرش را کیپ میکند و روبه نگار کرد و گفت: بفرمایید تو در خدمت باشیم...
هر دو تشکری کردند و رفتند. آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش
نذری اش شود ذوق میکند.
نگار اما یک جوری شده بود.یک جوربدی.این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم
میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود!
شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود! چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل
گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم؟
خانم قبل از آیه بیاید آن هم با ، میم ساکن!چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد!اصلا چرا مثل
خودش صدایش نکرد!چه میشد بگوید آیه خانم؟
چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم
میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند!
اخم هایش توی هم رفته بود! از خود میپرسید ، این فکرا بچگانه است؟ و بعد نتیجه میگرفت نه که
بچگانه نیست! ....
▫️▪️▫️▪️▫️
ابوذر و زهرا خسته از بالا و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند. زهرا چند قلپ
آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر!خیـــلی!
ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو!
زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید:من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم!
🍃ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید:این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه معظل زهراجان!
سوسیس نخور عزیزم! از همه این ساندویچا باز این بهتره لااقل ریشه گیاهی داره! نخریدم چون
به فکر سلامتی شما بودم بانو!
زهرا اینبار هیجان زده به ساندویچش نگاه میکند و می اندیشد چه طعم عاشقانه و نابی خواهد
داشت این ساندویچ!
ابوذر نگاهی به ساعتش میکند و به زهرا میگوید:زهرا جان جمع و جور کن به حاج صادق قول دادم
قبل از شش برسونمت!
زهرا واقعا دلش نمیخواست از کنار ابوذر جم بخورد اما احترام پدرش واجب تر از این حرفا بود.
بعد از رساندن زهرا بود که شماره مهران را گرفت...قرار گذاشت تا یک ساعت دیگر مغازه
باشد.کنار مغازه نگه داشت .شیوا داشت حساب کتاب میکرد.
_سلام خانم مبارکی.
شیوا سرش را بلند کرد و با لبخند جوابش را داد:سلام آقای سعیدی
یک تو سری به دلش زد که نزدیک بود اعتراف کند چقدر دلش تنگ مرد روبه رویش بود.
ابوذر کمی این پا و آن پا کرد و بعد به شیوا گفت: خانم مبارکی...
شیوا دوباره نگاهش را به ابوذر دوخت:بله...
_یه لحظه لطفا میشه بیاید اینجا بشینید؟
شیوا کنجکاو نگاهش کرد و از پشت ویترین بیرون آمد و روی صندلی روبه روی ابوذر
نشست:بفرمایید...
ابوذر سرش را به زیر انداخت و گفت: میخواستم در خصوص موضوعی باهاتون صحبت کنم...که
خب خیلی توش تجربه ندارم...
شیوا کنجکاو تر پرسید:چیزی شده؟
_بهش تو اصطلاح عامیانه میگن امر خیر!
ضربان قلب شیوا شدت گرفت:میشه واضح تر بگید؟
ابوذر نفس عمیقی کشید و گفت:من خیلی مقدمه چینی بلد نیستم! خب راستش اینه که یکی از
دوستان من چند وقتیه که حس میکنه علاقه ای به شما پیدا کرده و خواسته من واسطه بشم و از
شما اجازه بگیرم برای خواستگاری!
شیوا مات مانده بود. باورش نمیشد!این دیگر چه معادله ای بود که خدا برایش طرح کرده بود؟
ابوذر پرسید:نظرتون چیه؟
شیوا قدری به خودش مسلط شد و گفت:آقا ابوذر من ...بهشون بگید جواب من منفیه!
_شیوا خانم شما که هنوز ندیدنشون!خب لااقل بزارید باهاتون صحبت کنه بعد نظرتونو بگید.
_مسئله شخص ایشون نیست!من قصد ازدواج ندارم نه ایشون نه هیچ کس دیگه...دلیلشم
خودتون میدونید....
_من هیچی نمیدونم شیوا خانم
شیوا بغضش را قورت دادو گفت: در جوونمردی شما شکی نیست.ولی گذشته که فراموش
نمیشه!میشه؟
ابوذر جدی گفت:شما دارید در مورد کدوم گذشته حرف میزنید؟من که چیزی یادم نمیاد.
شیوا با بغض تلخندی میزند.او ابوذر بود و جز این هم از او انتظار نمیرفت. خودش را زده بود کوچه
عمر چپ تا شیوا را از آب شدن نجات دهد! مردانگی کوران میکرد در وجودش که اینطور هوای
حجالت شیوا را داشت!
شیوا با همان صدای لرزان گفت:بیایید و بگذرید آقا ابوذر.
_من کاره ای نیستم که بگذرم یا نگذرم!
من فقط میگم یکم بیشتر فکر کنید....
شیوا با خود اندیشید نه گفتن به آن رفیق ندیده خیلی راحت تر از حرف روی حرف ابوذر آوردن
است...سرش را پایین گرفت و با شرم گفت:پس هر جور شما صلاح میدونید!
ابوذر لبخندی زد و از جایش بلند شد:تصمیم عاقلانه ای بود شیوا خانم!رفیق من نه یکی دیگه!به
ازدواج جدی فکر کنید.آینده شما نباید فدای گذشتتون بشه!
🍃شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود.قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد:همه مثل تو مرد
نیستن ابوذر!
صدای ابوذر را شنید: الان منتظره باهاتون حرف بزنه اجازه هست؟
شیوا تنها سری به نشانه ی تایید تکان داد و ابوذر خندان از مغازه خارج شد! شیوا حس کرد این
روزها چه راحت میتواند حسرت نخورد!چه راحت تر از گذشته میتواند ابوذر را مثل یک برادر ببیند!
مثل جان کندن بود تغییر این حس ولی نشدنی نبود!
در ماشین که باز شد مهران بی مقدمه پرسید: چی شد؟
ابوذر بلند خندید: چه هولی تو!
_میگم چی شد ابوذر؟
ابوذر نفسی کشید و با آرامش گفت: قبول کرد باهات حرف بزنه!
مهران هیجان زده گفت: راست میگی؟خیلی آقایی ابو...خیلی
حتی خودمهران هم فکر نمیکرد روزی متوسل ابوذر شود تا بخواهد با دختر همکلام شود. رز قرمز
را از روی داشبورد برداشت و یقه اش را مرتب کرد.ابوذر با اشاره ای به رز قرمز کرد و گفت:مگه
داری میری سر قرار با نامزدت!؟
مهرانابرویی بالا انداخت و گفت: ببین تو اصلا به اوصول دلبری آگاه نیستی من نمیدونم خانم
صادقی چطور بهت بله داده؟
لبهای ابوذر کج شد و گفت:الان یعنی تو خیلی دلبری؟
مهران بادی به غبغبه انداخت و گفت:من الان درست مثل یه جنتلمن دارم رفتار میکنم!
ابوذر خندید و لا اله الا اللهی گفت و بعد ضربه آرمی به شانه مهران زد و گفت:ببین آدم باید ذاتا
جنتل من باشه!!! مردونگی همچین از وجودش تراوش کنه!وگرنه بااین شاخه گل و چهارتا لفظ
قشنگ و مامانی بونجول من جنتل من نمیشه!
مهران بروبابایی میگوید و پیاده میشود.ابوذر در دل دعا میکند آخر این ماجرا ختم به خیر شود.هر
دو آنها برایش مهم و عزیز بودند.
مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند.گویا متوجه آمدنش
نشده! بااعتماد به نفس جلو می رود و سلام میکند.
شیوا بادیدنش متعجب پاسخش را میدهد!فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد.مهران گل را
به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد.
یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا ، راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی! ، پس تولید کننده
محصول عاشقانه این روزها او بود.لبخند محوی زد و پرسید:قبلیا هم کار شما بود؟
مهران میپرسد:خوشتون اومد؟
شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید:من به آقای سعیدی
هم گفتم نه...اماایشون اصرار داشتن حنما این دیدار صورت بگیره...
مهران جاخورد!اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه
بشنود!
کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟
▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🍃شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم
را ندارد.اما مثل همیشه با حوصله ولخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت. به درخواست
آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دریمیگفت
_میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجابمونیم! ولی هیچ کدومشون قبول نمیکنن.
آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد:چیهاینجا رو دوست داری؟
شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید:همه چیشو!میدونی بااونکه اونجا خیلی ازاینجا پیشرفته تره
اما حس خوب اینجا رو نداره!واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه
جوریه!میدونی مردمش خیلی سردن! گرمای روابط اینجا رو نداره!
_نمیدونم چی بگم! حالا قصد داری چی بخونی
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۴۸ راهکار مقابله با تفکر خرافی👇 _ اعتقاد به قضا و قدر؛ نباید انسان را از تلاش و تکاپو
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇