eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_یکم #بخش_
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد سی یکم وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟ درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟ نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز ......... بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم . از میان جمعیه به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم ، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ خم میشوم و دستم را در آب استخر فرو میکنم ، +چقدر آبش تمیزه سجاد سر تکان مسدهد _آره ، دوستمم گفت تمیزه ، گفت هر دفعه قبل از اینکه برن آبش رو عوض میکنن که برای دفعه ی بعد تمیز باشه . چون سر پوشیدست مشکلی پیش نمیاد . بلند میشوم و دهان باز میکنم اما قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد آرام هولم میدهد . همزمان با جیغ زدنم بازویم را میگیرد و میخنذ _نترس بابا گرفتمت . یک هو پایش روی موزاییک های سر میخورد و تعادلش را از دست میدهد . بلند میگوید _نمیتونم تعادلمو حفظ کنم باهم داخل آب پرت میشویم . وقتی روی آب می آیم هوا را میبلعم . نگاهی به لباس های خیس خودمو سجاد می اندازم . سجاد با دیدن قیافه ی بهت زده ام قهقهه میزند _شبه دو تا موش آبکشیده شدیم ، اومدم شوخی ساده کنم ببین به چه روزی افتادیم با خندیدن سجاد بی اختیار بلند بلند میخندم ، موهایم را از جلوی صورتم کنار میزنم لبم را به دندان میگیرم و سعی میکنم نخندم . اخم تصنی تحویل سجاد میدهم +ببین لباسام به چه روزی افتاد ، نو بودن . میخندد و مشتی آب در صورتم میپاشد _بیخیال دنیا بابا ، مال دنیا ارزش غصه خوردن نداره ، خوش باش آرام به بازویش میکوبم +رو نیست که ، سنگه پای قزوینه ، یه چیزیم بهت بدهکار شدم همزمان میخندیم . به قول سجاد بیخیال مال دنیا میشویم و مشت های پر شده از آب را به سمت هم میپاشیم . آمده بودیم فقط سَری به استخر بزنیم که قسمتمان شد در آن شنا کنیم ، آن هم با لباس های نویمان که تازه از نزدیک حرم خریده بوریم
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_یکم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روی تپه کنار سجاد می نشینم . +چقدر اینجا سر سبزه ؟ نگاه پر عشقی حواله چشم هایم میکند و لبخند شیرینی به صورتم میپاشد _آره ، مشهد دشت و پارکای سر سبز و خوشگل زیاد داره . سر تکان میدهم ، با دیدن موبایلش که کنار دستش گذاشته بی اختیار لبخند مرموزی میزنم و پوبایلم را از جیبم بیرون میکشم . شماره سجاد را میگیرم و به صفحه موبایلش چشم میدوزم . با بلند شدن صدای زنگ سجاد نگاهی به موبایلش می اندازد ، دقیق به نام روی صفحه چشم میدوزم 《لبخند بهشتی》 نگاهم را بلند میکنم و به سجاد میدوزم ، با دیدن تعجب در چشم هایم خودش همه چیز را متوجه مشود . میخندد _دلیل داره که اسمتو اینجوری تو گوشی سیو کردم اخم تصنعی میکنم و حق به جانب میگویم +زود ، تند ، سریع توضیح بده ، وگرنه اسمتو تو گوشیم از عشقم به پسر عمو تعقیر میدم با بلند شدن صدای قهقهه سجاد میخندم . نگاهش را به رو به رو میدوزد قفل لب هایش را باز میکند . _خدا روزی که انسان رو خلق کرد ، به خودش افتخار کرد ، بابت این آفریده خاصش ، بابت آفریده ی بی نظیرش که شد اشرف مخلوقات . یه لبخند شیرین زد ، از جنس بهشت ، با لذت گفت : 《فَتَبارَکَ الله اَحسَنُ الخالِقین》 تو برای من مثل اون لبخندی ، مثل اون لبخند شیرینی ، ار جنس بهشتی ، خاصی . تو برای من مثل لبخند خدایی . بخاطر همین اسمتو ذخیره کردم لبخند بهشتی چشم هایم را آرام میبندم ، قطره ایکش که در چشمم پنهان شده بود سرازیر میشود . میخندم +احساساتی شدم ، خیلی خاص بود میخندد ، خنده اش را میخورد و نگاهم میکند ، در نگاهش غم لانه کرده _میدونی شهریار اسمتو جی ذخیره کرده بود ؟
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سری به نشانه نفی تکان میدهم _گوهر ، من اولش فک کردم اسم یه دختره ، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود ، خیلی تعجب کردم ، ولی وفتی شماره رو چک کردم شماره تو بود میخندم +آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه . هر دو قهقهه میزنیم _داشته سر به سرت میذاشته سر تکان میدهم +میدونم . حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم +میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟ سجاد له رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند _آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته . الان تو آسمونا پیش همن . اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد . خواهر من با برادرو تو ازدواج میکردم ، خواهر شهریار با برادر سوگل . چقدر دلتنگوشونم س به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم +منم همینطور سجاد می ایستد و خودش را میتکاند _پاشو بریم تا اشکمون در نیومده . بلند میشوم ، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد . جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم . خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده . نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش . نگاهم میکند و بعد بلند میخنذ. با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخنذ ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد . نگاهم را به آسمان میدوزم و بهخاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم . با لبخند به سجاد نگاه میکنم و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود 《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》 ‌❣ @Mattla_eshgh
_ابراهیم ابراهیم بت شکن ، بت تفرقه و دعواهای داخلی بین انقلابی ها راشکست به امید خنثی سازی دیگر تیرهای جریان رقیب ‌❣ @Mattla_eshgh
اونایی که میگن قوه قضائیه مهمتره ، کاش اقای رئیسی نمیومد بنظرتون بین مجازات دزد و بستن راه دزدی کدوم عاقلانه تره؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
۶۶ انواع ذهنیت های منفی: "انتظارات با معیارهای سخت" 🔸این اندیشه سبب میشود فرد فکر کند باید تلاش و کشمکش سختی برای رسیدن به انتظارات بالای خود داشته باشد تا لذت، موفقیت و رضایت را احساس کند‌ . 👈 او فکر میکند: من باید بهترین باشم ، پس باید سخت تر از همه کار کنم‌. ❌پیامد چنین فکری میتواند تنش ، اضطراب و انزوا باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ #ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دوم 3️⃣ اصل سوممون این هس
—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧— ✍ لذا بهترین کسی هستش که میتونه ما را در راه خودشناسی و راه رسیدن به سعادت کمک بکنه. ما اگر خدا را رها بکنیم، کلام الهی را رها بکنیم، متوسل بشین به دانش خودمون، یا متوسل بشیم به، به اصطلاح کلمات کسان دیگری که معصوم نیستن و چه بسا اشتباه کنند و علمشون محدود باشه، در واقع خودمون را سپردیم به دست افراد جاهل و خودمون را سپردیم، مثل مریضی که خودش را بسپارد به دست طبیبان کم‌تخصص یا بی‌تخصص.😮 💠 که این قطعاً اون نتیجه‌ی خوبی که بخواد به‌دست بیاره، به دست نمیاره. لذا خداوند بعد از این استدلالات، در قرآن، در سوره‌ی مائده می‌فرماید: و من احسنُ حکماً من الله. یا من الاحسن من الله حکماً جای دیگر هم هست. که چه کسی بهتر از خدا هست برای این‌که حکم بکنه و دستور بده. 👌 شما چه کسی را سراغ دارید بهتر از خدا؟🤔 ☜ و ما اگر بخوایم به خودشناسی نائل باشیم هیچ ‌کس بهتر از خداوند نیست برای این‌که ما خودمون را در آینه‌ی کلام او بشناسیم. و در یک جای دیگه خداوند سؤال میکنه و این سؤال را بندگانش باید جواب بدن. می‌فرماید: ألیس الله بکافٍ عبده. 📌 آیا خداوند برای بنده‌هاش کافی نیست؟🤔 برای هدایت بندگانش، برای اینکه بندگانش را به کمال برسونه و برای کفایت بندگانش آیا شما، به هرحال خدا را کافی نمی‌دونید؟ 🙂 ألیس الله بکافٍ عبده، آیا خداوند بند‌ه‌اش را کفایت نمیکنه؟ 😉 🔮 این دلائل محکم و مستدلی بود که در قرآن کریم، خداوند برای این‌که ما را تشویق بکنه و راهنمایی بکنه به این‌که جز از او از کس دیگری کمک نگیریم و جز از ائمه‌ی معصومین و رهبران الهی از کس دیگری کمک نگیریم فرمودند.👏 💯 خب ما فعلاً تا این‌جا به این نتیجه رسیدیم که اگر بخوایم به سعادت برسیم، باید خودمون را بشناسیم، و اگر بخوایم خودمون را بشناسیم بهترین کسی که می‌تونیم به او مراجعه کنیم برای خودشناسی و برای کسب اطلاعات و آگاهی در زمینه‌ی خودمون، خود خداوند تبارک و تعالی است که خالق ما هستش.🥰 ⭐ پس با تکیه به فرمایش خداوند و معصومین علیهم السلام میریم سراغ معرفی یک چهره از انسان.🙂 یک چهره‌ی اجمالی از انسان را بررسی می‌کنیم در این جلسه و جلسه‌ی آینده. که بدونیم که انسان چه موجودی هستش، چه ارزشی داره و چه جایگاهی داره.🧕🤵 ✍ چون اگر این را ما ندونیم، اون که ما می‌خوایم در مورد انتخاب‌های انسان صحبت کنیم، نه فقط انتخاب همسر، بلکه سایر همه‌ی انتخاب‌های او صحبت بکنیم، به چراییِ دستوراتی که در مورد انتخاب هست پی نمیبریم.👏 👈 یعنی وقتی میگن انسان باید این‌گونه انتخاب بکند خیلی‌ها نمیدونن، خیلی‌ها میگن که نه ما آن‌گونه که می‌خواهیم انتخاب می‌کنیم. ولی خداوند می‌فرماید: چون تو بشر هستی، خلقت ویژه‌ای داری، هدف ویژه‌ای از خلق تو وجود داره باید این‌گونه انتخاب بکنیم.😊 💠 حالا ببینیم که این معرفی که خداوند میکنه انسان را، چه معرفی هست تا بتونیم برسیم به این‌که جایگاه انتخاب در مورد یک همچین موجودی چیست. 🔮 معرفی چهره‌ی اجمالی انسان را در چهار قسمت من تقدیمتون خواهم کرد. 1️⃣ قسمت اول در مورد شرافت انسان هستش و سایر مخلوقات،یعنی انسان اشرف مخلوقات هستش. ☜ از نظر قرآن کریم انسان دارای روح الهی هستش و واسطه‌ی داشتن این روح الهی بر سایر موجودات برتری داره. درباره‌ی این مطلب که انسان بر سایر موجودات برتری داره همین بس که قرآن کریم، می‌فرماید که: خداوند به ملائکه امر به سجده‌ی بر انسان کرده. و به ملائکه فرموده که: به انسان سجده بکنید و این سجده هم به خاطر این هستش که انسان حامل اون روح الهی هستش و اون نفخه‌ی الهی. ‌❣ @Mattla_eshgh
جانِ من است او❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 💠 وقتی به تاریخ نگاه می‌کنیم زن و شوهری را در جبهه باطل و عمر سعد و زن و شوهری را در جبهه حق و لشکر سیّدالشهدا علیه‌السلام می‌بینیم. ما نیز جزئی از تاریخ آیندگانیم که خواهیم شد. 💠 به یاد آوریم همسرانی را که در خانه‌های شهر به یاری امام عصرشان نشتافتند و آنقدر در دنیای خود غوطه‌ور بودند که اصلاً نفهمیدند حسین و اصحابش را به مسلخ برده‌اند. زن و شوهرانی که فکر و ذهنشان فقط مشغول سیر کردن شکم خود و فرزندانشان بود و دین لقلقه‌ی زبانشان بود. 💠 و اکنون چشمان علیهماالسلام به همسران عصر حاضر و تربیت کنندگان سربازان اوست. چشمان او به همسرانی است که مدافع تنها کشور و نظامی هستند که طبق روایات ما، زمینه‌ساز است. 💠 سیاسی‌کاری و سیاسی‌بازیهای امروز، ما را از اصلِ جبهه‌ی حق و باطل غافل نکند. نسبت به امور کشور و و دنیای اطرافمان بی‌تفاوت نباشیم که جنس این بی‌تفاوتی از جنس بی‌خبری همسران کوفی و سوق‌دهنده به رفاه‌طلبی و امام‌ستیزی است. ‌❣ @Mattla_eshgh
اول 🍃از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم: - در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت: - این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم: - اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت: - ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... . ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد. انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.» باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم: - فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم. انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.