eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃موفق که نشدم، آخرش باز گریه بود و اشک های جاری من. ولی وقتی محمد بعد از ناز و نوازش، دوباره محکم و خونسرد گفت که باید برود، از آخرین هنری که بلد بودم، استفاده کردم. قهر کردم! آن قدر احمق بودم که می خواستم با رفتار احمقانه ام و مسخره ترین شکل ممکن به او ثابت کنم که از دوری اش ناراحتم. آن شب و فردایش هر چه محمد سعی کرد با حرف و دلیل و منطق مرا سر عقل آورد، خودم را بیشتر لوس کردم و در نتیجه اوقات او هم تلخ شد. شب آخر باز همان آش بود و همان کاسه . آن شب مادرم، محترم خانم و سایرین را برای شام دعوت کرده بود که شب آخر دور هم باشیم و من اصلا متوجه رفتارم نبودم یا در حقیقت فکر می کردم رفتارم طوری است که هیچکس متوجه سردی رابطه ام با محمد نمی شود. غافل از چشم های تیز بین خانم جون که هم گرفتگی محمد را فهمیده بود و هم سرسنگینی های مرا. صبح روز بعد، خانم جون که قرار بود محمد را برای راه افتادن زودتر از معمول بیدار کند، به در زد و من که خیلی قبل از این که خانم جون بیایید بیدار شده بودم، خودم را به خواب زدم! محمد بیدار شد و صدایم زد. مهناز نمی خوای نماز بخونی ؟ من دارم می رم. جواب ندادم. می دونم بیداری، یعنی خداحافظی هم نمی خوای بکنی؟! باز هم چیزی نگفتم. یکخورده ساکت شد. سنگینی نگاهش را احساس می کردم و طاقتم داشت تمام می شد که خم شد و موهایم را از صورتم کنار زد، گونه ام را بوسید، یک دست آرام به موهایم کشید و گفت خداحافظ و رفت. در را که به هم زد، اشکم سرازیر شد و سرجایم نشستم، یک لحظه خواستم بدوم دنبالش، صدایش کنم و معذرت بخواهم و بگویم اشتباه کردم، ولی صدای به هم خوردن در حیاط به من فهماند که دیر شده. جلوی محترم خانم و بقیه، دیگر ممکن نبود. توی دریایی از غصه و رنج غوطه می خوردم و نمی دانستم چه کنم که در باز شد و خانم جون وارد شد و در رابست. دستپاچه اشک هایم را پاک کردم و سلام کردم. خانم جون که به زحمت نزدیک می شد گفت علیک سلام و بعد همان طور که لبه تخت می نشست، همراه ناله ای که از درد پایش می کرد، بی مقدمه گفت: این کار رو کردی، اما کار درستی نبود! هاج و واج خودم را به آن راه زدم و گفتم: کدوم کار؟! همین که شوهرت رو با قهر و تهر و کم محلی راهی کردی. با تعجب گفتم من؟ و پیش خودم فکر کردم، خانم جون چطوری از اتاق در بسته و روابط ما با خبر شده؟! خانم جون در حالی که توی چشم هایم خیره می شد گفت: آره دیگه ، پس کی؟ مادر، دیگه تو، سرمن که کلاه نمی تونی بگذاری. یعنی هیچ بچه ای سر پدر و مادر و بزرگ ترش نمی تونه کلاه بگذاره. منتها جون پدر و مادر، عاشق بی عارن، خیلی چیزها رو به روی خودشون نمی آرن. اما ننه، من آفتاب لب بومم، شاید اگر حالا نگم، فردا اجل مهلت نده.
🍃پریدم وسط حرفش: خدا نکنه، خانم جون. این ها همه ش تعارفه، آدمیزاد عمر نوح که نمی کنه، بالاخره عده ای باید برن که عده ای دیگه دنیا بیان. حالا این ها به کنار، مادر حرف توی حرف نیار حواسم پرت می شه. بعد همان طور که زانوهایش را با دست فشار می داد گفت: چند وقته که می خوام این حرف ها رو بگم، اما امروز، دیگه عزمم جزم شد و دیدم وقتشه. ببین مادر جون، فکر نکن چون شوهرت دوستت داره و نازت رو می کشه یا خانواده اش دوستت دارن ، دیگه میخت رو کوبیدی و هر کاری دلت خواست می تونی بکنی. پسره می خواد بره سفر، دو روزه خونش رو توی شیشه کردی که چی؟! که می خواد بره کمک خواهرش؟ حالا اگه چند صباح دیگه زن امیر واسه این که می خواد بیاد کمک تو، این کارو می کرد، صورت خوشی داشت؟ تو خوشت می اومد؟ با عجله حرف خانم جون رو قطع کردم وگفتم: به خاطر این نبود... خانم جون حرفم را برید: واسه چی بود؟ واسه این که داره دور می شه و دلت تنگ می شه؟! آخه مادر جون، آدم این جور به مردش حالی نمی کنه که می خوادش. دوست داشتن، شوهرداری و زندگی کردن راه و رسم داره. اول همه، اینو بدون هرقدر برای تو سخته از اون دور بشی، برای اون دو برابر تو سخته. مرد وقتی زن می گیره و صاحب همسر و همبالین می شه برایش خیلی بیشتر سخته که از زنش دور بشه. خصوصا مرد نجیب و سربه راهی مثل شوهر تو. دوما زن اگه زن باشه با خوش خلقی کاری کنه که مردش از دوری غصه ش بشه نه با کج خلقی و اخم و تخم. تو اگه خون هم به پا شده بود باید با روی خوش شوهرت رو بدرقه می کردی و با اوقات خوش راهیش می کردی،که این اولین سفری که می خواست بعد از زن گرفتن بره همیشه یادش باشه. مهناز، زندگی همه ش قربون و صدقه نیست. تا نری توی زندگی خودت، دستت نمی آد چه زیر و زبرهایی داره. خیلی مونده که بفهمی توی زندگی،زن اگه زن نباشه، شیرازه زندگی به هم بند نمی شه.
🍃زن باید همدل و همزبان و همپای مردش باشه، توی خوشی و ناخوشی. این در رو می بینی؟ اگه لولایش توی هم چفت نشه، که هیچی، در اصلا به درد نمی خوره و باز و بسته نمی شه ، ولی اگه چفت شد باید روغن داشته باشه، وگرنه یکسره قژ و قوژش گوش رو کر می کنه. واسه زندگی هم این زنه که با نرمش باید روغن زندگی بشه تا زندگی بی سر و صدا بجرخه. مادر جون با همه این که می گن مرد همه کاره س و فلان و چنانه، ولی من می گم زن اگه بخواد می تونه یک مرد فلج رو راه بندازه، اگه نخواد می تونه یک مرد سالم رو هم از پا بندازه، مادر، به یال و کوپال و اهن و تلپ مردها نگاه نکن. مرد اگه دلش از خونه ش و زنش قرص و خوش نباشه، بیرون از خونه ام نمی تونه ترقی کنه و حواسشو جمع کارش کنه. این که از این .  حرف دیگه ام اینه که به پشتی محبتی که شوهورت بهت داره نتازون. همیشه این حرف من یادت باشه، از اون مرد عاشق تر و مجنون تر نیست که عاقبت از زن بد خلق و ندونم کار و غرغرو فراری نشه. مثلا همین امروز، مادر جون تو باید پا می شدی و نه فقط شوهرت، مادر و خواهر شوهورت رو هم بدرقه می کردی، الان وقتی از اون عروسشون می گن، فکر نکن دیگه تو همچی تمومی. همیشه می گن کجا حرف خودتو شنیدی؟ اون جا که حرف مردم رو شنیدی. وقتی از اون یکی می گن تو باید حواستو جمع کنی که اشتباه نکنی و یک جور دیگه اون هارو دل چرکین نکنی. هیچ وقت یادت نره. توی این دنیا همیشه احترام، احترام می آره و محبت هم محبت. برعکسش هم درست همون طور. حالا تو این دفعه این رفتارو کردی مادر شوهر و خواهر شوهورت هم یا فهمیدن یا نه. شوهرت هم یا نازت رو کشید و رفت یا به قهر و بالاخره با ناراحتی رفت. ولی فکر نکن همیشه در روی یک پاشنه می چرخه . فکر چهار صباح دیگه ت هم باش تا ابد که شماها این جا نیستین و توی یک اتاق و چشمتون فقط توی روی هم. این قدر که سر گله گذاری و دل چرکینی توی زندگی آدم باز بشه، دیگه بستنش آسون نیست. یک جوری زندگانی کن که حالا نمی گم از همه بهتر ولی اقلا خیلی جای عیب و ایراد نداشته باشی و شوهرت و خانواده اش توی اعمال و رفتارت خیلی کمبود ببینن، اونم با این شوهر عقل رس و دانا که تو داری. بابات روز اول می گفت تو سن و سالت کمه، ولی من قبول نکردم. مادر جون اگه آسمون هم زمین بیاد من این حرفو قبول ندارم. فهم و شعور کاری به سن و سال نداره. خدا چشم داده، چاه هم داده. اگه سن تو اندازه من هم بشه، وقتی نخوای از فهمت استفاده کنی، هیچ فایده ای نداره. خلاصه که مادر قدر شوهورت رو، جوانیش رو، آقایی و جمال و کمال و خانواده اش رو بدون. هر کدوم این ها، تک تک دنیا ارزش داره، چه برسه به این که همه رو با هم داره. حالا اگه نتونی این زندگی همه چی تموم رو به سرو سامون برسونی، خودت بگو اسمش چیه؟ در ضمن اینم یادت باشه، ناز کردن هم حدی داره از حد که بگذره به جای عزیز شدن، آدمو خوار می کنه. حالا خود دانی... ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
قول میدم 👌✋ کنارت بمونم و به تک تک رویوهامون برسیم ... تنهات نمیذارم ...😍 توهم کنارم باش همیشه ... 💞❣💞 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💍 #ازدواج 💕 #ادامه_قسمت_دوم 📝موضوع: نقش "رسانه" در انتظارات افراد ــــــــــــــــــــــــــــ
💍 ✍تخیلات برخی دختران‌ مذهبی؛ ــــــــــ❤️ــــــــــــ ⚠️ در مورد تخیلاتی که توسط رسانه‌ها برای جوانان و نوجوانان ایجاد می‌شه و ضررهای اون صحبت کردیم؛ 💢 اما نکته ی دیگه که در این زمینه وجود داره اینه که این تخیلات حتی ممکنه در افراد مذهبی هم ایجاد بشه. 🌀 گاهی با دخترانی برخورد می‌کنیم که مدام عکس شهدا رو می بینن و مجذوب اونها میشن و برای خودشون تخیل می کنن که همسر آینده‌شون مثل شهدا، مذهبی و معتقد و نورانی باشه!! ⭕️ اما حواسشون نیست این نوع نگاه، چقدر به آینده‌شون ضرر می زنه. 👈در آینده این دختر خانم بالاخره ازدواج می‌کنه، 🔰 اما خواستگارهایی که براش پیش میاد ممکنه که اکثر اونها اصلاً مذهبی نباشن ، یا ظاهرشون اصلا شبیه به شهدا و افراد مذهبی نباشه. و این دختر که خودش رو اسیر دست تخیلات کرده دچار مشکلاتی می شه.😔 🔸🔹🔸🔹🔸 گاهی اوقات اصلاً امکان ازدواج با چنین افرادی شبیه شهدا و یا مذهبی وجود نداره. مگه ما چند انسان نورانی و مذهبی داریم⁉️ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رأی شما شمرده می‌شود، هم در زمین و هم در آسمان! ⭕️ حواست به امتحان انتخابات هست؟ 🔰 ‌❣ @Mattla_eshgh
سال ۸۸ بود که عقد کردیم و سال ۸۹ رفتیم خونه خودمون با اینکه تقریبا از همون اول اقدام به بارداری کردیم اما انتظار ما تا سال ۹۲ طول کشید، با کلی دکتر رفتن و... تا اینکه خدا بعد اون همه انتظار ما رو با یه بارداری سه قلو شگفت زده کرد😍 دکتر بهم گفت اگه اذیتی یا فکر میکنی سه تا زیاده بیا تا یکی رو برات پوچ کنم😒😐 اما من و همسرم اصلا به این موضوع فکر هم نکردیم. بارداری با شرایط خاص خودش گذشت و دوماه آخر هم استراحت مطلق بودم... دکتر گفته بود سه تا بچه ها پسر هستن اما من خیلی دوست داشتم اولین بچه ام دختر باشه☺️ با اینکه خودمون ۴ تا دختر هستیم و برادر نداریم. زمان زایمان توی اتاق عمل اول دختر قشنگم بدنیا اومد و حقیقتا دلم رو شاد کرد😍 اما وقتی دکتر قُل دوم رو بدنیا آورد توی همون حال به من گفتن که این بچه ات پسره اما پاهاش مشکل داره ..قدش کوتاهه... دنیا روی سرم خراب شد😔 حال تمام دکترا و پرسنل هم عوض شد... و در آخر هم قُل سوم که پسر بعدی بود که شکر خدا دخترم و پسرم که قُل سوم بود سالم هستن. خلاصه کنم که ۱۵ ماه با بی تجربگی من و دوری از منزل پدری و نزدیکی به منزل خانواده همسر که خودش داستانی داره گذشت... و پسر کوچولوی من بخاطر بیماری استخوان شدیدی که داشت در ۱۵ ماهگی فوت شد... در این میان خیلی ها با زندگی من امتحان شدن و خودِ واقعی شون رو نشون دادن و ما هم یه امتحان بزرگ رو گذروندیم ... منی که عاشق بچه بودم برام خیلی سخت بود که بچم روی دست خودم از دنیا رفت... اما الان تا شعاع فامیل درجه چهار و پنج همه به فکر سالم بودن بچه هستن نه جنسیتش گاهی اوقات که خسته میشدم و با خدای خودم درد دل میکردم، میگفتم خدایا کاش بهم چهار قلو میدادی ولی بچه سالم واقعا بچه مریض داشتن خیلی سخته... اما خواهرای گلی که منتظر هستین، آروم باشین و با ایمان قلبی به خدا امیدوار باشین. امیدوارم و دعا میکنم پیش خدای مهربونم که دامن تون سبز بشه و خدای مهربون سینه زن امام حسین ع و گریه کن روضه ارباب رو روزی تون کنه... بچه هایی کاملا سالم و اهل و صالح🙏 در آخر برای منم دعا کنید که خدای مهربان، دوباره لذت مادر شدن رو قسمتم کنه. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
سخنرانی رهبر انقلاب آغاز شد این برنامه از شبکه‌های صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و سایت و صفحات KHAMENEI.IR در شبکه‌های اجتماعی به‌صورت زنده پخش خواهد شد.
مطلع عشق
🍃زن باید همدل و همزبان و همپای مردش باشه، توی خوشی و ناخوشی. این در رو می بینی؟ اگه لولایش توی هم چف
بیست و شش 🍃آن قدر محو حرف های خانم جون بودم که وقتی حرف هایش تمام شد همان طور ساکت خیره به خانم جون ماندم. خانم جون در حالی که باز نگاه شیطان و با نمکش به چشم هایش برگشته بود، گفت: چرا ماتت برده؟ قصه نخوندم که منتظر باقیش نشستی، پاشو دیگه داره آفتاب می زنه و همان طور که داشت به سختی بلند می شد گفت: پاشو نمازت رو بخون. هم واسه شفای این پای من دعا کن،هم واسه گوش های خودت، بلکه شنوا بشن. واسه عقلت هم دعا کن که بلکه در بیاد. ا، خانم جون! چیه، اگه اشتباه می گم، بگو اشتباه می گی. این را گفت و خندان دور شد. در آن تاریک روشن صبح سرد زمستانی در حالی که دلم بی نهایت گرفته بود، احساس می کردم چقدر این موجود ضعیف و مهربان و در عین حال استوار و محکم را دوست دارم. این موجود آرام، با حوصله، دقیق و فهمیده که حواسش به همه چیز و همه جا بود و مثل نسیمی از مهر و عطوفت به همه جای زندگی ما می وزید، دل هایمان را گرم می کرد و از چشم های کم سو ولی موشکاف و حقیقت بینش هیچ چیز پنهان نمی ماند. خانم جون اشتباه می کرد، آفتاب لب بوم نبود خورشید فروزانی بود که شعاع و گرمای وجودش تمام اطرافش رادربر می گرفت و زندگی می داد. از جایم بلند شدم در حالی که سرم از دوران حرف های خانم جون و غصه رفتن محمد منگ و گیج بود، با دلی گرفته به نماز ایستادم، ولی حیف که حرف خانم جون را که گفت برای عقل و گوش خودم هم دعا کنم نادیده گرفتم و از یاد بردم. هنوز تلخی آن سه روز و سه شب بعدی را به یاد دارم ، چقدر احساس دلتنگی و بی قراری می کردم. شب ها توی اتاق خانم جون از بی خوابی ، آن قدر زیر کرسی از این دنده به آن دنده می شدم که صدای خانم جون را در می آوردم و روزها حال مرغ سرکنده را داشتم. ساعت ها به نظرم طولانی و کش دار می آمد. تازه می فهمیدم، چقدر به محمد عادت کرده ام، می فهمیده که به عشق او بوده که دوان دوان از مدرسه برمی گشته ام و ساعت ها را تا غروب می گذرانده ام. به عشق او بوده که غروب و موقع آمدنش، برای من آنقدر شیرین بوده است. می فهمیده که شب ها چقدر طولانی و سرد و خاموش است و من بدون محمد، انگار توی خانه خودمان غریب و سرگردانم. ادامه دارد ...
🍃روز چهارم بود. خسته و بی حوصله از مدرسه برگشتم. موقع اذان ظهر بود و من که فکر می کردم باید تا فردا عصر که جمعه بود و محمد برمی گشت صبر کنم، دلتنگ و کج خلق وارد حیاط شدم. خانم جون که حتی سرمای زمستان هم جلو دارش نبود داشت طبق معمول سرحوض وضو می گرفت. سلام ، خانم جون خانم جون سربلند کرد و با صورتی بشاش و صدایی سرحال گفت: سلام به روی ماهت، چشم شما روشن چند لحظه طول کشید که معنای حرف خانم جون را بفهمم، بعد یکدفعه هول و دستپاچه و مردد پرسیدم: محمد اومده؟! خانم جون خندان گفت: اومدن که اومد، ولی دوباره رفت  رفت انگار آب یخ روی سرم ریختند، وا رفتم. دوباره پرسیدم: رفت؟ کجا رفت؟! خانم جون بلند بلند گفت: سوغاتی مارو داد و گفت می خواد بره یک زن دیگه بگیره که بلد باشه، مسافر رو چه جوری بدرقه می کنن! همزبان با آخر حرف های خانم جون، محمد توی چهارچوب در راهرو ایستاد و من بی اختیار خانم جون و مادرم را که حالا پشت شیشه اتاق خندان ایستاده بود، فراموش کردم. جیغی از شادی کشیدم و مثل بچه ها، دوان دوان به طرف محمد دویدم و از گردش آویختم و با هیجانی بی نهایت گونه هایش را بوسیدم و تازه بعد از چند لحظه، از معذب بودن محمد، به خود آمدم و یاد خانم جون و مادرم افتادم و غرق خجالت شدم. وقتی خانم جون که داشت نزدیک می شد،طعنه زنان به محمد گفت: نه بابا، جای امیدواری هست!زنت اگه بدرقه بلد نیست ، لااقل استقبالش خوبه! . احساس کردم صورتم از خجالت آتش گرفت و بدون این که سرم را بلند کنم فرار کردم توی اتاقم.
🍃یادش به خیر، چه روز قشنگی بود. انگار دوباره جان گرفته بودم و غرق شادی، از دیدن محمد سیر نمی شدم و چقدر ممنونش بودم که در مورد رفتارم موقع رفتنش حرفی نمی زد و شیرینی آن روز را از من نمی گرفت. برایم یک قاب خیلی قشنگ آورده بود. توی قاب روی یک کاغذ ابر و باد، یک مینیاتور زیبا از یک دختر دلفریب نقاشی شده بود که کنار یک درخت بید، در حالی که با حریر لباسش، حایلی بین خودش و جماعتی که اطرافش بودند، به وجود آورده بود، صورتش را با چشمانی مخمور و نگاهی عاشقانه به سمت چهره مردی که تنها نیمرخش دیده می شد، نگاه داشته بود. دیدن عکس به لحاظ رنگ های ملایم و ظرافتی که در نقاشی به کار رفته بود، در ضمن این حس که دخترک از هیاهوی اطرافش به کل غافل است و مست دلداری شده که عاشقانه بهش خیره مانده، به آدم آرامش می داد. در حاشیه زمینه، جا به جا این بیت ها را با خطی شکسته نوشته بودند: خوش است خلوت اگر یار، یار من است نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد و درست کنار پای دخترک این بیت را نوشته بودند: هوای کوی تو از سر نمی رود مارا            غریب را دل سرگشته با وطن باشد قاب را که نگاه می کردم، محمد گفت: ببین، این دختره هم مثل من بوده، معلومه طرفش، همچین بفهمی نفهمی یکخورده بی معرفت بوده و مجبور شده برایش توضیح بده و همان طور که آخرین بیت را نشان می داد پرسید: مگه نه؟! کنایه اش را به رفتارم قبل از رفتنش فهمیده بودم، اما خود را به آن راه زدم و خندان گفتم: نه ! اگه راست می گه و دلش این جوری هاست که می گه، چه واجب که بره سفر؟ خوب بمونه توی همون وطن، که توضیح هم لازم نباشه. بعد در حالی که ادای چند لحظه قبل خودش را در می آوردم با همان لحن خودش پرسیدم: مگه نه؟ و غرق شادی از حاظر جوابی ام سعی می کردم از دست محمد فرار کنم که از جوابم خنده اش گرفته بود و همان طور که یک دستم را محکم نگه داشته بود، انگشت دست دیگرش را به علامت تهدید تکان می داد.