eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم ❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر 💠💠الف:
💞💞💍💍💞💞 ❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر 💠💠ب: شرائط كمال همسر: 💫دوم: زیبایی از نظر ظاهری یك زیبایی را داشته باشد. البته كمال زیبایی یك «امتیاز» است و «شرطی» كه ازدواج باشد نیست. برخی افراد به هنگام انتخاب همسر فقط «زیبایی های معنوی» خود را مد نظر دارند و نسبت به «زیبایی های ظاهری» بی توجهی می كنند و مهم نمی دانند. و از طرفی برخی افراد نیز به انتخاب «همسر زیبا» ی ویژگی های همسر مناسب را «فدای زیبایی ظاهری» می كنند و به صِرفِ داشتن زیبایی ظاهر كفایت می كنند. این دو گروه «افراط» و «تفریط» می كنند، و بدیهی است كه در طول زندگی به مشكل بر می خورند از این رو پیشنهاد می شود در این زمینه « و میانه روی» رعایت شود. 💫سوم: علم «آگاهی»، انسان را نسبت به زندگی بالا می برد البته در حد معمول، و بر مدارج بالا برای تشكیل زندگی نیاز نیست. 💫چهارم: هم ‏شأنی هم كُفو بودن و ‏ سانی در مسائل مختلف مثل ایمان، توانائی های فكری و فرهنگی، در جسمی و جنسی، در زیبایی، در امور مالی و اقتصادی و و... تناسب داشته باشند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰یکی از مهمترین علل شکست در ازدواج توقع و تصورات غلط از آن است خوشبختی
🔰یکی از مهمترین شکست در ازدواج توقع و تصورات غلط از آن است. به خودی خود رخ نمیدهد، بلکه ساخته می شود. شرط و لازمه ارتباط خوب و مؤثر زناشویی ابراز صحیح ، صریح و شفاف احساسات ، و خواسته هاست. حتی بهترین روانشناسان ( و حتی کسانی که قدرت ذهن خوانی دارند)نیز قادر به خواندن ذهن و فکر دیگری نیستند. اگر در قرار باشد کسی تغییر کند آن یک نفر خود ما هستیم ( ما نمی توانیم کس را تغییر دهیم بجز خودمان) . البته این بدین معنی نیست که اشتباه و دیگری را نادیده بگیریم و یا بپذیریم بلکه به معنی شناخت و پذیرش مسئولیت خود در آن مورد و همسر به امید اصلاح است. درست همانند زمانی که همسرمان بیمار شده است و ما با و مراقبت و کمک تلاش می کینم تا هر چه سریعتر بهبود یابد. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم ✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید 🌹 اگر از #ازدواج د
✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن کنید 🌹 اگر از در ذهن‌تان یك غول نسازید و موانع ذهنی‌تان را كنار بگذارید، ازدواج هم می‌تواند آسان باشد: 💖 برای یک ازدواج آسان خاطره های تلخ قدیم را فراموش کنید اگر در سن پایین تری با اتفاقاتی روبرو شده اید که باعث شده در رفتار و کلام شما تأثیر بگذارد و باعث شده مثلا با همه خواستگارانتان به تندی رفتار کنید باید اعتراف کنیم که شما باید این خاطرات تلخ را فراموش کنید و تأثیراتش را از بین ببرید این باعث میشود رفتار و کلام شما اصلاح شود 💖 یك نفر در دنیا هست كه شما را عاشقانه دوست دارد ترس از تنها ماندن، ترس از مورد پسند واقع نشدن، ترس از پیر شدن، ترس از ازدواج نكردن، همه این افكار یك فرد را نا‌زیبا جلوه می‌دهد و جذابیت او را پایین می‌آورد چون این احساس باعث می‌شود شما مدام به یك نفر گیر بدهید و اصطلاحا آویزانش شوید. خرج‌ كردن و هدیه‌های سنگین خریدن برای یك مرد باعث جذاب شدن شما نمی‌شود و این موضوع گذرا است. همیشه به این فكر كنید كه یك نفر در دنیا هست كه شما را عاشقانه دوست دارد. همین داشتن شجاعت و اعتماد به نفس است كه آدم‌ها را به سمت شما جذب می‌كند. ادامه دارد......... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬 ولی سعی کردم بهش فکرنکنم وبه کارام برسم صبحونه خوردم🍳،وسایلمومرتب کردم،کاراموکردم نمازظهرشد،نمازموخوندم نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بودکه گوشی رو برداشتم📱 دیدم ساعت۱۱شب🕚 پیام داده بوده:شب بخیر😇 همین.... وهمین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت دختری نبودم که کمبودمحبت داشته باشم💞 ولی خب .... توهمون حال وهوابودم که یهوپیام داد _سلام🥰 *سلام _ظهربخیر😇 *ممنون _آدم تاالان میخوابه بنظرت؟🤔 *تاالان خواب بودی مگه؟ _شمارومیگم بانو🙂 *آهان من...من ازساعت۹بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بودوقت نمیکردم گوشیموبردارم. _اهان.خب پس کاراتوکردی؟ *بله _خب خداروشکر.راستی؟ *بله؟ _توچرابه من نمیگی جانم؟🤔 *چرابایدبهتون بگم جانم؟😳 _همینطوری *من وشمانامحرمیم.خودتون هم اگه میگیدمذهبی هستین پس بایدهمچین چیزایی رومراعات کنین. _باشه بابا،چشم،چرادعوامیکنی؟ *حرفی که میخواستید روبزنید.من کاردارم بایدبرم _خواستم دلیل اصلی مخالفتتو باازدواج یه پسر،توسن کم بدونم.واقعاچرافکرمیکنی من بچه ام؟👶🏻 *من فکرنمیکنم شما بچه هستین.گفتم ازنظرمن این سن کمه. همینطورسوال پیچ کردمنو ودوباره مثل روزقبلش حدوددوسه ساعت درگیرچت شدیم. چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریباوابسته🙀 ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖 فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم. دیگه حرف زدن بایه نامحرم برام سخت نبود😖 خیلی راحت شما به تو تغییرپیداکرده بود😱 ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
هر بار صحبت از فرزند چهارم می شد همسرم می گفت اگر این یکی هم پسر شد چی!!!؟؟؟؟؟چهاااار تا پسر!!! شرط گذاشته بود اگر هم خواستیم، باید قبلش دکتر بریم و رژیم بگیریم و هر کاری بکنیم تا دیگه این یکی دختر بشه!!! اما هنوز خیلی زود بود بخواهیم بهش فکر کنیم، محمد حسن شیر می خورد و در اوج شیرین زبانی های نزدیک دوسالگی بود که.... روز عرفه بود، هرسال سعی میکردم هرچه می توانم تو این دهه روزه بگیرم و با روزه اون روز، روزه های قضای ماه مبارکم تمام می شد. برای دعای عرفه به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی رفته بودم با بچه بغل به سختی جا پیدا کردم و بعد از تمام شدن دعا، حالم بد بود... نزدیک افطار حالت تهوع داشتم و خیلی برام عجیب بود!! گفتم حتما از ضعف روزه داریه!، اما بعد از افطار هم بهتر نشدم! یک لحظه به این فکر کردم که نکنه باردار باشم!!! وای نه!! دقیقا همان مدل تهوع های بارداری بود!!!! روز عید قربان هنگام رفتن به منزل مادرم، بیبی چک خریدیم و تا رسیدیم بدون اینکه کسی متوجه بشه سریع آزمایش رو انجام دادم! جوابش مثبت بود!!!!!!وای خدای من !!!! نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!! انواع و اقسام فکرها به ذهنم هجوم آورده بود!! نگرانی از حرف و حدیث دیگران به خصوص خانواده همسرم از یک طرف و نگرانی مهم ترم برای اربعین بود! اون سال بالاخره بعد از سالها که همسرم تنها میرفت، قول داده بود من را هم برای پیاده روی اربعین ببره اما با این وضعیت!!! آیا شدنی بود!!!؟؟؟؟ حالا بماند که یک ماهی که از شیردهی محمدحسن مانده بود به سختی طی شد و چه مکافاتی کشیدم برای از شیر گرفتنش... اما همه فکر و ذکر و نگرانی ام برای سفر اربعین بود...اصلا نمیخواستم این آخرین فرصتم رو از دست بدم چون مطمئن بودم اگر با سه تا بچه و وضعیت بارداری این سفر سخته، با چهار تا حتما محاله!!!!! همسرم که متوجه شدت علاقه من به این سفر و تصمیم جدی ام برای رفتن شده بود خیلی خوب همکاری کرد، اولین قدم این بود که نگذاریم کسی متوجه بارداری من بشه تا برای رفتنمون به کربلا نگران حرف و حدیث دیگران نباشیم، بعد هم قرار شد یکی از بچه ها رو نبریم و حسین پنج ساله ام خودش داوطلب موندن شد. آخه علی آقای ۹ ساله ام که خودش عاشق این سفر بود و محمدحسن دو ساله هم که از من جدا نمی شد! حدودا ماه سوم بارداری بودم که بعد از انجام آزمایش و سونوگرافی دکترم که زن مومن انقلابی و ولایی ای هستن خدا خیرشون بده، بهم گفتن جای جفت خوبه و ان شاءالله هیچ مشکلی برات پیش نمیاد با خیال راحت برو... خداروشکر الحمدلله بالاخره با عنایت خود آقا ابا عبدالله الحسین راهی شدیم ... ولی عجب سفری بود!!! لحظه لحظه اش در ذهنم ثبت شده که اگر بخوام تعریف کنم خودش یک کتاب می شود...فقط همین قدر بگویم مهمان نوازی امام رو به عینه می دیدم و متوجه حضور با برکتش و خوش آمد گویی لذت بخشش بودم 😍😊😊 بسیار شیرین و عالی بود در اوج زیبایی و لذت... سختی هایش هم شیرین بود واقعا خداروشکر که تونستم برای یک بار هم که شده تجربه اش کنم، به وضوح درک میکردم چگونه به خاطر وضعیت بارداری و همراه داشتن بچه کوچیک کمک های غیبی می رسد... اصلا پشیمان نبودم نه از بارداری و نه از این سفر... هر لحظه خداروشکر می کردم و فقط، از خدا می خواستم به خاطر دل همسرم و اطرافیان هم که شده یک دختر سالم و صالح و زیبا به ما عطا کنه... حتی فکر اینکه چهارمی هم پسر باشه برام یک امتحان سخت بود...شاید تحملش رو نداشتم!!! هرچند به دلم افتاده بود بچه دختره اما لحظه شماری میکردم برای اینکه وارد هفته هجده نوزده بشم برم سونوگرافی و بعد ازاینکه مطمئن شدم بچه دختره بارداری ام رو با افتخار علنی کنم! بالاخره روز موعود رسید شاید بهترین خبر عمرم دختر دار شدنم بود. اشک امانم نمی داد و دلم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو می خواست. یعنی خدا به ما فاطمه عنایت کرده بود و نام پنج تن آل عبا در خانه ما کامل می شد!! وای خدای من چطور شکر کنم!!!؟؟؟؟ چقققدددررر بچه ها از شنیدن خبر خواهر دار شدنشان شادی کردند خدا می داند...چه روزهای شیرینی بود...چه لحظات نابی بود... همیشه در بارداری ها عاشق تکون خوردن جنین بودم و تکون خوردن های فاطمه هم مثل برادرانش زیاد بود و عشق می کردیم .... سرانجام در اولین روزهای آخرین بهار دهه نود دختر کوچولوی ناز ما هم به دنیا آمد و ما هم دختر دار شدیم و با ورودش شیرینی زندگی ما رو ده ها برابر کرد.. سختی های بارداری و سزارین چهارم هرچند زیاد بود و فکر بچه پنجم رو به کل از ذهنم پاک کرده بود، اما الان که این همه کشور عزیزمان را در خطر پیری جمعیت می بینم مصمم هستم ان شاءالله به بهانه خواهر دار کردن دخترم هم که شده افکار اطرافیان را برای فرزند پنجمم آماده کنم.. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💍 #ازدواج 💕 #ادامه_قسمت_دوم 📝موضوع: نقش "رسانه" در انتظارات افراد ــــــــــــــــــــــــــــ
💍 ✍تخیلات برخی دختران‌ مذهبی؛ ــــــــــ❤️ــــــــــــ ⚠️ در مورد تخیلاتی که توسط رسانه‌ها برای جوانان و نوجوانان ایجاد می‌شه و ضررهای اون صحبت کردیم؛ 💢 اما نکته ی دیگه که در این زمینه وجود داره اینه که این تخیلات حتی ممکنه در افراد مذهبی هم ایجاد بشه. 🌀 گاهی با دخترانی برخورد می‌کنیم که مدام عکس شهدا رو می بینن و مجذوب اونها میشن و برای خودشون تخیل می کنن که همسر آینده‌شون مثل شهدا، مذهبی و معتقد و نورانی باشه!! ⭕️ اما حواسشون نیست این نوع نگاه، چقدر به آینده‌شون ضرر می زنه. 👈در آینده این دختر خانم بالاخره ازدواج می‌کنه، 🔰 اما خواستگارهایی که براش پیش میاد ممکنه که اکثر اونها اصلاً مذهبی نباشن ، یا ظاهرشون اصلا شبیه به شهدا و افراد مذهبی نباشه. و این دختر که خودش رو اسیر دست تخیلات کرده دچار مشکلاتی می شه.😔 🔸🔹🔸🔹🔸 گاهی اوقات اصلاً امکان ازدواج با چنین افرادی شبیه شهدا و یا مذهبی وجود نداره. مگه ما چند انسان نورانی و مذهبی داریم⁉️ ‌❣ @Mattla_eshgh
با حالت خاصی شروع کردم حرف زدن: آقا محمد .... محمد....راستش... من....من...‌ چیزه... یعنی من... من خسته ام.... خیلی خسته..... قبل از اینکه ادامه بدم انگار که منظورم رو اشتباه فهمیده باشه یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب نرگسی خانم، من چقدر بگم خودت رو توی خونه کمتر اذیت کن! واقعا این همه سابیدن و شستن برای خونه ای که فقط دو تا آدم زندگی می کنن زیاده! از پا و کمر می افتی و اینجوری خسته میشی... سرم رو به نشونه ی منظورم این نیست تکون دادم و گفتم: نه منظورم این نبود راستش ... اصلا بهتر برم سر اصل مطلب! محمد کمی صاف تر نشست و منتظر بود ببینه من چی می خوام بگم! یه کم استرس داشتم که خدا کنه بد برداشت نکنه! خدا کنه مخالفت نکنه! از شدت استرس طرح مسئله، قند توی دستهام مدام مثل یه مکعب می چرخید! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: راستش... از کار تو خسته شدم... از خستگی تو خسته شدم... از اینکه صبح میری شب بر میگردی خسته شدم.... از این شروع رویایی زندگی خسته شدم... بابا هنوز شش ماه اول زندگیمون تموم نشده ولی من خسته شدم متوجه میشی چقدر سخته! از اینکه اینهمه تلاش می کنی ولی بازم هشتمون گره نهمونه خسته شدم..... همینجور که من تند تند می گفتم رنگ صورت آقا محمد تغییر می کرد! معلوم بود توقع نداشت این حرفها رو بزنم! ولی این شروع حرفهای من بود باید تا آخرش می گفتم که فکر نکنه میخوام تحقیرش کنم بلکه بدونه من میخوام همراهش بشم ... رنگ چهرهاش کامل پریده بود! همینطور که از شدت استیصال دستش رو به صورتش می کشید خیلی اروم و با حالت شرمندگی گفت : نرگس حق داری میدونم... درست میگی... ببخش خانمم...یه روز درست میشه... هیچ حالی ثابت نیست اینم میگذره خانمم! خدا بزرگ.... ولی خودت بهتر میدونی چاره ای ندارم! درکم کن... همینجوری صبح میرم تا شب این وضعمونه! حالا قرار باشه دو ساعتم زودتر بیام طبیعتا خودت میدونی زندگیمون سخت تر از اینی هست میشه.... پریدم وسط حرفش و گفتم: نه محمد...! نه....! نمیگم زودتر بیا! میگم منم میخوام کار کنم! یه لحظه احساس کردم با شنیدن این جمله چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون! با تعجب و تن صدای مردونش که حکایت از ناراحتی هم داشت گفت: چی؟!!!!! میخوای کار کنی؟! یعنی اینقدر تحت فشار و سختی! همینطور که ناراحتی توی چهره اش بیداد میکرد با همون حال خیلی جدی گفت: نرگس بیشتر کار می کنم حتی شده شبها تا تو راحت تر باشی مطمئن باش... در همین حین هم بلند شد بره که دستش رو گرفتم... و گفتم: نه عزیزم! نه محمد جان! منظورم این نبود که بخاطر فشار سختی میخوام کار کنم! البته شاید این یه دلیلش باشه ولی دلیل اصلیم نیست!! من میگم میخوام همراهت باشم، اینجوری من هم کنارتم و دیگه اینقدر تنهایی زجرم نمیده، به علاوه ی اینکه منم دوست دارم توی این وضعيت اقتصادی یه کمکی کرده باشم ! منتظر واکنشش بودم... ولی محمد سکوت کرد.... دیدم خیلی طول کشید و هیچی نگفت! خودم دوباره شروع کردم تا راضیش کنم گفتم: نظرت چیه محمد ؟! باور کن به تست کردنش می ارزه! تازه مگه ما قرار نذاشتیم همراه هم باشیم... محمد... بخدااااا من دلم میسوزه این خستگیتو می بینم، اینجوری حداقل پا به پات میام یه کمکی میشم برات! دستش رو زد زیر چونش و خیره خیره بهم نگاه کرد! دیدم نخیررررر حرفی نمیزنه!!!!! آخرین حربه رو زدم و گفتم:محمددددددددد قبوله! جون نرگس....
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد! شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم! یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟ آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ... در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده! رسیدم خانه با حال خراب... نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی! با این حال با احتیاط وارد خانه شدم... در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد... منتظرم بود... اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند... از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود. بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد. به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی! با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی! در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند... دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم! دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت... با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟ میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان...
یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم... در این مدت به فکر این بودم چطوری میتونم از امید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه می شد انتقام کاری رو که با من کرد رو گرفت! توی همین افکار بودم که صدای در اتاقم اومد ... مامان شمائید بیایید داخل... در باز شد ... هنوز صورتم رو بر نگردانده بودم تا صدای سلام رو شنیدم ! نگاهم چرخید سمت در... لیلا بود!!! گفت: چرا گوشیتوخاموش کردی؟! چرا دانشگاه نیومدی... دیونه...نگرانت شدم... صورتم رو برگردوندم سمت میز.... دستهام رو گذاشتم روی سرم... آروم اومد و کنار تختم نشست و شروع کرد به حرف زدن... نازنین اگر من دوست بدی بودم الان اینجا نبودم! داخل ماشین امید نشسته بودم و داشتیم با هم... ببین نازی من اگر اون حرفها رو زدم فقط برا این بود بدونی امید چه جور آدمیه... تودوست صمیمی من هستی ما الان بیشتر از ده سال باهم دوستیم اگر بهت نمی گفتم احساس می کردم در حقت نامردی کردم... هرچند که من اصلا جواب امید رو ندادم که در حقت نامردی کنم ولی نگفتن اینکه امید چکار کرده هم به نظرم نامردی بود! بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: لیلا بس کن دیگه! اینقد امید امید نکن! باشه تو دوست خوب... لیلا سکوت کرد! و من هم سکوت... داشتم با خودم کلنجار می رفتم که لیلا بیچاره گناهی نکرده، خوب راست میگه! اگه نمی گفت من ساده هنوز هم امید رو دوست داشتم هنوزم... برگشتم سمت لیلا چشماش مثل چشمای خودم خیس اشک بود... گفتم: لیلا چرا باید اینطوری شه .... سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم نازنین! واقعا نمی دونم! ولی ببین نازنین حالا اتفاقی افتاده! دیگه به هر علتی ماجرا رو تمومش کردی بهش فکر نکن! اومدم کنارش روی تخت نشستم گفتم: چی، چی می گی ماجرا تموم شده! تازه ماجرا شروع شده! لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: فکر ها دارم برای امید... لیلا متحیر نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟! چکار میخوای بکنی؟ بلند شدم و گفتم: می خوام زندگیش را ازش بگیرم... چشمای لیلا از حدقه زده بیرون!!! با همون حالش گفت: دیونه شدی!؟ نگاهش کردم و گفتم: آره دیونه شدم... یکی با تو هم همین کار رو میکرد تو هم دیونه میشدی... هر کسی ندونه تو که خوب میدونی قصه من و امید رو! پرید وسط حرفم با استرس و نگرانی گفت: آره می دونم! ولی این دلیل نمیشه بخوای باهاش درگیر بشی! نازی از تو توقع نداشتم تو دختر عاقلی هستی این کارعاقلانه ای نیست! خیر سرت این همه تو دانشگاه فلسفه و منطق خوندی! نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: اگه عاقل بودم عاشق نمی شدم! بعد هم اشکهام ریخت روی گونه هام... دستش رو گذاشت رو شو نه ام... برگشتم نگاهش کردم گفتم: لیلا کمکم می کنی؟! انگار یکدفعه وارفت به من من افتاد... با دیدن قیافش گفتم: نگران نباش نمی خوام کار خاصی بکنی! می دونی لیلا اگر اون پیامک را بهم نداده بودی معلوم نبود الان زنده بودم یانه! تو گفتی: انتقام... گفت: خوب الان من چکار کنم؟! اصلا چکار می تونم بکنم!
اما هنوز ذوق زدگی این حال خوش توی تمام رگهای خونم جریان پیدا نکرده بود که از ذهنم گذشت اگر محمد کاظم نذاشت چی!!! بعد خودم جواب دادم : من این همه درس خوندم حتما میذاره به اهدافم برسم اون آدم روشنفکریه! اون با کارکردن من مشکلی نداره! ولی شغل محمد کاظم... بدون توجه به فکری که داشت از ذهنم عبور میکرد خودم رو اینجوری قانع کردم که من به عاکفه هم گفتم دنبال شرایط کاری خاصی هستم که دردسر ساز نشه برام، پس مشکلی نباید وجود داشته باشه! تمام این افکار کمتر از چند دقیقه توی ذهنم رد و بدل شد و فوری در جواب عاکفه نوشتم: شیرینیت محفوظه رفیق... فقط کجاست و چه جوریه؟! پیام داد همه چی همونجور که میخواستی، فردا اول وقت میام با هم بریم برای بستن قرار داد فقط باید چند تا مورد رو برات توضیح بدم که بمونه برای توی راه... خوب طبیعی بود باید تا صبح صبر می کردم، با این اتفاق باید یه مقدمه چینی برای محمد کاظم میکردم که یکدفعه از تصمیمم جا نخوره! هر چند که این چند وقت مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم ولی مطمئنا فکر نمی کرد کاری برام جور بشه! با این حال گفتن حرفم بدون اینکه چشماش رو ببینم برام خیلی راحتر بود تا صحبت کردن رو در رو! براش نوشتم محمد کاظم جان قرار شده فردا برای بستن حکم قرار داد کاری با عاکفه برم کارهاش رو انجام بدم گفتم در جریان باشی... شاید یک ساعتی طول ‌کشید ولی خبری از جواب دادن نشد... داشتم کم کم نا امید میشدم که اعلام مخالفتش رو با جواب ندادن داره بهم میده و یا در خوش بینانه ترین حالت وسط ماموریته که اصلا پیامم رو نخونده تا جواب بده! همینجور داشتم برای خودم تحلیل های متفاوتی میکردم که بالاخره جواب داد و در عین ناباوری کاملا غیر مستقیم بهم فهموند که مخالفه! نوشته بود: عزیزم به قول شهید بهشتي در این انقلاب اون قدر کار هست که میشه انجام داد بدون اینکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشه... حقیقتا توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم! براش نوشتم: محمد کاظم لطفا شعار نده! خودت بهتر میدونی من هم روحی، هم جسمی به این کار نیاز دارم پس مانع پیشرفتم نشو! ضمنا نگران موقعیت شغلیت هم نباش من همه شرایط رو سنجیدم... دیگه جواب نداد... احتمال دادم از جمله ی آخرم ناراحت شده باشه و ممکنه بهش بر بخوره! ولی من واقعا این رو نوشتم که بگم حواسم به تو هم هست! درسته سختیه زندگی با یه فردی که همیشه باید گمنام بمونه رو باید تحمل کنم و خیلی محدودیت دارم ولی خوب این رو دلیل محکمی برای متوقف شدنم نمی دیدم! من هم دوست داشتم موثر و مفید باشم ...
اسم یکیشون که مهربونتر بود مهسا و دوستش فریده بود، اینکه چطوری دو تاشون با هم راهی بیمارستان شدن برام عجیب بود! حال فریده زیاد مساعد نبود، اما مهسا بهتر بود، خانواده هاشون تیپ معمولی داشتن ولی معلوم بود خیلی نگران و مضطرب اند! هیچ کدومشون با خانوادهاشون صحبت نمی کردن و من فکر میکردم از شدت ضعف و درد هست اما قصه، قصه ی دیگه ای بود... وقتی به بخش منتقل شدیم ارتباط من باهاشون شروع شد... ارتباطی که اول همدردی از زجر و دردی بود که کشیدیم اما کم کم رنگ و بوی دیگه ای گرفت! من خیلی راحت از ماجرای راهی شدنم به بیمارستان گفتم، از اینکه بخاطر خونمون که تنها خونه ی تکی بود با ویو و چشم اندازی خاص، کنار باغ و زمین پر از دار و درخت قرار داشت. و همین کنار باغ بودنش که من یک مزیت میدیدم باعث ورود مار به خونمون شده بود! از شیشه ی شکسته و بی خیالی و بی تفاوتی که کار دستم داد! وقتی باهاشون صحبت میکردم احساس کردم یه جوری بهم نگاه می کنن! جوری که نمیدونم شاید حرفهام براشون خیلی عادی بود یا شایدم نامتعارف یا هر چی... ولی من به روی خودم نیاوردم و اصولا دختری نبودم که کم بیارم یا خجالتی باشم! ولی خدایش خیلی ناراحت شدم که چرا وقتی پرسیدم شما چی شد راهی بیمارستان شدید چیزی نگفتند! انتظار داشتم دست کم یکیشون توضیح بده چی شده! ولی خوب همیشه اون چیزی که ما انتظارش رو داریم که طبیعتا اتفاق نمی افته! و افراد طبق میل ما رفتار نمی کنن! هر چند که با نوع رفت و آمدهای خانوادهاشون و حضور چندین باره پلیس و سبک برخوردشون با مهسا و فریده، چیزهایی دستم اومده بود و حدس هایی میزدم که ماجرا از چه قراره! ولی دوست داشتم خودشون اصل قضیه رو بگن، که بالاخره هم گفتن ولی نه توی بیمارستان ،توی یه شرایط بدتر! شاید باورتون نشه ولی واقعا دلم براشون می سوخت که چرا جوون ما باید به اینجا برسه؟! توی اوج شکوفایی... اوج زندگی... درد عمیق تری به جونم افتاده بود که از نیش اون مار لعنتی بیشتر می سوزوندم و ناگهان توی اون لحظات فکری به ذهنم رسید فکری که عواقب خاصی برای من داشت! یاد حدیثی از پیامبر(ص) افتادم که افراد به کیش و مسلک دوستانشون هستن! و مسیری رو میرن که دوستانشون در اون مسیر قدم برداشتن... تصمیم گرفتم دوستشون بشم تا قدم هاشون رو توی یه مسیر درست بردارن، تا دوباره به ته خطی که فقط شیطان میتونه بچینه نرسن! غافل از اینکه شیطان برای خود من هم بی برنامه نبود و امان از وقتی که فکر کردیم داریم کار خوبی می کنیم اما حواسمون جمع نبود و از خودِ خودمون غفلت کردیم! هرچند که در هر زمانی قرار میگیریم مبارزه به نحویست... توی مدتی که بیمارستان بودم مهسا خیلی پشیمون تر به نظر می رسید! شاید هم یکی از دلایلی که برای دوستیمون و ادامه ی ارتباط بیشتر با هم ابراز علاقه کرد همین بود! اما از حالات فریده معلوم بود با اینکه فرصت زندگی دوباره و نعمتی که نصیب هر اشتباه کننده ای نمیشه، بهش داده شده اما باز هم کمی تردید در چهره اش موج میزد! ولی من عزمم رو جزم کرده بودم که دستی بگیرم و کاری براشون کنم... وضعیت روحشون خیلی شکننده بود خیلی... من هم خوب میدونستم توی این موقعیت نیاز به یه حامی عاطفی می تونه خیلی موثر باشه! و چه حامی عاطفی پایه تر از من که به قول بچه ها هویج بستنی رو تنهایی نمیخورم...
مطلع عشق
📚 #کاردینال #قسمت_دوم «امیر» گوش هامو تیز کردم ... حق با شهریار بود ! انگار صدای بچه می
📚 *امیر با افتادن بچه ها یهو ترس به کل وجودم تزریق شد از نردبون پایین اومدم و رو به شهریار گفتم : - معلوم نیست چه کوفتی بهشون دادن! دو تا از بچه ها قبل رسیدن به سوله از حال رفتن. - حتما داروی بیهوشی تو غذاشون بوده، بنظرم به پلیس زنگ بزنیم بهتره ... با عجله به سمت خونه رفتیم وگوشیم رو برداشتم و به پلیس زنگ زدم : - سلام ببخشید میخواستم یه مورد مهم رو گزارش بدم ... قضیه رو براشون توضیح دادم. گفتن خیلی زود نیرو میفرستن ... دل تو دلمون نبود مثل مرغ پر کنده مدام از این ور به اون ور میرفتیم ... چند بار از نردبون بالا رفتم و سر گوشی آب دادم ۴ تا نگهبان ، بیرون سوله کشیک میدادن! هیچ صدایی نمی اومد ... سکوت ترسناکی شهرک رو گرفته بود. یه لحظه نمیتونستم از فکر اون طفلای معصوم بیرون بیام. شهریار که مثل من عصبی بود گفت : - برادر پلیس همچین گفت الان نیرو میفرستیم، حس کردم دم درن! خاک بر سر جهان سومی مون بکنن، اگه کشورای دیگه بود الان چند تا نینجا از آسمون پرت میشدن و همه شون رو نجات میدادن. با نیشخند گفتم : - فیلم سینمایی زیاد می بینی ها ...اگه اینطوریه که تو میگی پس این همه آمار بالای قتل و تجاوز و دزدیدن زن ها و بچه ها چیه که پخش میشه؟ - در هر حالا الان ۴۰ دقیقه س ما منتظر نیروی به اصطلاح ویژه ی پلیس هستیم و هیچ خبری نشده. - موافقم ... خیلی کند هستن! هر دو به انتظار نشستیم. صدای چند تا ماشین توجه مون رو جلب کرد. با عجله به سمت در کارخونه رفتم. خودشون بودن. چند تا ماشین پلیس ، که خداروشکر برعکسِ فیلم های ایرانی صدای آژیری نداشتن دم در بودن. یکی از نیروها منو دید و با عجله سمتم اومد : - شما تماس گرفتین؟ - بله جناب سروان، همین ساختمون کناری هستن. توضیح مختصری دادم. - بهتره شما برید داخل و در رو ببندید، به هیچ عنوان مداخله نمیکنید. - چشم. راستش با اون هیبت نیروهای ویژه که فقط تو سریال های پلیسی دیده بودم خودمم ترس برم داشت‌. به سرعت داخل رفتم و آروم در رو بستم. یهو صدای شلیک گلوله و درگیری اومد ظاهرا نیروهای ویژه وارد شده بودن و نگهبانا داشتن شلیک میکردن. صدای شلیک و فریاد نیروهای پلیس و نگهبان ها یه لحظه تمومی نداشت. چند دقیقه بعد درب سوله باز شد و باقی نگهبان ها شروع به شلیک کردن، از بین اون صداها میتونستم صدای فریاد "هوشنگ" که تیر خورد و " فرید خان " که توی اون اوضاع همچنان دستور میداد و توهین میکرد رو هم بشنوم. نتونستم طاقت بیارم و از نردبون بالا رفتم شهریار به سمتم خیز برداشت و گفت : - الان هم نیروهای پلیس و هم گروگانگیر ها حواسشون جمعه، ممکنه ببینن و بهت شلیک کنن، بهتره ما بریم یه گوشه و خودمون رو اصلا نشون ندیم، اینا آدمای خطرناکی هستن، نباید اصلا متوجه بشن ما لو دادیم. نمیدونم چقدر گذشت که با شنیدن صدای اولین گریه از یه بچه ، حالم بهتر شد. پس خداروشکر تونستن نجاتشون بدن. درگیری تا نزدیکی صبح طول کشید و بلاخره نیروهای پلیس تونستن بچه ها رو آزاد کنن و اون ۸ تا قلچماق رو دستگیر کنن. اون زمان دل تو دل من و شهریار نبود خدا میدونه که هر دومون چقدر خوشحال بودیم و از اینکه تونسته بودیم اون بچه های معصوم رو نجات بدیم کیف میکردیم. اما بی خبر بودیم که این اتفاق به ظاهر ساده ، قرار بود زندگی ما رو کاملا دگرگون کنه ... ما نمیدونستیم دنیا برامون چه خواب هایی دیده بود. ادامه دارد ...