4_5996954782617567874.mp3
7.11M
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۴
خلایـق هر چه لایــق!
اخلاص نداشتیم که بعد از هزار سال غیبت،
دستمون به امام مون نرسید!
اگه بتونیم مخلصانه
باهم #وفادار و #همدل بشیم
تا ظهور راهی نمی مونه.
#نشر_حداکثری
#استاد_شجاعی 🎤
❣ @Mattla_eshgh
#اسلام_آمریکایی یعنی
خلبان سعودی نماز میخواند تا پرواز کند و کودکان یمنی را به شهادت برساند…💔
❣ @Mattla_eshgh
🔶 سوزان ساراندون بازیگر معروف هالیوود به حمایت از یمن برخاست.. سلبریتی های ... ایرانی هم مرتب عکس خورد و خوراک خودشون و سگ و گربه شونو برای مخاطبین عقب افتاده تر از خودشون شیر میکنن
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصای موسی اسرائیل را هک کرد!
گروه هکری «عصای موسی»، بامداد امروز با انتشار تصاویری خبر داد که دوربینهای مداربسته خیابانهای فلسطین اشغالی را هک کرده است.
این گروه هکری نوشت: ما سالها، در هر قدم شما را زیر نظر داشتیم. این تنها بخشی از نظارت ما بر فعالیتهای شما است. درحالیکه تصورش را هم نمیکنید، شما را هدف قرار خواهیم داد.
❣ @Mattla_eshgh
سایت موسوم به آموزشکده جامعه مدنی توانا ( وابسته به تروریستهای منافقین) هک شد
❣ @Mattla_eshgh
انصراف یک دانشآموز کویتی از مسابقات تنیس به دلیل حریف اسرائیلی !
در مسابقات جهانی تنیس زیر ۱۸ سال، این نوجوان کویتی در مرحله نیمهنهایی از رقابت با نماینده رژیم صهیونیستی انصراف داد.
در بیلبوردهای کویت از او با عنوان "سپاس... پهلوان" قدردانی شده است👌
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️مدرسه روحانیون 🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنارخ
#استاد_عشق
#قسمت نهم
🍃 «خدا را هزار مرتبه شكر كرديم، كه مادر در خانه مقداري فرانسه، يادمان داده
بودند. همين باعث مي شد، چيزهايي را متوجه شويم. ناظم خشن مدرسه، من و
برادرم را به حياط اورد. بچه ها همه سر صف بودند. جلوي صف، يك بالكن
بود، ناظم ما را كنار خودش ايستاند. بقيه مربي ها هم، مشغول انجام دادن كاري
بودند. مدير به علامت سكوت دستش را بلند كرد، و بچه ها ساكت شدند. بچه
يي از وسط يكي از صف ها خنديد، با اين كه صدايش ارام بود، ولي ناظم شنيد.
او را صدا كرد، تا جلوي صف بيايد. از هوشياري تعجب كرديم، كه چطور او را
از ميان اين همه بچه به اسم صدا كرد، و تشخيص داد. بعد با دست راستش كه
دو انگشت وسط نداشت ( ما بعد فهميديم كه اين دو انگشت را در جنگ جهاني
اول، در يك درگيري از دست داده است ) چنان سيلي محكمي به ان پسر زد كه
خون از محل برخورد چكش بيرون زد. جاي دو انگشست بريده شده او خيلي
تيز بود و همين باعث شده بود او لج بازتر و خشن تر بشود. پسرك حتي جرات
گريه كردن نداشت. من و برادرم كه حالي نزديك به مرگ پيدا كرده بوديم
نگاهي زيرچشمي به هم كرديم ولي نفسمان بيرون نيامد.
«هر شب وقتي من و برادرم روي تختخواب هاي خودمان مي خوابيديم سرمان
را از زير لحاف به هم مي چسبانيديم و دعاهاي «امن يجيب» و «نادعلي» مي
خوانيديم و ريزريز گريه مي كرديم و از زمزمه گريه هاي همديگر به جاي
لالايي خواب مان مي رفت اما چه خوابي تا صبح كابوس مي ديديم .
«يك شب كه او در خوابگاه قدم مي زد صداي دعاي ما را شنيد لحاف را پس
زد ما زهره ترك شديم. او در حضور همه بچه هاي ديگر گناه بزرگ ما را
اعلام كرد و بعد چنين گفت: مي خورمتان مي جومتان قورتتان ميدهم و بعد بالا
مي اورمتان. خدا مي داند ما چه حالي شديم از شب به بعد ديگر خواندن دعا در
گوش همديگر را نداشتيم. ديگر هر كدام توي دلمان دعا مي خوانديم . صبح كه
مي خواستند ما را بيدار كنند و بعد از صبحانه به كليسا ببرند همين كشيش يا به
قول خودمان «فرِر دو انگشتي» به خوابگاه مي امد. (به ما ياد داده بودند، كشيش
ها را بر حسب درجه شان برادر يا پدر صدا كنيم) او در فاصله جلوي تخت هاي
ما قدم مي زد و شعري را به فرانسه مي خواند !
كشيش ژاك (برادر ژاك )
كشيش ژاك
آيا خوابي؟
آيا خوابي؟
ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد
ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد
🍃دينگ دنگ دونگ
دينگ دنگ دونگ
«بالاخره با ان صداي خشن و به زعم خودش اواز! ما با وحشت از خواب مي
پريديم. رختخواب هايمان را مرتب يا به اصطلاح آنكادر مي كرديم و با صف
براي شست و شوي صورت دهان و صرف صبحانه روانه مي شديم. بعد از
صبحانه نوبت مراسم كليسا بود. نمي دانم چرا من و برادرم و يك ايراني ديگر
به اسم اسپهبدي كه اهل مازندران بود و او را هم پدرش به همين شبانه روزي
گذاشته بود كه مسلمان بوديم خيلي سخت مي گرفتند و اين امتحان ها را جزو
نمرات ما به حساب مي اوردند. اگر شاگردان درس خود را بلد نبودند يك هفته
در كليسا حبس مي شدند ولي بچه هاي فرانسوي راحت تر بودند .
اخر هفته حاج علي به سراغ مان مي امد و ما را نزد مادرمان مي برد. مادرمان
وقتي ما را مي ديدند به جاي اينكه خوشحال شوند ما را بغل مي گرفتند و گريه
و زاري مي كردند. مادر واقعا نگران بودند. اوايل چيزي بروز نمي دادند ولي
بعدا فهميديم كه بزرگترين نگراني مادر اين است كه دو بچه ايراني و مسلمان
ايشان روزي تبديل به دو بچه مسيحي فرانسوي بشوند. در غياب ما در طول يك
سال مادر ان قدر به حاج علي التماس كردند تا بالاخره حاج علي قول داد هر
طور شده ما را از شبانه روزي به مدرسه عادي بياورد. كار مشكلي بود ولي حاج
علي تلاش خود را شروع كرد. چندين بار به مدرسه ما امد و رفت تا عاقبت راه
حلي پيدا كرد. يك استشهاد محلي تهيه كرد و يك گواهي پزشكي گرفت مبني
بر افليج بودن مادرمان و چون خودش قواس(به معني كمان دار يا به اصطلاح
امروز بادي گارد) قنسول گري بود مهر سفارت را زير استشهاد زد و به تاييد
فرمانداري رساند. از مدرسه تقاضاي بازرسي كرد وقتي بازرسي انجام شد ما
اجازه گرفتيم كه هر روز عصر به خانه بياييم و صبح زود به مدرسه برگرديم.
بنابراين با اين شاهكار حاج علي شب را كنار مادر نازنين مان مي خوابيديم .
مادر
از اين وضع بي نهايت خوشحال بودند وشبي هزار بار خدا را شكر مي كردند.
عصر كه به خانه مي امديم مادر در همان بستر خود درس دادن را به من و
برادرم شروع مي كردند. با جديت مادر در خانه قران كريم و ديوان حافظ را
حفظ شدم. با شاهنامه به خوبي اشنا شدم. گلستان و بوستان سعدي را خواندم و
مقداري از ان را حفظ شدم و منشات قائم مقام را خوب ياد گرفتيم. مادر مثنوي
مولوي را به ما درس مي دادند و همچنين هر چه لازم بود كه اعتقادات و
فرهنگ ايراني ما را حفظ كند. هنوز هم همه ان چه مادر به من اموختند به
خوبي به ياد دارم. اصولا هر چيزي را كه انسان در كودكي خوب بياموزد هرگز
از ياد نمي برد. كافي است ادم معلم خودش را دوست داشته باشد
🍃چشم هاي منتظر و نگران مادرم باعث مي شد لحظه يي را از دست ندهيم . ما بجز
زمان هايي كه كار مي كرديم بقيه اوقات را صرف درس خواندن كرده بوديم.
نكته يي كه مادرم را بسيار خوشحال مي كرد اين بود كه من هميشه شاگرد اول
بودم. در همين موقع ها بود كه اتفاق عجيبي برايمان رخ داد. در يك تعطيلات
ما را به خارج شهر برده بودند. تابستان بود و ما همراه اردوي مدرسه به ان محل
رفته بوديم و متاسفانه باز هم بايد شبانه روز ان جا مي بوديم و از مادر دور مي
شديم. بيش تر ورزش مي كرديم اما كلاس هاي درس هم ادامه داشت و
امتحانات سختي از ما مي گرفتند. همان طور كه گفتم يكي از همكلاسي هاي ما
ايراني و فاميلش اسپهبدي بود. از خانواده هاي بزرگ و اهل مازندران بود. يك
روز اسپهبدي كه درس را نخوانده بود و بلد نبود پاسخ درست بدهد و معلم او هم
يك كشيش بي فكر بود او را به ناظم همان فرر دو انگشتي معرفي كرد و
شكايت مفصلي از او كرد. ناظم هم فورا گفت: او بايد از اردو اخراج شود . ناظم
اصلا به اين فكر نمي كرد كه اردوي تابستاني كيلومترها از شهر فاصله دارد.
اسپهبدي كوچولو هم هر چقدر كه التماس كرد بي فايده بود. به محض اين كه
او را از در مدرسه بيرون كرد من و برادرم كه طاقت نداشتيم اوارگي يك هم
وطن نوجوان را تاب بياوريم و مي ترسيديم كه در راه بيابان بلايي به سرش
بيايد با هم قرار گذاشتيم كه از ديوار مدرسه بالا برويم و فرار كنيم؛ تا بتوانيم او
را همراهي كنيم و به شهر برسانيم .
حالا مجسم كن كه سه پسر بچه كوچك چگونه مي توانستند فاصله روستايي را
كه كيلومترها دور از شهر قرار داشت طي كنند. از كوه و كمر و بيابان مي
گذشتيم و هر كس را كه سر راه مان مي ديديم از ترسمان از دور به او سلام مي
كرديم. ما اصلا به عاقبت كار فكر نمي كرديم. ناگهان تصميم گرفته بوديم از
يك هم وطن محافظت كنيم. الان كه به ان روزها فكر مي كنم مي بينم چقدر
جرات و شهامت به خرج داديم كه ان راه خطرناك را همراه اسپهبدي طي
كرديم. اگر برايت بخواهم بگويم كه حاج علي با چه زحمتي دوباره ما را به
مدرسه اورد داستان خيلي طولاني مي شود. مديريت مدرسه قبول نمي كرد. فقط
بگويم كه بر خلاف انتظار ما مادر كاملا از ما استقبال كردند و به تصميم ما
احترام گذاشتند. همين طرز فكر سليم و عكس العمل هاي خوب و حساس شده
مادر باعث شد كه زمينه تربيت خاصي در ما به وجود بيايد. (البته بايد به نكته
يي اشاره كنم كه... غلامرضا خان اسپهبدي بهترين دوست من و برادرم در تمام
عمر شد كه اين دوستي و مودت را به بچه هايمان هم منتقل كرديم.)
من در حالي كه 17 سال بيشتر نداشتم موفق شدم از دانشگاه فرانسوي بيروت
ليسانس ادبيات بگيرم. در ان روزها به ليسانس ادبيات كار نمي دادند. با زحمت
🍃زياد توانستم در تنها دفترخانه اسناد بيروت كار بگيرم و به ثبت معاملات
بپردازم. چند روز كه گذشت ديدم دفتردار براي خرجي خودش هم نمي تواند
پولي در بياورد چه رسد به اين كه همكاري هم داشته باشد. ان روزها در بيروت
قانون ثبت وجود نداشت. اگر هم مردم مي خواستند معامله يي انجام بدهند با
قولنامه اين كار را مي كردند و چند ريش سفيد هم به عنوان شاهد پاي ان را
انگشت مي زدند و گواهي مي كردند براي همين براي ثبت معامله به اين محضر
كه تنها دفتر ثبت اسناد در بيروت بود نمي آمد .
در همين ايام با يك فرانسوي آشنا شدم كه دكتر بود و به بيروت امده بود تا
ازمايشگاهي درست كند. به كار در ازمايشگاه باليني او علاقه مند شدم. تصميم
گرفتم در رشته بيولوژي (زيست شناسي) تحصيل كنم. با علاقه اي تكه براي
كار در ازمايشگاه پيدا كرده بودم اين تنها رشته يي بود كه در بيروت نزديك
به كار ازمايشگاهي بود .
درس خواندن ضمن كار دشوار بود ولي جز اين چاره يي نبود. در 19 سالگي
ليسانس بيولوژي را از همان دانشگاه گرفتم و در ازمايشگاهي كه گفتم مشغول
كار شدم. از بخت بد اين كار از كار اولي بدتر بود. هيچ كس به ازمايشگاه
اعتقادي نداشت. نه مريض ها نه پزشك ها . يك شب در يكي از رستوران هاي
سنتي بيروت با همين دكتر فرانسوي نشسته بوديم و به صداي قليان كشيدن
بيروتي ها و صداي قلقل ريختن اب از بطري به طرف دهانشان از فاصله دور كه
مهارتي خاص مي خواست گوش مي داديم. در حين صحبت وقتي از وضع و
زندگي ام برايش گفتم متوجه شدم او درد دلش از من بيشتر است. مي گفت:
اين جوركارها براي ممالك جهان سوم فايده اي ندارد. من تو را هم معطل
كردم. توصيه كرد رشته يي بخوانم كه بتوانم براي خارجي ها كار كنم. عقيده
داشت چون من بايد خرج خانواده را هم در بياورم بهتر است در شركت هاي
پيمان كاري فعاليت كنم ان هم در رشته راه و ساختمان. بايد بگويم اين پيشنهاد
براي كار در بيروت بهترين پيشنهاد بود .
حدود 22 سالم بود كه از دانشگاه امريكايي بيروت مدرك مهندسي راه و
ساختمان گرفتم و براي پيدا كردن كار به اين در و ان در زدم. بالاخره مجبور
شدم براي يافتن شغلي مطابق رشته ي تحصيلي ام به شركت هاي خارجي بروم
كه پيمان كار ساختماني بودند. در يك شركت فرانسوي كار پيدا كردم. به
شرطي به من كار دادند كه مسئوليت هايي را بپذيرم كه خود مهندسين فرانسوي
از پذيرفتنش به دليل سختي زياد دوري مي جستند. اين شركت كنترات راه
سازي مرز سوريه و لبنان را به عهده داشت. اين مسير بسيار صعب العبور بود و
در ارتفاعاتي به نام حما ساخته مي شد. به خاطر صعب العبود بودن ماهي نمي شد
كه كارگري از ارتفاعات پرت نشود و نتيجه اش زخمي شدن يا كشته شدن
کارگران می انجامید...
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۴
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇