eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📌 نسخهٔ کوچکی از جوانی 👑 هفت سال اول زندگی، دورهٔ آقایی کودک است. آقایی یعنی به همهٔ نیازهای کودک ت
📌 با‌ادب اما بدون تربیت! 🧕 از آنجایی که کودک در هفت سالِ نخست زندگی، بیش از همه با مادرش در ارتباط است، مادر، نخستین معلم کودک است. 👈 ما گاهی کودک را با‌ادب تربیت می‌کنیم. او را از لحاظ عاطفی و روحی سیراب می‌کنیم اما به تربیت مهدوی او توجه نمی‌کنیم. 🔻 در صورتی که اگر بخواهیم در آینده فرزندی مهدی‌یاور داشته باشیم، باید تربیت مهدوی او را از همان ابتدا شروع کنیم و نگوییم که هنوز زود است و او چیزی نمی‌فهمد. ◀️ در عین حال نباید از او توقع بی‌جا و غیر‌واقعی داشته باشیم، بلکه باید با توجه به سن و توانایی‌های کودک و با روش‌های مختلف به او آموزش دهیم. 🔰 مادر باید حس همکاری و کمک به دیگران را در کودک پرورش دهد و درسِ اخلاق (امانت‌داری، راست‌گویی، خوش‌قولی و…) را جزو دروس الزامی او بداند و از همه مهم‌تر اینکه به فرزند خود هویت مهدوی بدهد. محبت اهل بیت را در قلب او ایجاد و تقویت و از هر فرصتی برای یادآوری امام زمان استفاده کند. مادر می‌تواند در این راه، از شعر، بازی، داستان، نقاشی و… کمک بگیرد. ۱۵ ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ اون وقت یه عده سلبریتی نفهم فیلم درست کردن که گوش پاک‌کن بذارید تو دهن‌تون برامون بفرستید! به همین راحتی از ژن ایرانی‌ها دزدی اطلاعات ژنتیکی کردند و کسی هم کارشون نداشت... ‌❣ @Mattla_eshgh
اصلاح طلبان در آخرین خیانت شون، نمودار ترافیک "سایت‌ساز گوگل" رو (که در دو هفته گذشته افت کرده) جای ترافیک کل جا زدن تا القا کنن دولت ترافیک گوگل رو کم کرده! آقایان مسئول فجازی، مردم به اندازه کافی مشکل اقتصادی دارند نگذارید هر روز با یک فیک نیوز آرامش روانی شون بهم بریزه "مهندس خبرنگار" ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه اش حک کرده بود؛ هرچند که نام
نویسنده : سنیه منصوری چهارم 🍃رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به َمرد برخاست و به رها نزدیک شد. صحبت با او مشغول گشت -دنبال کی میگردی؟ رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت: _دنبال مادرتون میگشتم! -حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟ _خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید! رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرفها را جمع کرد و کرد. در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید: _خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده! رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوستداشتنی! _اسمت چیه آقا کوچولو؟ -من کوچولو نیستم، اسمم احسانه! چهره ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان! احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس دلجویانه گفت: -ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو! رها لبخندی زد به احسان کوچک... _اسمت چیه؟ _رها! _من رهایی صدات کنم؟ لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد: _تو هر چی دوست داری صدام کن! _رهایی من گشنمه شام میدی؟ _چی میخوری؟ کباب بیارم؟ _نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم! رها صورتش را بوسید و گفت: _کشک بادمجون نه کشک بادمجون! احسان پاهایش را تاب داد: _همون که تو میگی، میدی؟ _اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم. احسان اخم در هم کشید: _اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو! رها آه کشید و به سمت یخچال رفت: _صبر کن تا برات درست کنم. رها مشغول کار بود: _تعریف کن چه نقشه ای کشیدی بیای اینجا؟ _هیچی جون تو رهایی! -جون خودت بچه! َ صدای همان مردش بود ، همسرش! رها لحظه ای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
_یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان کشمش هم دم داره ها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه! _من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟ -رهایی؟! _گیر نده دیگه عمو صدرا! _راستی رها... احسان به میان حرفش پرید: زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشهها! ُ _عمو! کشمش هم دم داره ها مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه! _ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه کم کشک بادمجون به من میدی؟ رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهره اش را ندیده بود. _نده رهایی، اون مال منه! _برای شما هم گذاشتم نگران نباش! احسان لب برچید: _اما من میخوام زیاد بخورم! _خیلی زیاد برات گذاشتم. صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد... احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب میآورد. مثل وقت هایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، مادر بود. _آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی! رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد: _شوهرم؟ _آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برداشت خورد یکی نیست به تو بگه ، که هر روز برات غذا درست میکنه، عین من بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه! -کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان! _چشم پدر من! -بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشه ها! احسان از میز پایین پرید و مقابل رها ایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست. _تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه با من دوست بشی؟! رها احسان را در آغوش کشید: _مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟ احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد: _تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده! احسان نگاهی به صدرا کرد: _خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره! احسان رفت... رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت. نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده میشود! صدای زنی را از پشت سرش شنید. شب سختی برای رها بود و انگار این سختی بی پایان شده بود: -پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟ امِل عقب مونده! تو لیاقت همصحبتی با خانواده ی مت رو هم نداری ُ تو با این چادر گلگلی!
رها هیچ نگفت... خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود. _دوست ندارم جلوی چشم صدرا باشی؛ البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانواده ی قاتل برادرشی! توی این خونه هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی! _چی شده رویا جان؟ رویا پوزخندی زد: _اومده بودم هووم رو ببینم! _این حرفا چیه میزنی؟ ما صحبت کردیم. _صحبت چی؟ اسم این دختره تو شناسنامه ی توئه! چرا نذاشتی عقد عموت بشه؟ اون تصمیم گرفت جای قصاص این دختر رو بگیره، چرا نذاشتی؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟ _آروم باش رویا، این حرفا چیه می زنی؟! ما قبال درباره ی این موضوع صحبت کردیم! رویا اشک ریخت، حس کسی را داشت که اموالش را غارت کردهاند. _زندگیمونو خراب کردی! _این حرفا چیه؟ هیچی عوض نشده! الان قرار شده که بعد سالگرد سینا مراسم بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، رها هم پیش مامان میمونه! _من طبقه ی بالا زندگی کنم، اینم طبقه پایین؟ که همه ش جلوی چشمت باشه؟ _رویا... الان خرابش نکن، بعدا صحبت کنیم! با رویا از آشپزخانه خارج شدند و رفتند. بدون توجه به دختری که قبلش درد می کرد، بدون توجه به قرصی که در دستان لرزانش داشت، بدون توجه به اشکهایی که روی صورتش غلتان بود. شب سختی بود برای معصومه، برای رویا، برای صدرا و برای رها... شبی که سخت بود، اما گذشت 🍃صدرا: چرا بیداری؟ _هنوز کارام تموم نشده. _باقیشو بذار صبح انجام بده _تموم میکنم بعد میخوابم. _به خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود. رها هیچ نگفت. رها نگفت سختتر از کار این خانه درِد نبوِد احسان َدرِد سربار شدن روی زندگی مردم رها هیچ نگفت از دردهایش... _چند سالته رها؟ _بیست و نه! _چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ _نامزد داشتم. _نامزدیت به هم خورد؟ _نه! _پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟ _چون گفتن زن شما بشم! صدرا مات شد: _تو نامزد داشتی؟ رها آه کشید: _بله. _پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من! _من قبول نکردم. صدرا بیشتر تعجب کرد: _یعنی چی؟! رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد:
_منو مجبور کردن! _آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمی گذرم! _منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی! _اصلا نمیفهمم چی میگی! _مهم نیست! گذشت... _گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟ _دو روز دیگه... _مرخصی گرفتی؟ _نه، تعطیله _باشه. شب خوش! صدرا رفت و رها در افکارش غوطه ور شد. روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقت ندارد؛ حتی سایه هم وقتی ندارد. آخرین مراجع که از اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت. _دکتر با اجازه، من دیگه برم. دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید: _به این زودی ساعت 2 شد؟! رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد: _بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده... دکتر صدر خندید... بلند و مردانه: _ناهار با خانواده! -خانم مرادی؟! صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روانپزشکیاش! _بله؟ _من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟ _فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم! صدای منشی مرکز بلند شد: _دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن. مریم را دید که به مردی اشاره میکند: _اونجا هستن! بعد رو به رها ادامه داد: _بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه! رها نگاهی به مرد انداخت. چهره اش آشنا نبود: _بفرمایید آقا! -اومدم دنبالت که بریم خونه؛ البته قبلش دوست دارم محل کارتو ببینم! رنگ رها پرید. صدا را میشناخت... این صدای آشنا و این تصویر غریبه کسی نبود جز همسرش! تمام رهایی که بود، شکست؛ دیگر دکتر مرادی نبود، خدمتکار خانه ی زند بود... خون بس بود. جان از پاهایش رفت، زبان در دهانش سنگین شد... سرش به دوران افتاد، آبرویش رفت. _رها معرفی نمیکنی؟ دکتر صدر از رفتار رها تعجب کرد و گفت: _صدر هستم، مسئول کلینیک، ایشون هم دکتر مشفق از همکاران _صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم تموم شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم خونه و هم محل کارشو ببینم. دکتر صدر نگاه موشکافانه ای به رها انداخت:
_تبریک میگم، چه بیخبر! _ یه کم عجلهای شد؛ بهخاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم. _تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به همسرتون نشون بدید؟ رها لکنت گرفت: _ب... ب... ل... ه _فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم. رها فقط سر تکان داد. دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب میخواست... همه از او جواب میخواهند! رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت: _پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟ به جای رها، صدرا جواب داد: _قضیه ی سه شنبه چیه؟ دکتر مشفق به چهره ی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال ترس انداخته: _من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم به جای من بیان، من مسئول طبقه ی بالا هستم... بخش بستری. _رها که سه شنبه ها تعطیله! _منم به خاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا به خاطر مرخصی یکی از همکارامون یه کم کارا بههم ریخته. رها میان حرف دکتر مشفق رفت: _گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم. صدرا رو به رها کرد: _اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش برمیای؟! مشفق جواب صدرا را داد: _ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون! صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بی تفاوت گذشت. صدرا با همان اخم: _میخوام محل کارتو ببینم. رها به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه میکرد. _اینجا چیکار میکنی؟ _مشاوره میدم! _از خودت بگو، تو کی هستی؟ با دقت به چهره ی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکیاش برایش عجیب بود. _چی بگم؟ _دکتری؟ رها اصلاح کرد: _دکترا دارم _دکترای چی؟ _روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود. _پس دکتری! _بله. _چرا به من نگفتی؟ _نپرسیده بودید _میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم درباره ی رویا و این شرایط کمک کنه. رها: آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر... _خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟ ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
۱۰ ☺️ آغوش گیری ، یکی از انواع لمس کردن است که اندوه و دلتنگی را از بین میبرد، ترس و نگرانی را برطرف میکند ، درها را به روی احساسات میگشاید و عزت نفس را افزایش میدهد.😇 ‌❣ @Mattla_eshgh
كشور باید نگذارد كه غلبه‌ی نسل جوان و نمای زیبای جوانی در كشور از بین برود؛ و از بین خواهد رفت اگر به همین ترتیب پیش برویم؛ آنطوری كه كارشناسها بررسی علمی و دقیق كردند. اینها خطابیات نیست؛ اینها كارهای علمی و دقیقِ كارشناسی‌شده است. اگر چنانچه با همین وضع پیش برویم، تا چند سال دیگر نسل جوان ما كم خواهد شد - كه امروز قاعده‌ی جمعیتی ما جوان است - و بتدریج دچار پیری خواهیم شد؛ بعد از گذشت چند سال، جمعیت كشور هم كاهش پیدا خواهد كرد؛ چون پیری جمعیت با كاهش زاد و ولد همراه است. یك زمانی را مشخص كردند و به من نشان دادند، كه در آن زمان، ما از جمعیت فعلی‌مان كمتر جمعیت خواهیم داشت. اینها چیزهای خطرناكی است؛ اینها را بایستی مسئولین كشور بجد نگاه كنند و دنبال كنند. در این سیاست تحدید نسل حتماً بایستی تجدیدنظر شود و كار درستی باید انجام بگیرد. این مسئله‌ی افزایش نسل و اینها جزو مباحث مهمی است كه واقعاً همه‌ی مسئولین كشور - نه فقط مسئولین اداری - روحانیون، كسانی كه منبرهای تبلیغی دارند، باید در جامعه درباره‌ی آن فرهنگ‌سازی كنند؛ از این حالتی كه امروز وجود دارد - یك بچه، دو بچه - باید كشور را خارج كنند. رقم صد و پنجاه میلیون و دویست میلیون را اول امام گفتند - و درست هم هست - ما باید به آن رقمها برسیم. «بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با کارگزاران نظام، ۱۳۹۱/۰۵/۰۳» ‌❣ @Mattla_eshgh
🎈 💠 دوستی می‌گفت سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوت شدگان دادند سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد من به همراه سایرین به جستجو پرداختیم همدیگر را هل می‌دادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود مهلت ۵ دقیقه‌ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند. 💠 این بار سخنران پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند. 💠 در زندگی مشترک و در خانواده باید یاد بگیریم که باید در جستجوی دیگران باشیم و بدانیم سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است. 💠 گاه وقتی از نیازهای خود که همان بادکنکهای زندگی ما هستند بگذریم و از آن طرف به نیازهای همسر خود بگذاریم زودتر به نیازهای خود خواهیم رسید و خواهیم شد. 💠 برای رسیدن به سعادت، برای سعادت یکدیگر وقت بگذاریم! ‌❣ @Mattla_eshgh