مطلع عشق
صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغو
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت پانزدهم
🍃محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟
احسان هیجان زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه! مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا
چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد
غذاهای جنوبیه!
زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند
زد. "خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!"
صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و
مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و
سرت را بالا بگیر خاتون!"
َ آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته سمت مردش می
رفت
َ
روی خاک نشست. "سلام یار سفر کرده ی من ! تنها خوش
میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده ای؟دل من و
دخترکت که تنگ است. حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت،
یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره!
میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر
رد؛ اصلا تو را برای خودش برداشت
ُ
دوست دارد چون تو را پیش از من برد
و آیه را جا گذاشت!"
ِ خاک نشسته بود
هنوز سر که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالسادات
َ بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف مردش بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند. چشم بالا آورد و
گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا
حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟!
آیه لبخند زد:
_من ازتون نرنجیدم
دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود.
پر کرده بود.
ُ
پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را
نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت...
َ تحویل سال نزدیک بود. آیه سفره
ی هفت سینش را روی قبر مردش چیده بود ، حاج علی سر مزار رفته بود
چیده بود، حاج علی سر مزار رفته بود،
فخرالسادات روی قبر همسرش سفره چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز
که غم در دل بیداد میکند!
سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود را به مزار
شهدا رساندند
فاتحه میخواندند و تسلیت میگفتند. "معامله ات با خدا چگونه بود که دو سر
سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ این قبیله ی هزار رنگ شدی؟ چه
چیزی را وجه المعامله کردی که همه به دیدارت می آیند؟ تنها کسی که
باخت من بودم... من تو را باختم... من همه ی دنیایم را باختم!"
ِ
وقتی سر خاک بلند کرد.زیر دلش درد میکرد ساعات زیادی در سرما
روی زمین نشسته بود! دستی روی کشمش کشید و کمرش را صاف کرد.
فخرالسادات کنارش ایستاد:
_با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که دوستت داشت؛ شاید از همون
موقعی که پا توی اون کوچه گذاشتی، همه ش دل دل میکرد که کی بزرگ
میشی، همه ش دل میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سالها بچه دار
نشدید و اونم عاشق بچه ها بود اما تو براش عزیزتر بودی؛ خدا هم معجزه
کرد برای عشقتون، مواظب معجزه ی عشقت باش!
حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه میآمد، گفته بود که بعد از
تحویل سال میآید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که
گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود:
_سلان، عیدت مبارک!
آیه: سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟
ِ خاکِ سینا،
رها: اومدیم سر پدرش و پدرم!
آیه: مهدی کجاست؟
رها: آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه.
آیه: کار خوبی کردین، سلام منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک
بگو.
ِ پدرش نشسته بود و دست روی
قبر گذاشته و فاتحه میخواند؛ قیافه اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج
علی گفت:
_آقا ارمیا هستن
"ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند.
نکند همان مرد است؟ چرا اینقدر عوض شده است؟
این ته ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شده اش مقابل چشمانش ظاهر
شد و به سرعت محو شد." اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه
هست؟ سرت به کار خودت باشد!"
سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی
کرد:
_حاجی باهاتون حرف دارم!
حاج علی سری تکان داد که آیه گفت:
_بابا من میرم امامزاده!
ارمیا: اگه میشه شما هم بمونید!
حاج علی تایید کرد و آیه نشست.
ارمیا: قصه ی سیدمهدی چه؟
حاج علی: یعنی چی؟
ارمیا: چرا رفت؟
حاج علی: دنبال چی هستی؟
ارمیا: دنبال آرامش از دست رفته م.
حاج علی: مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟
ارمیا: الان به هیچی مطمئن نیستم.
حاج علی: الان چی میخوای؟
ارمیا: میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچه ش بگذره و
بره؟
آیه لب باز کرد:
_ایمانش! حس اینکه از جا مونده های کربلاست... بیتاب بود، همه ی
روزاش شده بود عاشورا، همه ی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت
َحرم صحبت مکرد و وحشت داشت، یه روز گریه می
کرد
گفت دوباره به َحرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره
حرمت رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضل العباس؛ میگفت
َحرم عمهم رو به خاک و خون کشیدن؛
میخوام بشم علی اکبر!
گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید!
ِ آخه گریه نمازش جگرمو آتیش میزد
. آخه هر بار سوریه اتفاقی
میافتاد به خودش میگفت بیغیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی
دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای "هل من ناصر ینصرنی"
رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شده ی
پدرش، مدیون جگر پاره پاره ی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به
نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزه ها!
ارمیا: پس چرا مردم اونزمان نفهمیدن؟
ُ
حاج علی: چون ِشکمهاشون از حرام
پر شده بود اگه شکمت از حرام
پر نباشه، شنیدن صداش حتی بعد از قرنها هم زیاد سخت نیست!
ارمیا: از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟
حاج علی: به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟
َ اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر می رهم
کنه یا اسلامی که میشه روی زخم یتیم ها؟ اسلاِم دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین
علیه السلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچه هاسر میُ
بره
ارمیا: شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن
که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال
فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال
حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه
طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم
بجنگیم!
حاج علی: فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خلافت،
اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حق
دارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام
حسین (ع)
ارمیا: اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن!
حاج علی: اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا بالاترین ِعلم رو برای
هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی
جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که
فقط یک نقطه کوچیک از اون رو می بینی مشرف به تمام دنیا
ُ
اونا مشرف به همه ی دنیا هستن، ی حق و باطل ها؛ به همه ی هستها و نیستها،
به همه دروغها و راستیها؛ شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاِش ما برای
کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع)
میدونست اونجا همه ی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به
هدف بزرگترش برسه؛ از عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما
اسلام رو نگهداره، اصلا بحث تکلیف و وظیفه ست؛ نتیجه ش به ما ربطی
نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه!
ارمیا : من ُگم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه!
حاج علی: نگاه کن! چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست
به سمتت دراز شدن، تمام غرق شده های این دنیا اگه اراده کنن و دست
دراز کنن بی برو برگرد قبولشون میکنن و نجانشون میدن! خدا توبه کارا
رو دوست داره.
آیه در سکوت نگاهشان میکرد. "چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی
میکنی؟ مگر یاد کودکی هایت کرده ای که یار جمع میکنی برای بازیای
که برایمان ساختهای؟"
🍃سال نو که آمد، احساسات جدید در قلبها روییده بود. صدرا دنبال بهانه
بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش. محبوبه خانم هم
ِ از افسردگی درآمده و مهدی بهانه ی خنده
هایش شده بود؛ انگار سینا بار
دیگر به خانه اش آمده بود...
شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را
وسط کشید:
_میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این
حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هر چند اشتباه بود اما گذشت و
الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما
میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت
داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی!
اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم.
حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد
سینا یه جشن براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که
بازم خونه ی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. معصومه تا
چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن،
عروسم میشی؟ چراغ خونه ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت داره!
اول فکر کردم بهوخاطر بچه ست، اما دیدم نه... صدرا با دیدن تو لبخند
میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه؛ پسرم بهت دل بسته، امیدوارم
دلش نشکنه!
رها سرش را پایین انداخت. قند در دل صدرا آب میکردند! " چه خوب راز
دلم را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتوِن من
بود؟"
رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت. زهرا خانم وسط را گفت:
_بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون ناگهانی بود این
ازدواج
محبوبه خانم: عجله ای نیست. تا هر وقت لازم میدونه فکر کنه، اونقدر
خانم و نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم!
"فکر دل مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر؟"
صدرا نفس کم آورده بود، حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش
اینگونه نبود!"چه کرده ای با این دلم خاتون؟ چه کرده ای که خود رهایی و
من دربند تو!"
رها کودکش را در آغوش داشت و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در
زندگی اش فکر میکرد جز همسر شدن برای صدرا! عروس خانواده ی صدر
شدن!
مهدی را مقابلش قرار داد." بزرگ شوی چه میشود طفلک من؟ چه
میشود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته
است؟ چه بر سرت می آید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست؟ من تو را
میخواهم! مادرانه هایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانی هایم را
من عاشقانه هایم را خرجت میکنم! تو فرزند میشوی برایم؟
ُگمانم نبود که تا همیشه در این خانه بمانم
ُگمانم بود مادری برایت می آید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم از فرداهایم!
دل زدنم هایم را برای دیر آمدن هایت را میبینی؟بزرگ که شوی پسر
میشوی برای مادرانه هایم؟ به این پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی
پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبتهایش زیر
َ پوستی ست مردی که
چه بگویم ، خواهد یک شبه شوهر شود، پدر
شود!
دست کوچک پسرش را بوسه میزد که در باز شد. رها از گوشه ی چشم
َ قام ت مرِد خانه را دید. برای چه آمده بود؟ به دنبال چه آمده
ای ؟ طلب
چه داری از من که دنبالم میآیی؟
صدرا: خوابید؟
رها: آره، خیلی ناز میخوابه، از نگاه کردن بهش سیر نمیشم!
صدرا: شبیه پدرشه!
رها: نه! شبیه تو نیست!
صدرا لبخندی زد. "پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون؟ همسر
بودنم را چه؟ همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری؟"
صدرا: منظورم سینا بود.
رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت: _شما ازدواج کنید آیه
باید بره؟!
"به بودِن من و تو در آن خانه دل؟
ِ
می اندیشی عزیز توانم دل خوش
کنم به بله گفتنت از سر عشق؟ میتوانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و
بانوی خانه ام شوی؟"
صدرا: نه؛ میمونن! خونه ی معصومه که خالی بشه، تمیزش میکنم و
جوری که دوست داری آماده ش میکنیم! آیه خانم هم میشه همسایه ی
دیوار به دیوارت، تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه!
رها: با خونبس بودن من چیکار میکنید؟ جوا
ب فامیل را چی میخواهی
بدی؟
صدرا: فعلا فقط به جواب تو فکر میکنم! جواب مثبت گرفتن از تو
سخت تر از روبه رو شدن با اوناست!
رها: رویا چی؟!
صدرا: رویا تموم شده رها، باورکن! از وقتی اومدی به این خونه، همه رو
کمرنگ کردی، تو رنگ زندگی من شدی، تو با اون قلب مهربونت! رها منو
ببخش و قبولم کن، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمیافتاد، هیچ وقت
سر راه هم قرار نگرفته بودیم؛ خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده!
رها: شما، چطور بگم... نماز، روزه، محرم، نامحرم!
صدرا: یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمیکنم اما دروغ
گفتم، همونموقع هم میخواستم شبیه تو باشم و تو رو برای خودم داشته
باشم.
رها: فرصت بدید باورتون کنم!
صدرا: تو فرصت نمیخوای، آیه میخوای! تا آیه خانم بهت نگه، تو راضی
نمیشی!
َ "چقدر خوب ناگفته های قلبم را می دانی مرد!"
صدرا تلفنش را به سمت رها گرفت:
_بهش زنگ بزن! الان دل میزنی برای بودنش!
رها تلفن را گرفت و شماره گرفت. صدرا از اتاق بیرون رفت. خاتونش
خواهرانه های آیه اش را میخواست.
رها: آیه! سلام!
آیه: سلام! چی شده تو هی یاِد من میکنی؟
رها: کی میای؟
آیه: چی شده که اینجوری بیتاب شدی؟ به خاطر آقا صدراست؟
رها: تو از کجا میدونی؟
آیه: فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه ای که به
تو سپرد معلوم بود که یک ِدله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش َشک
داری!
رها: من نمیشناسمش!
آیه: بشناسش، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو
ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا زندگی کنی!
مرِد خوبیه... به تو نیاز داره تا بهترین آدم دنیا بشه! کمکش کن رها!
َ
تو مهربونترینی!
رها: کاش بودی آیه!
آیه: هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من
باید از اون خونه برم!
رها: نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم
اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی!
آیه: پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟
رها: نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون
واحد زندگی کنم!
دونی طلاق منفورترین حلال خداست آیه: رها فکر طلاق رو نکن
رها: ما خیلی با هم فرق داریم!
آیه: فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم
باشن، باید مکمل هم باشن!
رها: اعتقاداتمون چی؟
آیه: اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد. فهمیدم
َ که داره تغییر عقیده میده ، پسرمردم از دست رفت..
هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود... خوب است که آیه را دارد!
ادامه دارد ...
مطلع عشق
🌊 ۴۰۰ گیگ ظرفیت پهنای باند کشور از دسترس خارج شد رییس روابطعمومی وزارت ارتباطات: 🔹۴۰۰ گیگ ظرفیت ک
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
✦ #ندبه_های_دلتنگی ✦
تَرانا نَحُفُّ بِكَ ؟
آيا میرسد روزی که دورت را گرفته باشیم و تو تماشایمان کنی؟
⚡️ قصه بیسروسامانی ما، قصهی خانهایست که پدر ندارد و هر کس به کار خویش مشغول است!
ما پراکندگان یک خانهی آشفتهایم ؛ که مجموع میشویم در حرارت آغوشت!
آیا روزی میرسد که تو نشسته باشی و ما دورت را بگیریم ؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💫
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان #رمان_محمد_مهدی 1 🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دو
قسمت #اول رمان محمد مهدی👆
چند وقت پیش این رمانو براتون به اشتراک گذاشتم ، روزای شنبه سه شنبه
از امروز رمان جدیدی میخوام بذارم ، در همین دو روز
باعنوان " در چنگال عقاب "
👇