eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 لیستِ ‏شرکت‌هایی که از بازار خارج شدند. 🔺 این شرکت‌هایِ ضدجنگ و انسان‌دوست، در زمان بقیه‌ی جنگ‌ها کجا بودند؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 یک تحلیلگر اسرائیلی؛ جامعه ارتدوکس یهود در حال تخلیه نیویورک است؛ آیا در این منطقه انفجار هسته‌ای رخ خواهد داد؟! ⚠️ طبق ادعای این تحلیلگر، احتمال دارد دولت اسرائیل، برای کشاندن آمریکا به جنگ با روسیه،‌ عملیات فالس فلگ در نیویورک راه بیاندازد و یک انفجار هسته‌ای در این شهر انجام بدهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
آیه: فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد معلوم بود که یک ِدله شده
شانزدهم نویسنده : سنیه منصوری 🍃آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود... رها دل میسوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش! آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش! آیه: امشب چی میخوای بپوشی؟ رها: من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟ آیه: تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سختتره! رها: نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر ِ برادرش بود، دیگه فقط دختر ه! با هیچ پسونِد اضافه ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: لباس ندارم آیه! آیه: به صدرا گفتی؟ رها: نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: قشنگه. آیه: بپوشش! آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقرهای زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پله ها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت!" چه کرده ای خاتون! آن چشمانت سیاهت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندم گون ات را در نقرها این قاب به رخ میکشی؟ آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم پر است ازقنوتهای نمازهای صبح ات ُ من دل در گرو ِمهرت دارم! من را به صلیب میکشی خاتون ! تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی؟ آدم های شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟" مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد. رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست. َ رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرِد و ندید نگاه مردش که روزهایش را که دو دو میزد. آیه از پنجرهی خانه اش به خانوادهای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود َ رها زن باش... تکیه گاه باش ! مردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود: _رها! تو امشب تکیه گاه باش! وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد: _عموجان! آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد: _شما اینجا چیکار میکنید؟ محبوبه خانم: شما دعوت کردید، نباید می اومدیم؟ آقای زند: نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید! مرد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت: _محبوبه خانم... محبوبه خانم! محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریده ی رها افتاد هراسان شد:
_چی شده رها؟! صدرا! صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت: _چی شدی تو؟ حالت خوبه؟ رها: بریم... بریم خونه صدرا! "چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینه ات بزنم؟" رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت: _بریم! "اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بی پناه مینمایی؟" صدرا: باشه بریم همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد. "خدایا چه کند ؟غرور مردش با دیدن داماد این عروسی می شکست َ َ خدایا... این ِکل کشیدنها را خوب میشناخت! عمه هایش در ِکل کشیدن استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش!" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش بود: _صدرا... مادرت! صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمانها دوید! جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت: _خودم اون برادر نامردت رو میکشم! رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ ز یادیش میشد! رها: اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! صدرا صدایش بلند شد: _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده؟ رها: آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم! محبوبه خانم در سی سی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند. صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض ِ کرد... چقدر درد به همسرش! آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد."اصلا رامین به چ چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرفها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاع مرده بود، معصومه بهانه مالی، سینا ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!" آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش! یاد روزهای خودش افتاد:
"یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست که تمام سختیها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد!" َ َ به عکس روبه رویش خیره شد "نمیدانی چقدر جایت خالی است کنارم مرد من .... َ خدایا، چقدر زود پر کشیدی... ! به دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطه ی صفر میایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست! روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیدهای که یک شبه سپید شده اند؟ دیدهای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفته ای؟ دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می.پوشانی؟ اصلا دیده ای چشم سپیدی و عسل چشمهایم با هم درآمیخته اند؟ دیده ای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته؟ دیده ای ناتوان گشته ام؟ دیده ای شانه های خم شدهام را؟ چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای؟ از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامرد ِی دنیا نمیترسیدی؟" َ دلش اندکی خواب و بیخبری میخواست خواست. دلش مردش را میخواست و خودخواه شده بود. دلش لبخنِد از ته دِل آیه ی این روزها زیادی زیاده رها را میخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست، اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیه ای که این روزها زیادی زیاده خواه شده بود. نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بی تو زندگی کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نب ض این شهر بودی! حالا که رفتی، این شهر، شهر ِمردگان است! 🍃سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود... سه ماه بود که کمتر در خانه دیده شده بود... سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود! ِ کلاه کاسکتش را از سرش برداشت. نگاهش را به در خانه ی صدرا دوخت. چیزی در دلش لرزید. لرزهای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبه ای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از تو دارم." در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت! ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت: _همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت! ِن ارمیا نگفت گوشه تنها شده ای از دلش نگرا نی سید مهدی است. نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام کند. وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان از این داشت که طبقه ی بالا پیش آیه است! صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
_کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود! ارمیا: قصهی من طولانیه، تو بگو چیکارا کردی ؟ از جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟ صدرا: اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه! ارمیا: خب چیکار کردی؟ صدرا: قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها! ارمیا: با مادرت زندگی میکنید؟ صدرا: همسایه ی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالاو مستقل شدیم! ارمیا: خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟ صدرا: احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان! ارمیا: چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود. صدای رها آمد: صدرا، صدرا! صدرا صدایش را بلند کرد: _من اینجائم رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله ... در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد: _آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده! صدرا بلند شد: _آماده شید من ماشین رو روشن میکنم. ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود."وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی تو را چ کسی پر کند؟ شاید در روزهای کودکی میشد جای خالی ات را با کلمات پر کرد اما امروز چه کسی می تواند ، پر کند؟" ُ صدرا کلید خودرواش را برداشت. محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیه اش! آیه فریادهایش را به زور کنترل میکرد و این رها را دل ازرده می کرد ... عزیز دلش هولی مردش را کرده بود، هوای سید مهدی َ زیر لب مهدی اش را صدا می.کرد... َ ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن آیه ؟ کجایی ای مرد که آیه ی زندگیات مظلوم ترین آیه ی خدا شده است. ارمیا دلش فریاد میخواست. "سید مهدی! امشب چگونه بر آیه ات میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!" آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی ات را به کسی که زندگی اش را در طوفانهای سخت، رها کرد تا تو آرام باشی!" چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شبهایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سید مهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، تو میشود؟!" صدرا میان افکارش وارد شد: _به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن. ارمیا: خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سختتر میکنه! صدرا : مِن نگران بعد از به دنیا اومدن بچه ام! ارمیا: منم همینطور، لحظه ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه! صدرا: خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟ ارمیا: برای ماموریت رفته بودیم سوریه! صدرا: سوریه؟! برای چی؟
ارمیا: همه برای چی میرن؟ صدرا: باورم نمیشه! ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن! صدرا: اونجا چه خبر بود؟ ارمیا: میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی... آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم! صدرا: منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونه ی بهتری کرایه کنه! ارمیا: روز اولی که خونه شون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همه ش اشتباه فکر کردم! صدرا: همه اشتباه میکنن ارمیا: تو که زندگینامه ی خانواده ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمهای، خاله ای، دایی ای چیزی نداره؟ صدرا ابرو بالا انداخت: _نکنه قصد ازدواج داری؟ لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد: _قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟ صدرا: متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخاله ای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن! ارمیا: رو فامیلای تو چی؟ صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت: _فامیل من لیاقت نداره! ارمیا: چرا پکر شدی؟ صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد! ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت: _متاسفم! ِ من، پای شریک و رفیق رو به خونه صدرا: من هزار بار بهش گفتم برادر، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن رفت و آمد حدی داره، لااقل طرف رو بشناس و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بی آلایش و با ایمانه، رامین بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن! ارمیا: شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت. صدرا: آره! دوست میتونه زندگی ها رو زیر و رو کنه! ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سید مهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از مرداب زندگی گذشته اش بیرون کشید و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود. 🍃آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
ارمیا: همه برای چی میرن؟ صدرا: باورم نمیشه! ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن! صدرا: ا
هفدهم 🍃صدای رها را شنید: _آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟ آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود: _بچه؟ لبخنِد رها زیبا بود: ِ _یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! از پسر من من یاد نگرفت که... پسر دارم آروم، متین! دختر تو جغجغه ست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش! آیه: کی میارنش؟ ُ رها: منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو مخ همه رفته! صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با دسته ُگل و شیرینی! سخت جای تو خالی مرد... چرا نیستی! َ آیه که تازه به سختی نشسته بود و رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با بیحالی جواب تبریکها را میداد. مادر شوهرش گریه میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست. صدای گریه ی نوزادی آمد و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد. رها: دیدید گفتم جغجغه ست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک! همه سعی داشتند جو را عوض کنند! صدرا: رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچارهم دو روزه َکر میشه! حاج علی: حالا کی به تو دختر میده؟ همین دختر بیچاره حیف شد، بسه دیگه! صدرا: داشتیم حاجی؟ حاج علی: فعلا که داریم! سیدمحمد: ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسرهی تنبل همه ش یا خوابه یا خماره هی خمیازه میکشه... انگار معتاده! صدای خنده در اتاق پیچید. طولی نکشید که خنده ها جمع شد و آیه لب زد: _بابا... حاج علی: جان بابا؟ آیه بغض کرد: _زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره! فخرالسادات هق هقش بلند شد. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند. چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد. حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت"چقدر شیرینی دختر سید مهدی!" نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد. وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو را عوض کند: _حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟ آیه: به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه! فخرالسادات: عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش! فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت: _شبیه مادرشه، مهدی همهش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه! وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقه شان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد. آیه: چی شده چرا دویدی؟ رها: باورت نمیشه چی شنیدم! آیه: مگه چی شنیدی؟
رها: داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل َ مهدی منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید! آیه: گوش وایستادی؟ رها: نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همهی حرفاشونو که نشنیدم! آیه: حالا کی مرخص میشم؟ رها: حالا استراحت کن، تا فردا! 🍃یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود دلش سرخورده بود ایه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدمهای کوچک زینب بود که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مر ِگ همسرش، این دلخوشِی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر جان دوباره به تمام خانوادهاش داده است" ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد: _خوش اومدی پسرم! ارمیا: مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده! صدای فخر السادات بلند شد: _بلاخره تصمیم گرفتی بیای؟ ِ خاک سید مهدی ارمیا: امروز رفتم قم، سر ، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند، فخر السادات گفت:
خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پ سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای! آیه: بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: اما... بابا! حاج علی: اما نداره دختر! این خواسته ی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بیاحترامی نمیشه! آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه َ ماند و حرفهای فخرالسادات... آیه ماند و حرف مردش... آیه ماند و بیتابی های زینبش! بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگی اش َ افتاده بود. آیه بود و دخترکش و قاب عکس مردش! نام ارمیا َ در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از م چشم به راهش مانده بود. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه َ حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری... همان لحظه صدای آقا آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود!
روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بی پدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داری اش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها! وارد خانه شد و رها که به خانه لباس آیه را که در آن حال دید، با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد. َ ِ زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود پنج شنبه که رسید، آیه بار سفر بست باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. َ مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود. بیخبر مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست. آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت: _سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید: _امشب تو کجایی که ندارم بابا من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟ برخیز ببین دخترکت میآید نازک بدنت آمده اینجا بابا دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه عقده به دل مانده به جا ای بابا ُ ِ هر روز نگاهم به در این خانه است برگرد به این خانه ی احزان شده ات ای بابا در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟ اولین نام تو را مشق نوشتم بابا دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟ لبهات بسی خشک شده ای بابا من هیچ ندانم که یتیمی سخت است تکلیف شده این به شبم ای بابا این خانه ی تو کوچک و کم جاست چرا؟ من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟ من از این بازی دنیا نگرانم اما رسم بازی من و توست بیایی بابا رها هقه قش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانه ی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود. ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!" شانه.های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود ادامه دارد ....