eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
تلفن انداخت. ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود. مرد: سلام خانم پارسا. چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟ زینب سادات: سلام. بفرمایید. مرد: فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟ زینب سادات: بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟ فلاح: نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم. زینب سادات نگران شد: خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام. زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد. محمدصادق: زینب حلالم کن. زینب از کنار محمدصادق گذشت. محمدصادق: تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن. صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش! آرام گفت: حلال کردم. دوباره گام برداشت و محمدصادق فورا گفت: از ته دل حلال کن. من طاقت نگاه مادرت رو ندارم. طاقت ضرب دست پدرت رو ندارم. طاقت شرمندگی نگاه پدرم و ارمیا رو ندارم. حلالم کن. پدرت دو تا سیلی بهم زد. یکی برای اذیت شدن دخترش یکی برای تهمتی که بهت زدم. حلالم کن. تو رو به جدت قسم حلالم کن. زینب سادات لبخندی زد. به حمایت پدرش. به پدری کردن ارمیا. به نگرانی های مادرانه آیه. زینب سادات: حلال کردم. سوار ماشین شد و به سمت مدرسه ایلیا رفت. آنقدر نگران برادرش بود که حتی شادی پدری کردن سیدمهدی هم دلش را گرم نکرد. به دفتر مدرسه رفت و سلام کرد. زینب سادات: اتفاقی برای ایلیا افتاده؟ فلاح از پشت میزش بلند شد و گفت: بفرمایید خانم پارسا. من که گفتم چیزی نشده. درواقع من برای کار شخصی با شما تماس گرفتم. شمارتون رو از ایلیا جان گرفتم. راستش ترجیه میدادم بیرون از مدرسه با شما ملاقات کنم اما خب حالا که اینجا تشریف دارید، بهتره یک مقدمه ای داشته باشید. من از شما و شخصییتون خوشم اومده. اگه شما هم مایل باشید بیشتر به هم آشنا بشیم. زینب سادات نگاهی به دستان روی میز فلاح انداخت. جای خالی حلقه ای که امروز خالی بود و آن روز پر، زیادی در چشم میزد. دم در، پشت به فلاح گفت: بهتره وقت اضافه ای که دارید رو برای شناخت بیشتر همسرتون بذارید. فالح: این ربطی به همسرم نداره. زینب سادات: بیشتر از همه، به ایشون ربط داره. رفت و فلاح با عصبانیت به راهی که رفت، چشم دوخت. این قضاوت برای این بود که تنها بود؟ که پدر و مادرش نبودند؟ این سوال را با گریه در آغوش رها پرسید. و رها نوازشش کرد و پای درد و دلهایش نشست و دلش خون شد برای گریه های بی صدای یادگار آیه. و جوابش را اینگونه داد: تو برای قضاوت های مردم نمیتونی کاری انجام بدی، یک روز آمین هم برای مادرت اشک ریخت از همین قضاوت ها. یک روز به بهانه بیوه بودن، یک روز به بهانه مطلقه بودن و یک روز به بهانه نداشتن پدر مادر. تو خوب زندگی کن. مردم قضاوت میکنن اما تو راه خودت رو برو. تو اشتباهی در رفتارت در مقابل اون مرد نداشتی! پس اشتباهات دیگران رو به خودت ربط نده.
آن شب مردی از سر غیرت و فریاد بی صدای غرورش روی زانو افتاد و با تمام وجود در دلش خدا را صدا زد... رها که گفت، احسان کبود شد. مهدی فریاد زد و محسن همیشه آرام، آتش به جانش افتاد. صدرا سرشان داد زد: بسه دیگه. این رفتارهای شما چاره نیست. اگه غیرت دارین مشکل رو حل کنید، نه اینکه صورت مساله رو پاک کنید. نگاه صدرا به احسان بود. احسانی که سخت نفس میکشید. صدرا ادامه داد: چند تا مورد خوب اومدن برای خواستگاری که من بخاطر تو دست به سرشون کردم. تصمیمت چیه؟ اگه میخوای، بسم الله . اگر هم نه، بگو که با سیدمحمد صحبت کنم که خواستگارها رو ببینه و اونوقت هر چی خیره! احسان بلند شد. دستانش مشت شده و صورتش کبود بود: فردا میرم دفتر امیر، تا راجع به خواستگاری صحبت کنیم. قرار خواستگاری رو بذارید. از خانه بیرون زد. دلش میخواست کمی قدم بزند اما بیشتر از همه دلش برای قرآن یادگاری ارمیا تنگ بود. خود را به واحدش رساند و وارد شد. در را تازه بسته بود که در واحد بغلی باز شد. صدای آرام زینب سادات را شنید و گامهایی که روی پله برداشته شد. زینب سادات: کجا میری ایلیا؟ ایلیا: صدای داد و فریاد مهدی بود. برم ببینم چی شده خب. زینب سادات پر حرص گفت: مگه فوضولی؟ ایلیا دیگر جواب نداد و رفت. در بسته شد. احسان همانجا نشست. شاید گاهی ما نیاز به تلنگر داریم تا از قافله عقب نمانیم و این تلنگر برای احسان شبیه به مشتی بود که ناغافل خورد... مقابل پدرش نشست. حرفهایش را بالا و پایین کرد: خیلی برای مقدمه چینی فکر کردم. اما دیدم فایده نداره. ما نه اونقدر صمیمی هستیم که حرف نگفته هم رو بفهمیم، نه اونقدر غریبه که مقدمه چینی لازم باشه. میخوام ازدواج کنم و اومدم که یک بار هم شده برام پدری کنید. شنیدم شیدا هم ایران هست. فردا شب قرار خواستگاری گذاشتیم. امیر به صندلی اش تکیه داد: مبارکه! باید با آزاده هماهنگ کنم که کاری نداشته باشه. با اینکه در شرایط خوبی نیست اما حتما سعی میکنیم بیایم. احسان اخم کرد: اونم میخوای بیاری؟ امیر روی میز خم شد و آرنجش را به آن تکیه داد و با اخم گفت: اون نه و آزاده! و البته که میاد. من بدون آزاده جایی نمیرم. حالا کی هست عروس من؟ احسان مردد گفت: زینب سادات. دختر آیه خانم، دوست رهایی. امیر خشمگین ایستاد و صندلی اش با شتاب عقب رفت: چی؟ دیوانه شدی؟ میفهمی چی میگی؟ اون صدرای احمق مغزتو شستشو داده! دیوانه شدی! من هیچ وقت به خواستگاری اون نمیرم! شیدا هم نمیاد! تو عقل نداری؟ ازدواج باید چیزی به تو اضافه کنه احمق! توی این ازدواج چی به دست میاری؟ جز مثل صدرا پشت پا زدن به خانواده ات؟ جز عقب افتادگی و مسخره شدن؟ احسان هم ایستاد: تجددتون برای خودتون! من به عقب افتادگی علاقه دارم. به زنی که زنانه باشه و زنیت بلد باشه. به مردی که غیرت داشته باشه. به خونه گرم و پر محبت. به اینکه خونه من گرم باشه مثل خونه همون صدرایی که مسخره میکنی! میدونی مهدی شب به شب با پدر مادرش میشینه و از کارهای روزانه اش میگه؟ میدونی مشکلاتشون رو با هم حل میکنن؟ میدونی با هم غذا میخورن و با هم خونه تمیز میکنن و باهم میخندن؟ میدونی چقدر به هم وابسته هستن؟ میدونی خونه ای که
مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچ وقت نمیذاره کم بیارن؟ هیچ وقت پدر نبودی! وگرنه زینب سادات بهترین انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید. زینب سادات مشغول مرتب کردن پرونده ها بود که سرپرستار پرسید: امروز دکتر زند دیر کرده! نگفته کی میاد؟ زینب سادات متعجب به او نگاه کرد.بعد با دست خودش را نشان داد و پرسید: به من؟ سرپرستار: آره دیگه. یک زنگ بهش بزن بپرس.خوشش نمیاد بهش زنگ بزنیم هی.من یک بار زنگ زدم جواب نداد. زینب سادات:خب چرا من زنگ بزنم. پوزخند سرپرستار برایش عجیب بود اما حرفی که زد، عجیب تر. سرپرستار: آقای دکتر گفتن که پسرخاله دختر خاله هستین. حالا بهش زنگ بزن. زینب سادات لب گزید و کمی بعد گفت: شماره ایشونو ندارم. نگاه سرپرستار عجیب شد و بعد از داخل موبایلش شماره را خواند و زینب سادات با تلفن همراهش شماره گرفت و به بوق هایش گوش داد. احسان که عصبی از دفتر امیر بیرون زده بود، با اوقات تلخی، تلفن را از جیب کتش بیرون آورد و شماره ناشناس را نگاه کرد. اول خواست جواب ندهد اما بعد تصمیمش عوض شد و عصبانیتش را سر کسی که نمیدانست کیست، خالی کرد: بله؟چیه هی زنگ میزنی؟ زینب سادات ترسید.لبش لرزید.صدایش آرام بود وقتی حرف زد: سلام آقای دکتر. ببخشید مزاحم شدم، کی بیمارستان تشریف میارید؟ اشک زینب سادات پشت پلکش بود. تمنای بارش داشت، اما جلوی همکارانش که نگاهشان میخ او بود، حفظ ظاهر کرد. احسان با شنیدن صدای پشت خط،ایستاد. صدایی که حال خرابش مرهم بود.با َشک گفت: زینب؟ یعنی زینب خانم شمایید؟ زینب سادات: بله. احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش: ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم. زینب سادات نفس عمیقی کشید: باشه. ممنون. خدانگهدار احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد: زینب خانم. زینب سادات: بله؟ احسان:ببخشید. زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش در خواستگاری امشب. احسان: دارم میام.خداحافظ تماس قطع شد. هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود. آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد. شیدا: سللم آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟ احسان: سللم.وقت داری برای صحبت با پسرت؟ شیدا با همان لحن بی خیال همیشگی اش گفت: اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم. چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم! احسان: من جزء خانوادت هستم؟ شیدا: مسخره بازی در نیار!باید برم. خداحافظ. احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظی اش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا!احسان وارد بخش شد. نگاهش پی یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیت هایش هم ندید. آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه می چرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت، گفت: دنبال خانم علوی می گردید؟
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق عادت بود اما بعد سرش را کمی خرچاند و نگاه خیره اش را به دیوار داد. تغییر عادت ها گاهی سخت و زمانبر است. پرستار ادامه داد: بیمار تخت هشت رو برای سنوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن. و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی چشم داشت می بخشید و محبت می کرد و اندیشه هایش با مثل اویی فرق داشت! چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی دریغ و بودن بی ِمّنتت بد عادت کرده ای بانو! احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان شیله پیله ای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان. خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست. احسان: شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن و حاضر نیستن اقدام کنن. صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند: میخوای چکار کنی؟ نیومدنشون برای خواستگاری نه تنها توهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری! احسان دستی به پیشانی اش کشید: من عقب نمی کشم. من بخاطر غرور و خود برتر بینی دو تا آدم شکست خورده، حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم. ادامه دارد ...
هدایت شده از سنگرشهدا
4_6001110545728537620.mp3
5.1M
🎧 🎧 🎵🖤روضه جانسوز شهادت امیرالمومنین علی علیه السلام😭 🎙اسـتـاد دارسـتانـی اگـر چشمانتان بارانی شد برا فرج امام زمان دعا کنید🙏 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🏴
📌 ؛ 🔹 ذوق چندانی ندارد بی‌دوست زندگانی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 30 ⬅️ آلفا از خلبان دنای براوو خواست که در موقعیت پشت سر وی، ضمن مراقبت هوایی از فضا
31 ✳️✳️ ⬅️ هواپیمای ۷۳۷ آماده برای فرود اضطراری خلبان هواپیمای شکاری دنا آلفا پس از اطمینان از اینکه چرخ‌های هواپیمای مسافربری در روی باند قرار گرفت، با آرامش خاطر به دور محوطه فرودگاه چرخی زد و با متوقف شدن هواپیمای مسافربری در انتهای باند، به دستور فرمانده پایگاه، آماده فرود شد. آری، او اکنون به خود می‌بالید. دقایقی بعد به خلبان شماره دو نیز اعلام شد که عملیات با موفقیت به پایان رسیده و می‌تواند در پایگاه فرود بیاید. *** هواپیمای مسافربری، با عملیات قهر آمیز شکاری رهگیر نیروی هوایی، ناگزیر، وادار به فرود شد. چونان مالک… فرود از تمامی قله‌های آرزو و بلکه سقوطی دردناک از آن. سقوط یک انسان به معنای واقعی کلمه مالک، با چشمانی از حدقه در آمده، فرود و سقوطش را به یکباره به تماشا نشست؛ بی‌هیچ قدرت حرکتی، همچون سایه‌ای که محو می‌شود، سایه‌ای که به سیاهی شب می‌پیوندد. مالک در صدد بود تا آخرین مدرک جرمش را از خود دور کند وهمدستانش برای همیشه در هاله‌ای از ابهام بمانند: سیم‌کارتش را از گوشی خارج و آن را در زیر موکت هواپیما پنهان کرد. سپس، گوشی خود را هم در پشت شیار صندلی هواپیما جاسازی کرد تا شاید بدین ترتیب برای مدتی همدستانش از آتش انتقام یک ملت دشمن ستیز در امان بمانند، اما چشمان تیزبین دخترکی قرقیزستانی پرده از واپسین تلاش مذبوحانة وی برداشت تا تلفن همراه مالک در دست عوامل اطلاعاتی ایران قرار گیرد. سرنخی دوباره برای قطع ریشه‌های جنایت. مات در آسمان دلواپسی و اضطراب خلبانان شکاری رهگیری تا حصول اطمینان از نشستن امن و بدون حاشیة هواپیمای مسافربری سبب شده بود تا آن‌ها آمادگی هرگونه عملی را برای کنترل یک بحران پیش‌بینی نشده، ولی محتمل، داشته باشند. چرخ‌های هواپیمای مسافربری بوسه‌ای اجباری به باند زد و، دقایقی بعد، این هواپیما به انتهای باند هدایت شد. برای تهیه مقدمات خروج مسافران به دقایق بیشتری نیاز بود. پس از تهیه مقدمات امنیتی در خروج آنان از هواپیما، درهای هواپیما باز شد و مالک و همراهش در میان مسافران به طور نامحسوس در مجاورت نیروهای امنیتی با اتوبوس به سمت سالن هدایت شدند و به محض رسیدن به درب سالن ترانزیت فرودگاه بندرعباس، در محاصره گارد امنیتی فرودگاه قرار گرفتند. بی‌آنکه خود بدانند چه بر سرشان آمده، در یک اقدام ضربتی، دو تن از مأموران امنیتی آن‌ها را از صف مسافران برای همیشه جدا کردند تا به چنگال عدالت سپرده شوند. عبدالمالک هنگام دستگیری فریادزنان می‌گفت: «این رفتار غیر محترمانه شما با یک دانشجو در خارج از وطنش غیرانسانی است!» اما، آخرین تلاش خفاش خون آشام شرق بی‌نتیجه ماند و او در دام مأموران اطلاعاتی ایران اسیر شد.
⬅️ دنیا آلفا در موقعیت شماره یک و دنای براو و در موقعیت شماره ۲، پس از یک عبور ارتفاع پست بر روی باند، خود را در وضعیت فرود قرار دادند. آن‌ها بسیار مشتاق بودند تا ببینند چه چیزی سبب شده است تا آسمان شرق ایران در زیر گام‌های آن‌ها و بال‌های آهنین هواپیماهای سوخت‌رسان و شکاری‌های اف۴ و اف ۱۴ به لرزه درآمده و شکاری که در تله رهگیری هوایی مجبور به نشستن شده بود چیست یا کیست؟ مشتاقانه منتظر شدند. پس از فرود، هواپیما را در منطقه ایمن‌سازی تسلیحات هوایی نگاه داشتند و سپس به محل خاموش کردن هواپیما برای پارک کردن ادامه دادند. خلبانان هواپیمای مسافربری و خدمه پروازی، که مبهوت این عملیات ضربتی شده بودند، آهسته هواپیما را ترک کردند. خلبانان ایرانی از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدند. آنان با سرافرازی با خاک وطن بوسه می‌زدند. مأموران برج مراقبت شکوه این فرود را از پشت شیشه‌های برج جشن گرفته بودند. ایران، خلبانان و همه کسانی که در این تلاش با هم همکاری کرده بودند، اکنون به خود می‌بالیدند. وه! چه افتخار عظیمی است که کودکان گرم و شیرین جنوب شرق ایران از این پس خوابی آرام و بی دغدغه خواهند داشت. سپیده که بزند. ایران سراسر غرق شادی و امیدی دوباره است. آنجا که با پایان اسفناک عبدالمالک ریگی، حقیر این روایت، رویش جوانه‌های نو آغاز می‌شود. و بار دیگر نیروی هوایی همیشه سرفراز ایران چکامه‌ای به بلندای استقامت و افتخار سروده بود. و عبدالمالک ریگی، که چونان حیوانی پست و زبون در حلقه گارد فرودگاه جنوب ایران گرفتار آمده، دستبند بر دستانش بود. مسافران خیره مانده بودند به مالک که به شدت اندوهناک و مات و مبهوت بود. خلبانان فانتوم‌ها یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند… شکار آن‌ها شروری شابقه‌دار بود که قریب پنج سال امنیت شرق و جنوب شرق ایران را فدای خیره‌سری خود و اربابان خودخواه و بی‌شرم خود کرده بود. خائنی که مام وطن را به بهای اندک فروخته بود و باید در دادگاهی به نام وطن و در پیش چشمان ملت خود در پشت میز عدالت به خیانت‌ها و بی‌شرمی‌های خود پاسخ می‌گفت. آن شب مرکز الرت نگهبانی پایگاه دهم شکاری، شاهد دو رکعت نماز شکر خلبانان شرکت کننده در این عملیات بود که تقدیم درگاه حضرت احدیت شد. توفیق شرکت در چنین مأموریتی برای هدیه به پیشگاه خداوند رحیم و ملت بزرگ ایران و نظام مقدس اسلامی که اینان پاسداران بزرگ آسمان او بودند
در_چنگال_عقاب 33 ⬅️ بررسی فرضیه عدم فرود و پیامدهای آن در این بخش به مبحث کوتاهی با طرح یک سؤال می‌پردازیم تا خوانندگان محترم با روند عملیات رهگیری بیشتر آشنا شوند و به برخی ابهامات هم پاسخ داده شود. اگر خلبان هواپیمای مسافربری، به رغم اخطارهای رادار و شکاری رهگیر، با قصد خروج از آسمان ایران همچنان به پرواز خود ادامه می‌داد، چه می‌شد؟ پیش از پاسخ به این سؤال، توجه علاقه‌مندان را به دو رویداد تقریباً مشابه، که منجر به سوانح اسف‌باری شد، جلب می‌کنیم: در روز اول سپتامبر ۱۹۸۳، پرواز غیرنظامی شماره ۰۰۷ متعلق به خطوط هوایی کره‌جنوبی، که از نیویورک عازم سئول بود، توسط نیروی هوایی شوروی سابق سرنگون شد و همه ۲۶۹ مسافر و خدمه آن و همچنین یکی از نمایندگان کنگره آمریکا و یک ایرانی، که از جمله مسافران هواپیما بودند، کشته شدند. هواپیمای بویینگ ۷۴۷ با شماره سریال ۲۰۵۵۹ر۱۸۹CN در ساعت ۲۳ و ۵۰ دقیقه ابتدا از فرودگاه بین‌المللی جان‌.اف.کندی نیویورک برخاست و پس از سوخت‌گیری مجدد در فرودگاه بین‌المللی انکوریج در آلاسکا با ۲۴۵ مسافر و ۲۴ خدمه عازم سئول شد. هواپیما به سمت غرب و سپس جنوب پرواز کرد تا در فرودگاه بین‌المللی سئول فرود آید، اما چرخش به سمت غرب بیش از مقدار معین بود و هواپیما به سمت آسمان شوروی سابق متمایل شد و پرواز خود را بر فراز جزیره کامچاتکا و حریم هوایی ممنوعه شوروی ادامه داد. ظاهراً به علت اختلال در تجهیزات ناوبری، خلبان‌ها و برج کنترل پرواز از ورود هواپیما به حریم هوایی شوروی بی‌اطلاع بودند. نیروی هوایی شوروی پس از یک ساعت تعقیب هواپیما روی رادار، دو فروند جنگنده قدیمی از نوع سوخوـ۱۵ را برای رهگیری پرواز ۰۰۷ به پرواز درآورد. مأموریت جنگنده‌ها رهگیری هواپیمای ناشناس، جمع‌آوری اطلاعات، اخطار به خلبان و هدایت آن به خارج از حریم هوایی شوروی بود. پس از رهگیری و سه بار اخطار پی‌در‌پی، این دو جنگنده با پرواز در نزدیکی بویینگ ۷۴۷ اقدام به شلیک نمادین مسلسل کردند تا توجه خلبان‌های کره‌ای را به محیط اطراف خود جلب کنند که نتیجه‌ای در بر نداشت. در همین حال، خلبان هواپیمای مسافربری برای صرفه‌جویی در مصرف سوخت و پس از تماس با برج مراقبت توکیو اقدام به کاهش سرعت و افزایش ارتفاع پرواز کرد. این اقدام که سبب خروج هواپیما از مسیر اسکورت جنگنده‌های سوخو شد، از دید خلبانان شوروی عملی تحریک‌آمیز تلقی شد و بر احتمال عمدی بودن ورود به حریم هوایی این کشور افزود. از دید مرکز فرماندهی پایگاه شرق دور در نیروی هوایی شوروی، عدم موفقیت در شناسایی و تماس با هواپیمای مسافربری و عبور آن از حریم هوایی ممنوعه در کامچاتکا و ایالت ساخالین دلایل کافی برای تحریک‌آمیز بودن پرواز و مخل امنیت ملی قلمداد شد. در پی این تحلیل، فرمان انهدام پرنده مظنون و پرتاب موشک صادر شد و یکی از جنگنده‌های سوخو با دادن آخرین اخطار مبنی بر شلیک و اجرای قفل راداری، دو موشک هوا به هوای R-8 را به سمت بویینگ ۷۴۷ پرتاب کرد که سبب انفجار و سقوط هواپیما و کشته شدن تمامی سرنشینان و خدمه این پرواز فاجعه‌آمیز شد.
در_چنگال_عقاب 34 ⬅️ در ۱۵ آوریل ۱۹۶۹ یک فروند هواپیمای مراقبت و شناسایی EC-121 متعلق به نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا در حال انجام دادن یک مأموریت شناسایی بر فراز دریای ژاپن هدف موشک یک فروند میگ ـ ۱۷، متعلق به نیروی هوایی کره‌شمالی، قرار گرفت و تمامی ۳۱ سرنشین آمریکایی آن کشته شدند. هواپیمای فوق در حین پرواز اندکی به سمت سواحل کره‌شمالی منحرف شد که در ۵۰ مایلی (۹۰ کیلومتری) بلافاصله با اخطار شدید رادار مبنی بر ترک منطقه روبه‌رو شد. از دید دولت کره‌شمالی، نیروی دریایی آمریکا به مدت دو سال در این منطقه مستقر بوده و سه ماه قبل از حادثه هم دویست پرواز مراقبتی در حوزه استقرار خود انجام داده بود. بنابراین، هیچ توجیهی برای اشتباه غیرعمدی و ناآشنایی با منطقه در ورود به حریم هوایی کره‌شمالی وجود نداشت. گرچه نیروی هوایی و دریایی آمریکا و همچنین رادارهای مستقر در کره‌جنوبی و ژاپن تمامی تحرکات و واکنش‌های کره‌شمالی را زیر نظر داشتند و حتی پرواز ناگهانی دو فروند میگ ـ ۱۷ را هم کشف کردند، تصور بر این بود که این پرواز جنبه نمادین دارد و خطری متوجه حضور نیروهای آن‌ها نخواهد شد. برای دقایقی رادارهای آمریکایی، جنگنده‌های میگ را گم کردند تا این که ناگهان آن‌ها را در یک پرواز جمع در کنار هواپیمای EC-121 مشاهده کردند. خدمه آمریکایی هواپیما، از طریق سامانه‌های ارتباطی خود، احتمال خطر و حمله جنگنده‌های کره‌ای را به مراکز فرماندهی اعلام کرد و خواستار لغو مأموریت و بازگشت به پایگاه خود شد. EC-121 هرگز پاسخ خود را دریافت نکرد، زیرا دقایقی بعد از روی صفحات رادارها محو شد و پروازهای آلرت از جمله دو فروند جنگنده F-102A سقوط آن را تأیید کردند. گرچه دولت کره مدارک لازم مبنی بر رهگیری، اخطار و الزام به خروج EC-121 را به دادگاه ارائه داد، ولی ریچارد نیکسون، رئیس جمهوری وقت آمریکا، هرگز نپذیرفت که این هواپیما در مرزهای هوایی کره شمالی پرواز کرده است. خوانندگان عزیز ملاحظه می‌فرمایند که هر در دو حادثه یک نقطه مشترک وجود دارد و آن «اخلال در امنیت ملی کشور» است. گرچه جامعه جهانی انهدام هواپیمای مسافربری را به شدت محکوم کرد، افراد یا مراکزی که فرمان شلیک به هر دو هواپیمای بویینگ ۷۴۷ کره جنوبی و EC-121 امریکایی را صادر کردند، هرگز تبعات ناشی از این اقدام و بازتاب سیاسی ـ نظامی آن را مدنظر قرار ندادند. آن‌ها فقط و فقط نگران این موضوع بودند که هرگونه تعلل، چشم‌پوشی از واقعیات و یا تردید در تصمیم‌گیری ممکن است به بهای زوال حیثیت و امنیت ملی کشورشان تمام شود. بنابراین، با پذیرش تمامی پیامدهای حاصل از یک اقدام خطرناک و پس از گذر از ضوابط و مقررات بین‌المللی، آخرین و بدترین راه‌حل موجود را در انهدام هدف دیدند و آن را عملی کردند. اما هنوز به سؤال مطرح شده در ابتدای بحث پاسخی داده نشده است. نگارنده شخصاً طی ملاقاتی با تعدادی از خلبانان محترم نهاجا (اعم از شاغل و بازنشسته) این سؤال را مطرح کردم که اگر شما به عنوان یک خلبان مجرب، در موقعیت آلفا (خلبان اف۴) با سماجت خلبان مسافربری در عدم فرود اجباری قرار می‌گرفتید و سرانجام، مأیوس از تلاش خود، هدف پرنده را در حال گریز و خروج از کشور می‌دیدید و با توجه به باورهای اسلامی و آموزه‌های دینی، در صورتی که دستور شلیک می‌گرفتید، چه می‌کردید؟ گرچه پاسخ‌ها از منظر کیفی حاوی مطالب جالب توجهی بود، اکثر سؤال‌شوندگان در یک نقطه اشتراک نظر داشتند:?«اقتدار یک ملت و یک نظام و امنیت میلیون‌ها ایرانی بسیار مهم‌تر از این گونه مسائل است. من بدون تردید شلیک می‌کردم.» ادامه دارد ....