👌 بلاهایی که بعد از شهادت شهید صیاد خدایی بر سر اسرائیل نازل شده !!!
👈 البته متاسفانه ما افرادی در داخل داریم که همه اینها را ندید می گیرند و میگویند چرا #موشک نزدیم !!!!
💠 نمی دانند که ضربات اطلاعاتی امنیتی هزاران برابر موشک ، خسارت بار تر است
❣ @Mattla_eshgh
✅ پدرخود خوانده طب اسلامی: امام زمان از غرب، ظهور میکند. از اروپا یا آمریکا
🔹«بنده عباس تبریزیان رازی را خدمت شما عرض می کنم، رازی که کمتر کسی از آن اطلاع دارد؛ بنا بر مخفی ماندن این راز در گذشته بوده ولی شاید زمان آن رسیده که این راز را فاش کنم . این راز این است که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از غرب ظهور میکند، از اروپا یا آمریکا و در میان دایی ها و پسر دایی هایش ظهور خواهد کرد»
🔸«عمده یاران امام زمان از شوروی سابق خواهند بود، تمامی این حرف ها ادله محکم و مستحکم دارد که روزی بیان خواهد شد و بنده این راز را از قبل می دانستم و در زمان نوشتن کتاب نشانه های ظهور حضرت متوجه شدم (کتاب العد التنازلي في علائم ظهور المهدي عجل الله تعالی فرجه الشریف) ولی الان زمان گفتن این راز است».
🔸آقای تبریزیان در پایان اعلام میکند: «اگر امام زمان از غرب ظهور کرد غافلگیر نشوید»
◀️ جناب آقای تبریزیان؛ شما بر اساس کدام روایت، چنین ادعایی را مطرح میکنید؟!!!
◀️ وقتی میگم جریان انقلابی از فضای مجازی رهاتر هست، سخنی به گزاف نمیگم.
✅ علما و اساتید حوزه علمیه، به داد اسلام برسید
✅ مسئولین امنیتی و نظارتی، به داد انقلاب برسید
🔰 کانال صراط؛
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #رامبد_جوان من گرین کارت ندارم!
⚠️ آقای خوشمزه خب گرین کارت برای آمریکاست شما کانادا تشریف دارید پی آر کارت ( Permanent residence یا PR ) چطور ندارید؟؟؟!!!
🔹 #پی_آر_کارت یک نوع وضعیت مهاجرتی بوده و به معنای داشتن اقامت دائم در کاناداست.
💢 اگر دلسوز مردمید، مردم را با الفاظ بازی ندهید کارت هایتان را زمین بگذارید.
#گرین_کارتت_را_زمین_بگذار
مطلع عشق
آسـمان هنوز میگریست و باران لحظه اي بنـد نمی آمد.شـعري را زیر لب زمزمه کرده و گریسـتم. یا رب آ
#سایه_شوم
#قسمت بیست ونهم
بهروز تراشکاری عینک داشت و درطول روز فقط ظهرها به خانه می آمـد و من بیشتر اوقات را با مادر و خواهرش میگذرانـدم. مـدتی یکی از اختلافات ما
این بود که وقتی به خانه می آمـد کارهاي روزمره مرا چک میکرد و دوست داشت از او ترسـی داشـته باشم و در خانه مردسالاري
حاکم باشـد و تکیه کلامش این بود که نمیخواهم مثل سایر خانمهاي بهائی باشـی که همسـرانشان برده و بنده آنها هسـتند. در بین
بهائیان معمولا زن سالاري حکمفرما بود و مردان از اختیارات زیادي برخوردار نبودنـد و بهروز از این قضـیه هراس داشت. همه این
مسائل و مشـکلات را تحمل میکردم وسـعی میکردم خود را با محیط زنـدگی جدید که بیشتر به زندان میماند عادت دهم. هنوز
یکماه از ازدواج ما نگذشـته بود که فهمیدم بهروز با دختري که قبلا با او دوست بود ارتباط برقرار کرده و دائم سعی میکند وقت
و بی وقت ازخـانه بیرون رفته و بـا او تمـاس بگیرد در خانه هم به محض اینکه خلوتی دست میداد با او تماس میگرفت و هر وقت
که میفهمید من متوجه شدم که باچه کسی صحبت میکند تنها دلیلش این بود که میگفت: من و تو به اجبار با هم ازدواج کردیم
و من قبلا میخواسـتم که با او ازدواج کنم اما وقتی میدیـد که من به شـدت ناراحت میشوم و او را ترك کرده و به خانه میروم از من عـذرخواهی میکرد و قـول میداد که دیگر هرگز به من خیـانت نکنـد و من بـدون اینکه به کسـی بگویم براي
تهدیـد کردن بهروز به جـدائی به خانه برگشـته ام، دوباره به همراه بهروز به همـدان برمیگشـتم. گاهی در ایام محرم و صـفر متوجه
میشدم که بهروز ارتباط زیادي با دوستان مسلمانش برقرار میکند و بالأخره وقتی کاملا به من اعتماد پیدا کرد گفت: من به مراسم
عزاداري مسـلمانها براي امام حسین(ع) و سایر امامان خیلی علاقه دارم و همیشه با دوستانم به هیئت میروم و سینه میزنم، در جبهه
وقتی سـرباز بودم بهائی بودن خود را پنهان میکردم و با جماعت به نماز می ایستادم و ازصمیم قلب نماز میخواندم اما کوچکترین
حسـی نسـبت به در گـذشت پیغمبر خودمان نـدارم. گفتم: بهروز این احساس عجیب و این کشـش را به سوگواري مسـلمانها من هم
دارم امـا فکر میکنم دلیلش این است که از بهائیـان نفرت داریم و در بین آنها احساس راحتی نمیکنیم. او گفت: نه چه ارتباطی به
بهائیان دارد وقتی جلسه صعود براي بهاءاله میگیرند و ما باید تاصبح بیدار بمانیم و دعا بخوانیم من تاصبح رنج میکشم و به هیچ
وجه احساس قربتی به خـدا ندارم و دائم به کسانیکه چنین جلسه اي را برپا کرده اند در دلم بد و بیراه میگویم گفتم: من هم همین
طور من هم هجلسـات را کاملا به اجبـار شـرکت میکنم و از اینکه همیشه کسـانی مراقب مـا هسـتند که ببیننـد در جلسات شـرکت
میکنیم یـا نه واقعـا عـذاب میکشم. بهروز گفت امـا در جلسـات سوگـواري مسـلمانها اسم امـام حسـین(ع) یـا هرکـدام از امامـان
(علیهم السـلام)که می آید ناخودآگاه انسان دلش میلرزد و گریه اش میگیرد و خود را در حضور آنهاحس میکند. وقتیبا هم به
تلویزیون نگاه میکردیم خلوص و قطرات پـاك اشـک مسـلمانها را درحرم امـام رضا (ع) و یا در مکه و یا درسایر
امـاکن متبرکه میدیـدیم اشک در چشم هر دوي ماحلقه میزد و به ایمان و اعتقاد و دلگرمی آنها غبطه میخوردیم و از اینکه ما
اماکنی نداریم که به عنوان جایگاه مقدسـی از آنها استفاده کرده و در آنجا آرامش یابیم خلأ عذاب آوري راحس میکردیم. من و
بهروز وقتی تنها مکانی را که براي بهائیان مقـدس بود و در اسـرائیل بناشـده بود مجسم میکردیم و یا گاهی که فیلم آنجا را پخش
میکردنـد و ما میدیدیم که هیچ روحی در آن وجود ندارد. کاملا میفهمیدیم که حتی به قدر سـرسوزنی با یکی از اماکن مقدس
مسـلمانان قابل مقایسه نیست چه رسد به مکه. روح معنویت در بهائیان تبدیلبه روح پلید تملق و چاپلوسی براي تشکیلات شده بود
و مثـل اسـیري که بی احساس و بی اختیار تحت کنترل و فرمان زنـدان بان خویش است عمل میکردنـد و این آگاهی که من و بهروز
سالها بود به آن رسـیده بودیم و بیشتر جوانان بهائی هم به آن رسـیده بودنـد از ما گمشـدهاي معلق ساخته بود که زنـدگی را پوچ و
بی ارزش میدانسـتیم و بی هـدف و بی هـویت تن به روزمرگی تحت الحفـظ داده بـودیم. من و بهروز کم کم به هم عـادت کردیم و تکیه گاه واقعی همدیگر بودیم درست است که گاهگاهی اختلافاتی با هم داشتیم و حرف همدیگر را خوب نمیفهمیدیم اما قلبا به
هم نزدیک بودیم. برادر شوهر دیگرم هم چنـد ماه بعـد از ما ازدواج کرد. بهمن بعد از مدتها به دیدن من آمد و براي اینکه بیشتر با
من باشـد زیاد از خانه بیرون نمیرفت برادر شوهرم که روي عروس تازه اش خیلی تعصب داشت با برادرم درگیر شـد که چرا مرتب
در خـانه میمانی حتما قصـد داري از وجود همسـرم سوء اسـتفاده کنی. سـر این قضـیه آنها با هم کتک کاري کردنـد. من و بهروز از بهمن دفـاع کردیم و خانواده بهروز از برادرش.
این اختلاف باعث شـد که دیگر مصـمم شـدیم منزلی اجاره کرده و
جـدا از خانواده بهروز زندگی کنیم. خانه نسـبتا شـیک وکوچکی اجاره کرده و نقل مکان کردیم. اما گویا اینکار ما تقریبا اشـتباه
بود. بعد از آن من تنها ماندم و بهروز مرتب با دوسـتانش بود. بعضـی از شـبها هم به خانه نمی آمد. من هم براي کسب درآمد و هم
براي پر کردن اوقـات فراغتم عروسـکسـازي را راه انـداختم و قرار شـد براي خریـد اجناس با بهروز به تهران برویم یکی دو نفر از
اداره کـار و یکی دو نفر هم از دختران بهـائی اسـتخدام کردم و مشـغول کارشـدیم از طرفی هم فعالیتهاي تشـکیلاتی را داشـتم. اما
بهروز از جلسات گریزان بود و از اینکه پشت سـرش حرفی بزننـد و یا او را به بی ایمانی و نادانی متهم کنند نمیترسـید. بیشتر اوقات
به تنهائی به ضـیافت میرفتم و او شـرکت نمیکرد و من مجبور میشـدم بگویم به مسافرت رفته است. این فاصـله ها که بهروز با من
ایجـاد کرده بود مرا از زنـدگی دلزده میکرد و یـک روز که به دیـدن مادرم به سـنندج رفته بودم و از آنجا باصاحب خانه تماس
گرفتم گفت که شـما چرا کلیـد را به شاگردتان داده ایـد زودتر برگردیـد و ببینیـد اینجا چه خبر است وقتی برگشـتم متوجه شدم که
دخت ري که بیشتر از همه به او اطمینـان کرده و خـانه را به او سپرده بودم و بهائی همبود با یکی از دوسـتان بهروز دوست شـده و در
خانه ما خلوت میکنند. با بهروز سـر این قضـیه مفصلا حرفم شد. و طوري به هم پرخاش کردیم که مجبور شدم خانه را ترك کرده
و به سـنندج برگردم. بین راه غم بزرگی همه وجودم را احـاطه کرده بود، شـکست خورده و مختـل به خـانه برمیگشـتم و نتیجه این
ازدواج اجبـاري جز این چه میتـوانست باشـد؟! بهروز حس میکرد که من هیـچ علاقه اي به او نـدارم و براي همین
خودش را با دوسـتانش سرگرم میکرد روزها که به سرکار میرفت و شبها هم اکثرا با دوستانش میگذراند. وقتی به خانه برگشتم
به سـلیم که عضو محفل بود گفتم که چه اختلافاتی با همداریم و او بلافاصـله به بهروز تهمت زد وگفت که کسی که تازه ازدواج
کرده و این همه از خانه فراري است و مرتب با دوسـتانش سپري میکند بی تردید معتاد است و این مسئله را از تو پنهان میکند.
من هم یکی دو مورد را که از او شـنیده بودم و گفته بود: به صورت تفریحی مصرف کرده ام به اطلاع محفل رساندم. داد خواست طلاق
من به محفـل رفت و طبق احکام بهائی بایـد یک سال از تاریخی که من دادخواست طلاق داده بودم میگـذشت تا طلاق من صادر
میشـد و به این حکم تاریـخ تربص میگفتنـد، مدتی که گذشت بهروز همراه پدر و پدربزرگش به خانه ما آمدند تا مرا برگردانند
امـاسـلیم به آنهـا گفت که مـا به بهروز مشـکوك هستیم او احتمالا معتـاد است براي همین اجـازه نمیدهیم که رها را با خود ببرد.
بهروز عصبانی شد و گفت: شما نمیتوانید به من تهمت بزنید و حق ندارید به اجبار رها را از من جدا کنید و قسم میخورم که هیچ
کس نمیتوانـد مـانع من شود من او را میبرم، جار و جنجال به جائی کشـید که امیر برادر دیگرم یکباره به بهروز حمله کرد و او را
زیر مشت و لگد خود گرفت او هم که همیشه چاقوئی همراه داشت چاقو را از جیب در آورد و به سمت امیر حمله ور شد ما از ترس
فریاد کشـیدیم کارگرهاي کارگاه خود را رساندند و یک چوب به دست سـلیم دادند و چند نفري با چوب و چماق بهروز و پدرش
را مورد ضـربات شدیـدي قرار داده و سـر و کله آنها را شکسـتند، بهروز هم با چاقو دست امیر را بریـد. خون از سـر و روي بهروز و
پدرش جاري بود و تمام لباسـهایشان غرق خون بود، سـلیم که عضو محفل بود و میبایست به این دعوا خاتمه میداد
خودش ازکسانی بود که با چوب به جان بهروز افتاده و او را غرق خون کرد. بهروز همراه پدر و پدر بزرگش با این پذیرائی گرم از
خـانه خـارج شدنـد، من ترسـیده بودم و به شـدت گریه میکردم. از پنجره راه پله داخل حیاط را نگاه کردم بهروز با سـر و صورتی
کاملا خونین گاهی به من کرد و گفت: رها از من جـدا نشو، خواهش میکنم، دلم برایش سوخت ولی با آن وضـعیت هیـچ جوابی
نمیتوانسـتم به او بـدهم و فقط با صـداي بلند گریه میکردم. آنها که ازخانه خارج شدند ما هم آماده شدیم و به کلانتري رفتیم تا
از آنهـا به خـاطر چاقو کشـی و ایجـاد ضـرب و شـتم شـکایت کنیم. داخـل حیـاط کلانتري بودیم که دیـدیم آنها هم آمدنـد. بهروز
عاشـقانه به من التمـاس میکرد که او را تنهـا نگـذارم و میگفت اشـتباه کردم دیگر هیـچوقت تـو را تنهـا نمیگـذارم دیگر بـاعث
رنجش خـاطر تو نمیشوم. فقط به این غائله خاتمه بـده و با من برگرد. سـلیم به من نزدیک شـد و گفت: با او حرف نزن و به بهروز
گفت: تو حالا باید به زندان برويد خودت را خوش نکن. چند ساعتی در کلانتري وقتمان تلف شد اما به همدیگر رضایت دادند
و از هم جـدا شـدیم. این رضایت براي این بود که مرتب بهائیان می آمدنـد و میگفتنـد: دو خانواده بهائی نباید با هم دعوا کنند، به
هم رضایت دهیـد و نگذارید که آبروي بهائیان برود. ما به خانه برگشتیم و آنها به همدان. از آن پس سـلیم به همه گفت که بهروز
معتاد است در حالیکه بهروز در آن جر و بحثها میگفت: همین الان برویم و آزمایش اعتیاد بـدهیم سـلیم میگفت: شاید امروز
مصـرف نکرده باشـی. بهروز اصـرار میکرد که یکروز بدون اطلاع بیایید و مرا به آزمایشگاه ببرید، سلیم میگفت: راههاي منفی
کردن آزمایش را بلـدي، او هم عصـبانی شـد و میگفت چرا تهمت میزنید یا باید ثـابت کنیـد و یا مرا متهم به این
مسـئله نکنید. از آنروز به بعد از خیلی چیزها محروم شدم دقیقا بلائی که سـر نسـیم آمده بود سر من هم آمد و خانواده اي که فکر
میکردم خیلی منطقی هسـتند مرا کاملا از برداشـتن تلفن محروم کردند و دیگر اجازه نمیدادند تنها از خانه خارج شوم و همه اینها
به دسـتور سـلیم بود بهروز تماس میگرفت و اصـرار میکرد تلفن را به رها بدهیـد. میخواسـتم نظر او را بـدانم اما سـلیم گاهی که
اجـازه میداد تلفنی حرف بزنم بالاي سـرم می ایسـتاد و میگفت بگو دیگر هیـچوقت برنمیگردم، من هم جرأت نمیکردم چیزي
غیر از این بگـویم و زود تلفن را قطـع میکرد و اجـازه نمیداد بهروز دلم را به رحم آورد. شدیـدا تحت نظر بـودم، بیشـتر در خـانه
برادرها بودم و آنها هم به دسـتور سـلیم اجازه نمیدادند نزدیک تلفن شوم مبادا با بهروز حرف بزنم.سـلیمدنبالمدارکیمیگشت
که بتوانـد اتهامش را ثابت کند. ازچیزهائی که من برایش تعریف کرده بودم اسـتفاده کرده بود و فردي هم پیداشد و گفت: بهروز
یـکروز از داخـل جـورابش سـیگاري راکه داخـل آن پر از حشـیش بـود در آورد و کشـید و به من گفت: اگر توانسـتی براي من
هروئین پیـدا کن، این فرد برادر زن برادرم بود که در کرمانشاه زنـدگی میکرد. یکروز که به خانه برادرم آمـده بود خود را به او
رساندم و التماس کردم که حقیقت را بگوید و او به جان تنها پسـرش قسم خورد که راست میگوید و بهروز سخت معتاد است، من
هم به حرف او اعتماد کردم از طرفی چون اختلاف ما به خانواده ها کشـیده بود و عمیق شـده بود دیگر نمیتوانسـتم برخلاف حرف
برادرم عمل کنم، من قلبا اطمینان داشـتم که بهروز معتاد نیست اما هیچ چاره اي جز قبول حرف اطرافیانم نداشـتم چون فکر میکردم
ممکـن است من اشـتباه کنـم و بـدبخت شـوم. هرکس کـه مرا میدیـد میگفت فکر نکن اگر از بهروز جـدا شـوي
بـدبخت میشوي بهروز اصـلا لقمه تو نیست و هنوز همه کسانیکه قبل ااز توخواسـتگاري کردنـد مایلند که با تو ازدواج کنند.
دو نفر از اقوام که زن و شوهر دو به هم زن و فتنه گري بودند دائم از تهران تماس میگرفتند و میگفتند اجازه ندهید رها برگردد چون
ما خبر داریم که بهروز معتاد است و پـدرش هم قاچاق فروشـی میکنـد. این حرفها در بین بهائیان شایع شـد و غیبت و افترا به حدي
بالا گرفت که اجتناب ناپذیر بود، همه از معتاد بودن بهروز و قاچاق فروشی پدرش اظهار اطمینان میکردند و طوري بیان میکردند
که گویا با چشـمان خودشان چنین چیزهائی را دیده انـد. بهروز گاهی که تلفن میکرد و اصـرار میکرد که گوشـی را به من بدهند
همینکه گوشـی را میگرفت به گریه می افتـاد و قسم میخورد که معتاد نیست و از من خواهش میکرد که برگردم، من حرفش را
قبول داشـتم امـا دیگر حرفهـا به حـدي زیـاد شـده بود که ناچـار بودم تن به طلاق دهم. یک روز سـلیم گفت: تو دیگر نمیتوانی با
بهروز زندگی کنی فکر نکن که این تصمیم، تصمیم من است بلکه اعضاي محفل همه اتفاق نظر دارند که دیگر نباید رها به همدان
برگردد. باشـنیدن اینحرف دیگر خیالم راحت شد و تکلیفم روشن شد. فهمیدم که دیگر حتی اگر بخواهم نمیتوانم برگردم. این
بـاعث آزادي ظـاهري من شـد و چون سـلیم میدانست من براي اینکه از اتحاد خانوادگی خارج نشوم دسـتور محفل را قبول خواهم
کرد مرا آزاد گذاشت و بعد از آن میتوانسـتم از خانه خارج شده و با تلفن حرف بزنم ، من تلفنی این مسئله را به بهروز گفتم او هم
به محفـل همـدان شـکایت کرده بود که باچنین شایع هاي زنم را به اجبار از من گرفته انـد اعضاي محفل همـدان هم
یکروز بـدون اینکه به او اطلاع بدهنـد به سـراغ او رفته و او را به آزمایشـگاه برده بودنـد و متوجه شده بودند که او پاك است. به
وسـیله نامهاي نظر خود را با جواب آزمایشـی که عکس بهروز هم روي آن بود براي محفل سـنندج ارسال کردند. سـلیم گفت: این
جواب قـانع کننـده نیست چون احتمالا خـبر داشـته که اعضـاي محفـل میخواهنـد او را به آزمایشـگاه ببرنـد و بـا این حرف مراتب
بی اعتمادي اش را نسـبت به اعضاي محفل نشان میداد و گاهی میگفت یکی از اعضاي محفل هم داندائی بهروز است پس به این
ترتیب امکان مطلع بودن بهروز از آزمایش وجود دارد و آن نظریه کاملا مغایر با اعتقادات ما بود، ما به اعضاي محفل(نعوذ باالله) به
اندازه خدا اعتماد داشتیم و آنها راجانشـین خدا بر روي زمین میدانستیم و اگر دسـتوري میدادند بیچون و چرا میپذیرفتیم و فکر
میکردیم اگر اوامر و نواهی آنـانرا نادیـده بگیریم بـدترین بلاهـاي الهی بر سـر مـا نازل میشود و پافشاري سـلیم روي این مطلب
بـاعث تعجب من بود. وقتی مطمئن شـدم بهروز معتاد نیست و همه این حرفها شایعه است شدیـدا احساس گناه کردم و با خود گفتم
اگر من کمی صـبور بودم و براي حفظ زنـدگی ام تلاش میکردم و زود قهر نمیکردم این همه حرف وحـدیث پشت سـر او نبود و
این همه او را به باد تهمت و افترا نمیبسـتند. دلم برایش تنگ شده بود و از دادخواست طلاق پشـیمان شده بودم اما نمیدانسـتم چه
بایـد بکنم. اعضاي محفل سـنندج میگفتنـد نباید برگردي و اعضاي محفل همدان میگفتند باید برگردي. بالأخره با خود که بیشتر
فکر کردم به این نتیجه رسـیدم که اعضـاي محفل سـنندج مورد اغفال حرفهاي سـلیم قرار گرفته و سـلیم در واقع قصـد انتقام دارد و
اصلا خوشبختی و بدبختی من برایش فرقی نمیکند. او کسی بود که غرور بیش از حدي داشت و چون معمولا مورد
احترام سایرین بود و بهروز در مقابل او ایسـتاده و کتک کاري کرده بود او میخواست حرفش را به کرسـی بنشاند و نمیتوانست از
بهروز بگـذرد درحالی که دخالت بی جاي او باعث این دعوا شـد و در نهایت تهمتی که به او زد منجر به این جـدایی گشت. سـلیم
که با قساوت قلب و با اطمینان به بهروز اتهام اعتیاد میزد عضو محفل بود و ما او را بري از هر خطا میدانستیم گرچه میگفتند که
اعضاي محفل به تنهایی مصون از خطا نیستند اما این توجیهی بود که با عقل مطابقت نداشت و در نهایت همه اعضاي محفل سنندج
به من دسـتور دادند که به همدان برنگردم و سلیم توانسته بود با کینه و کدورت شخصی نظر همه آنها را جلب کند و آنها را با خود
موافـق نمایـد خود او هم تحت تـأثیر همـان دو نفر که از تهران مرتب پیغـام میدادنـد قرار گرفته بود. این زن و شوهر از تهمت هیچ
ابـائی نداشـتند به عروس خودشـان هم تهمت زدنـد که روانی است و اگر بچه دارشود بچه هم روانی میشود و به اجبار چنـد ماهی
پسـرشان را از عروسشان پنهان کرده بودند یکبار دیدم که عروسشان که دختر مظلوم و مهربانی بود به دست و پاي آنها افتاده و آنها
با ذلت و خواري ازخانه بیرونش میکننـد. این صـحنه دلخراش را دیـدم و به آنها اعتراض کردم در جواب گفتند: او میخواهد دل
ما را به رحم بیاورد و به خانه اش برگردد چون میداند که اگر طلاق شده یم هیچ کس با او ازدواج نخواهد کرد. آبروي او را بردند
و در همه جـا شـایع کردنـد که او روانی است. آنهـا بـا این شایعـات فرصت ازدواج دیگر را هم از او گرفته بودنـد بالأخره او را راه
دادنـد. آنهـا باخودخواهی و خشونت وحشـیانه خود ، کاري کردنـد که دختر بیگناهی به دست و پاي آنها بیفتـد و
براي به دست آوردن زنـدگی مشـترکش براي به دست آوردن حق خود ماههـا زجر بکشـد. نه مـاه بعـد دختري به دنیـا آورد که به
گفته خودشـان بسـیار با هوش بود. عروس این خانواده واقعا از لحاظ روحی کمترین عارضه اي نـداشت و تهمت آنها کاملا بی اساس
بود
. این خـانواده هر ازگـاهی به کسـی تهمت میزدنـد و براي اثبـات حرفشـان از هیـچ دروغ و شـایع هاي فروگـذار نبودنـد و حالا
سرگرمی دیگري پیدا کرده بودند و تمام تلاششان این بود که من و بهروز را از هم جدا کنند. گویا از این کارها لذت میبردند. هر
روز پیغام جدیـدي از آنها میرسـید، دائما تلفن میکردنـد و خبر جدیدي میدادند، یکروز میگفتند: فامیلشان بهروز را دیده که
درحال کشـیدن تریاك بوده، یکروز میگفتنـد ما خبر داریم که تا چنـدي پیش این خانواده گـدا گشـنه بودند یکباره چطور این
همه دارائی به هم زدند و چطور توانستند عروسیهائی به این مفصلی براي پسرانشان بگیرند؟ این پولها را فقط از راه قاچاق به دست
آورده انـد. درحالی که پـدر بهروز فرش فروش بود وسالها قبل از راه سـمساري فرش گذران میکرده اما با زحمت و تلاش فراوان
توانسـته بود براي پسـرهایش عینکسازي باز کند و خودش در آن سـهم داشت و عینکسازي شـغل پر درآمدي بود. علاوه بر آن
فرش فروشـی هـم میکرد. این اخبـار را آن چنـان بـا اطمینـان گزارش میدادنـد که همه فکر میکردنـد کاملا موثـق است. امـا من
میدانسـتم همه آن شایعات، همه آن اخبار نادرست و همه دو به هم زنیها به علت ذات ناپاك و بی عاطفه افراد بهائی است. ازسـر
بی ایمانی و بی وجـدانی آنهاست. یکی از همانروزها وقتی با زن برادرم ازخانه خارج میشدیم دیدم بهروز رو به روی مظاهر شد و
سلام کرد و گفت: رهاخواهش میکنم حرفهای مرا گوش کن. زن برادرم کمی از ما فاصـله گرفت و به من گفت:
زیاد طول نکشد چون نمیتواندجواب سـلیم را بدهد. بهروز با دیدن من به گریه افتاد و گفت: رها تو که میدانی همه این شایعات
دروغ است چرا حرف مردم را قبول کردي؟ من از زندگی سـیر شدم، خسته شدم، بدون تو نمیتوانم زندگی کنم. تو زن من هستی
خواهش میکنم مرا درك کن مرا به خـاطر جرمی که مرتکب نشـده ام تنـبیه نکن. برگرد و بـدانکه دیگر هیـچوقت بـاعث اذیتت
میشوم. گفتم: دعوائی که بـاخانواده ام داشتی باعث شـد که امیر وسـلیم از تو کینه به دل گیرنـد و دیگر اجازه نمیدهنـد برگردم.
گفت: تو بایـد به حرف محفل گوش کنی، محفل مگر به شـما ثابت نکرد که من معتاد نیسـتم؟ دیگر به چه بهانه اي اجازه نمیدهند
تـو برگردي؟ گفتـم: سـلیم حرف محفـل همـدان را قبـول نـدارد. گفـت : یعنی چـه مگر میشـود؟ گفتـم بـه هرحـال حرف آنهـا را
نمیپـذیرد. محفل سـنندج هم حرف سـلیم را قبول دارنـد. زن برادرم گفت: رها زود باش بیشتر از این با او حرف نزن. بهروز دوباره
خواهش کرد، بعـد یک نوار به من داد و گفت: این چیزها را گوش کن شاید بفهمی که بدون تو بر من چه میگذرد. نمیخواسـتم
باز موجب بی اعتمادي سلیم شوم و موقعیت محدودي برایم ایجاد شود. از این رو بیش از چند دقیقه با اوحرف نزدم. او التماس کرد
که بیشتر بمانم و میگفت: دلش برایم تنگ شده و دوست دارد بیشتر مرا ببیند اما زن برادرم گفت: من اجازه ندارم و فعلا مسئولیت
رهـا بـا من است، انسـان وقـتی در چنین موقعیتهـائی قرار میگیرد متـوجه نیست که چقـدر اسـیر و درمانـده است. چقـدر به او، به
خواسته هایش به انسانیت و اراده اش توهین میشود. بهروز با دلی شکسته رفت و دلش به این خوش بودکه نوار او را گوش میکنم
و تحت تـأثیر حرفهـاي او قرار میگیرم و به همـدان برمیگردم. نوار بهروز را به خـانه آورده و گـوش کردم او برایم
حرف زده بود، درد دل کرده بود و گفته بود که چقـدر جـاي من در خـانه خـالی است، ما بین صـحبتهایش برایم آواز خوانـده بود.
صداي بهروز زلال، صاف و گیرا بود و کاملا به زیر و بم آوازها و تصـنیفها اشـراف داشت. او در بعضـی قسـمتها به گریه افتاده و
گفته بود: تهمتی که به من زده شده آبرويم را برده و تو را از من گرفته، زندگی مرا بی سـر وسامان کرده و آرزو کرده بود که همه
آن کسانی که درحق او چنین ظلم بزرگی روا داشـته اند به ظلم بزرگتري دچار شونـد او باصـداي خوبی که آکنـده از غم و رنجی
عمیق بودخوانده بود: وقتی نیستی خونمون با من غریبی میکنه دل میگه اگه صـبورم خود فریبی میکنه صداي قناري محزون و غم
آلود میشه واسه من هرچه که هست و نیست نـابود میشه وقتی نیستی گـل هستی خشـک و بیرنـگ میشه نمیدونی چقـدر دلم
برات تنـگ میشه وقتی نیستی گلاي بـاغچه نگاهم میکنن با زبون بسـته محکوم به گناهم میکنن گلا میگن که با داشـتنیه دنیا
خاطره چرا دیوونگی کردي و گـذاشتی که بره سـلیم وقتی شـنید که بهروز به سـنندج آمده پیشـنهاد کرد که براي استراحت به منزل
خواهرم که در تهران بود بروم و من فهمیـدم که دلیـل این پیشـنهاد فقـط دوري از بهروز است. به تهران رفتم، منزل خواهرم درطبقه
سوم خانه پـدر و مادر سودابه بود. در واقع شـراره همسـر برادر زنبرادرم شـده بود. نوار را همراه خودم بردم هر شب به آن گوش میکردم و مثـل ابر بهـاري میگریسـتم، به سـرگذشت خودم فکر میکردم که کوچکترین دخالتی در آن نداشـتم
ادامه دارد ....