فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 طریقه و آموزش ساخت اخبار دروغ!
🔹 آیا فهم این رسانه ها نیاز به تخصص ندارد؟؟!!!
#سواد_رسانه
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ توییت استاد علی اکبر رائفی پور
✍ اعترضات در چین در حال عمومی شدن است!
بهانه در ایران: گشت ارشاد
در چین: محدودیتهای کرونایی
علت اصلی: جلوگیری و به عقب انداختن پروسه حذف دلار و افول امریکا و پایان جهان تک قطبی
سلاح مورد استفاده غرب در این جنگ چیزی است که ما در آن ضعف جدی داریم، بله #جنگ_شناخی و #جنگ_هیبریدی
❣ @Mattla_eshgh
2.32M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک پنجم: مقایسه
🔹 یک دیگر از تکنیکهای پرکاربرد در حوزه اقناع رسانه ای، تکنیک قیاس است. روشی مطلوب برای قانع کردن مخاطب؛ بسیاری از پیامهای رسانهای سعی میکنند تا با این روش، محصول، آرا یا نظریاتی را در ذهن مخاطب جا بیندازند. البته مقایسه درست و خوب، مقایسهای است که در آن قیاسشوندگان با همدیگر مشابه باشند و شرایطی یکسان برای مقایسه داشته باشند. مقایسه ناهمگون به طور حتم نمیتواند چندان اقناعکننده به شمار رود؛ با این همه گاهی پیامهای رسانهای با استفاده از فنها و روشهای دیگر، اوضاع را یکسان جلوه میدهند و به شکلی غیرمنطقی و غیرمنصفانه به گونهای دو چیز را با هم مقایسه میکنند که مخاطب سردرگم میشود و در دام آنها میافتد.
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
سلام گروه ایجاد کردم با نام تعامل سواد رسانه
قراره تو گروه ، لینک سایتها و کانالها و پی دی اف و ...
که در زمینه ی آموزش سواد رسانه هست رو به اشتراک بذاریم
تبلیغ و پست فرستادن ممنوعه
اگر واقعا علاقمندین ، تشریف بیارید پی وی ، لینکو براتون بفرستم
#معرفی_انیمیشن
🔺 انیمیشن سینمایی #باغ_قصه_ها
🔺کشور تولید کننده: #ایران
🔺زمان پخش: ۸ دقیقه
🎯 مناسب کودکان 3⃣ سال به بالا
📕خلاصه داستان
🍃در نزدیکی یک روستای کوه پایه ای، باغی پر از گل های زیبا وجود دارد که یک پیرمرد مهربان و دانا به نام باغبان باشی مسئول آن است. گربه ای تپلی به نام پیشل هم نگهبان گل هاست. او به همراه دوست صمیمی خود به نام زنبورک، در هر داستان چالش جدیدی را ایجاد می کنند و ..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#معرفی_انیمیشن 🔺 انیمیشن سینمایی #باغ_قصه_ها 🔺کشور تولید کننده: #ایران 🔺زمان پخش: ۸ دقیقه 🎯 مناس
#تحلیل شخصیتهای انیمیشن
📍باغبان باشی
⚡️مهربان، دانا، عاقبت اندیش و اهل کار این پیرمرد مهربان که ریش های نسبتا بلندی دارد. در تمامی داستان ها با یک پیراهن قرمز و پیش بند زرد رنگ، چکمه بلندقرمز،عینک بنفش، ابروهایی پیوندی و چشمانی ریز دیده می شود.
📍پیشل
⚡️کنجکاو، سربه هوا و بازیگوش پیشل یک گربه چاق و تپلی است که می تواند روی دوپای خود هم راه برود. او نگهبان باغ است و در هر داستان، چالشی را به وجود می آورد.
📍زنبورک
⚡️مهربان، اهل کار و همراه زنبورک، یک زنبور کوچولوی زرد رنگ است که به داستان اضافه می شود. او صمیمی ترین دوست پیشل است و به همراه او به زندگی گل های باغ و گرده افشانی آنها کمک می کند.
آنچه پدر و مادرها در موردش باید بدانند👌
✅ نکات مثبت:
این انیمیشن وطنی با گرافیک ساده و البته ریتمی کند، یک محصول ساده و سالم است. محورهای آموزشی آن دست روی موضوع خوبی گذاشته است( آشنایی کودک با گل ها و خواص آن ها)
❌نکات منفی:
ریتم داستان بسیار کند است و کودک را با این کشش ضعیف چندان با خود همراه نمی کند. ترکیب رنگ های به کار رفته چندان جذاب نیست. خود شخصیت ها تکلم ندارند و مجری محور است. در داستان ها با آب و تاب فراوانی رفتارهای اشتباه پیشل بیان می شود.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهم مجازی ...
این دایره ها تکون نمیخورن اون فلش ها به ذهن شما جهت میدن وگرنه دایره ثابت هست ...
دقیقا کاری که فضای مجازی با شما میکنه همینه جهت دادن به موضوعاتی که ثابتن و شما فکر میکنید که این شما هستید که دارید تشخیص جهت میدین ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #هفتاد_ودو صافتر مینشیند و با دست چشمانش را میمالد. زیر لب غر میزند: - اینا تا کجا میخ
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #هفتاد_وسه
چند جمله دیگر هم میگوید ،
که من نمیشنوم. فکرم رفته است به چهار سال پیش و مطهرهای که تازه داشت باعث جوانه زدن یک حس تازه در من میشد.
احساسی که باعث میشد ،
دنیا را رنگیتر و زیباتر ببینم. با این وجود، خاطراتی که از مطهره دارم از انگشتان دست هم کمتر است
و من چهار سال است ،
که تلاش میکنم با فکر کردن به همان چندتا خاطره، آنها را در ذهنم پررنگ نگه دارم.
دوماه و بیست و سه روز ،
فرصت خیلی کمی بود برای ساختن خاطرات عاشقانه؛ آن هم برای یک مامور امنیتی.
- ای بابا...فکر نمیکردم انقدر طول بکشه!
صدای مرصاد است. میگویم:
- چی؟
- همین ماموریت دیگه! حاج رسول گفته بود زود تموم میشه میره.
میخندم:
- اخیراً کمصبر شدی آقا مرصاد!
دوباره گوشهایش سرخ میشوند.
به حالش غبطه میخورم. او تکلیفش روشن است. یک نفر را دوست دارد و خلاص.
مثل من نیست ،
که هنوز هیچ توجیهی برای احساسش نداشته باشد. مثل من نیست که درگیر باشد میان یک عشق قدیمی و یک احساس جدید که معلوم نیست عشق است یا نه؟
حاج رسول دوباره در بیسیم گزارش میخواهد. نگاهی به صفحه جیپیاس میاندازم و میگویم:
- یکم دیگه مونده به پلیسراه شاهینشهر-کاشان.
- توی راه توقف نکردن؟
- نه.
- خیلی خب. فعلاً همین راه رو ادامه بدین.
- چشم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #هفتاد_وچهار
مرصاد دست راستش را میگذارد کنار صورتش تا آفتابی که از سمت راست میتابد اذیتش نکند:
- گشنمه! چیزی نداریم بخوریم؟
خندهام میگیرد:
- نه، هیچی. این نامردا هم توی راه نگه نمیدارن که ما یه چیزی بخریم و جامونو عوض کنیم. خسته شدم.
مرصاد داشبورد را باز میکند و داخلش را میگردد.
میگوید:
- هیچی اینجا نیس! وایسا...آها...
در داشبورد را میبندد و میگوید:
- فقط همینا رو پیدا کردم. دوتا شکلات کاراملی که مثل سنگ شدن!
سینهام تیر میکشد و معدهام میسوزد. میدانم بخاطر گرسنگی نیست. از چهارسال پیش به شکلات کاراملی خشک شده آلرژی پیدا کردم.
از همان روزی که یک متهم زن جلویم نشست و یک شکلات کاراملی خشک شده مقابلم گذاشت.
مرصاد میگوید:
- اینا چند وقته اینجان؟ شاید بشه خوردشون. میخوای؟
سرم را تکان میدهم که نه.
مرصاد شکلات را باز میکند. صدای خرچخرچ پوسته شکلات روی اعصابم میرود. سعی میکند شکلات را بگذارد توی دهانش.
با دهان پر غر میزند:
-عینهو سنگه لامصب.
- مجبوری بخوریش؟
- گشنمه!
اعصابم ریخته است بهم.
شکلات کاراملی خشک شده...با پوسته زردش. از بچگی از این شکلاتها خوشم نمیآمد، گیر میکرد میان دندانهایم؛
اما از بعد رفتن مطهره،
از این شکلات هم متنفرم. گریهاش بند نمیآمد؛ آن متهم زن را میگویم.
دو سه روزی از رفتن مطهره گذشته بود.
من بر خلاف تصور همه، آرام بودم.
انقدر مبهوت بودم که نمیتوانستم گریه کنم و داد بزنم. شاید برای همین بود که اجازه دادند آن متهم را ببینم.
قسمت #هفتاد_وپنج
وقتی متهم را آوردند،
اصلا نگاهش نکردم. سرم پایین بود. متهم را نشاندند مقابلم.
این جلسه بازجویی نبود؛
من هم بازجو نبودم. فقط میخواستم بدانم مطهره چه گناهی کرده بود که باید تاوانش را با جانش میداد؟
من چیزی نگفتم، تا وقتی که خود متهم به حرف آمد. صدایش گرفته بود و نخراشیده:
- شما پلیسید؟ یا...
فقط یک لحظه نگاهش کردم.
دور چشمانش پف کرده بود و چشمانش قرمز. معلوم بود گریه کرده. بهش میخورد سی سالی داشته باشد.
نگاه کردن به او هم اعصابم را بهم میریخت. نگاهم را گرفتم. دوست نداشتم جواب بدهم. گلویم خشک بود.
فقط یک کلمه از دهانم خارج شد:
- چرا؟
با صدای بغضآلودش گفت:
- من...نمیدونم شما کی هستید...ولی...هرکی هستید حرفامو گوش کنین...تو رو خدا تا آخرشو گوش کنین...بذارید آروم بشم... البته...من به همکاراتون گفتم. همه چیزو گفتم. هرچی گفتنی بود، گفتم. همه قاچاقچیهایی که قرار بود ما رو پناه بدن و از مرز رد کنن هم معرفی کردم. به همین ماه عزیز قسم، اون ثریای کثافت نقشه کشتنش رو از قبل کشیده بود، نامرد میگفت اگه لازم شد میکُشیمش...
لبهایش را فشار داد روی هم و من پلکهایم را.
نمیدانستم تا کِی طاقت میآورم گوش کنم. باید طاقت بیاورم. باید یک بار برای همیشه بفهمم چرا مطهره را از دست دادم.
متهم شروع کرد به شکاندن بند انگشتانش. صدایش میلرزید:
- به خدا...به خدا اون یه فرشته بود. اسمشو نمیدونم...ولی مطمئنم فرشته بود. مثل بقیه مامورا نبود... نمیفهمیدم چرا به آشغالایی مثل ما انقدر احترام میذاره...
مشتش را باز کرد ،
و یک شکلات کاراملی با پوسته زرد رنگ گذاشت روی میز:
- اینو روز تولد امام حسن بهمون داد. نمیتونم بخورمش یا بندازمش دور...هرچی یادم میافته چقدر مهربون بود، دلم میخواد بمیرم. مرگ برای ما کمه...اون...
قسمت #هفتاد_وشش
یکباره بغضش ترکید. صورتش را با دستانش پوشاند. نالید:
- اون با ما بدی نکرده بود...خدا ما رو نمیبخشه... لعنت به من...خدا ما رو نمیبخشه...
بغضم را قورت دادم.
راست میگوید. مطهره فرشته بود. یک فرشته پاک، بیگناه، مهربان. همه را اسیر مهربانیاش میکرد.
پس چطور دلشان آمد؟
دوباره همان سوال از دهانم خارج شد:
- چرا؟
متهم سعی کرد خودش را آرام کند.
اشکهایش را پاک کرد. دستش را گاز گرفت. باز هم صدایش میلرزید
و اشک آرام از چشمش سر میخورد:
- منتظر شدیم بخوابه، اما وایساد به نماز خوندن. هرچی صبر کردیم دیدیم نمیخوابه. یا دعا میخوند، یا نماز. میدونستیم نگهبانا بیهوشن. قفل رو هم یکی از بچهها باز کرده بود. من شروع کردم ادا در آوردن که دلم درد میکنه. رفت برام نباتداغ آورد. داشت میرفت پِی نگهبان که ریختیم سرش...
دستانم مشت شد.
مطهره من را میگفت؟ پنج نفری ریخته بودند سر مطهره من؟ مطهره آزارش به مورچه هم نمیرسید.
نفس عمیق کشیدم.
باید تا آخرش را گوش میکردم. گریه باعث شده بود حرفش قطع شود.
با دستمال، بینیاش را پاک کرد اما گریهاش بند نیامد:
- اون کم نمیآورد، میجنگید، حسابی میجنگید. ما دست و پاشو گرفته بودیم؛ ولی بازم حریفش نمیشدیم. فکر نمیکردم انقدر زورش زیاد باشه. میترسیدم شروع کنه داد زدن؛ اما ثریای عوضی فکر اینجا رو هم کرده بود. روسریشو تپونده بود توی دهنش. صداش در نمیاومد ولی دست و پا میزد، میخواست گردنشو از دستای ثریا بکشه بیرون.
دستم را انقدر محکم مشت کرده بودم ،
که میلرزید. داشتم دیوانه میشدم از تصور مطهره در آن لحظات.
متهم زن مینالید و زار میزد:
-من به ثریا گفتم بیشتر فشار بده خفه میشه، ولی ثریا دیوونه شده بود. وحشی شده بود. صورتش سیاه شده بود. سرمون داد زد که نگهش داریم. من و یکی دیگه محکم گرفته بودیمش، دونفر دیگه هم بهش لگد میزدن...
لبم زیر فشار دندانهایم خون افتاده بود. خیره بودم به شکلات کاراملی خشک شده.