#غیبت_خانواده_همسر_ممنوع
💠 از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید.
💠 چون هم باعث اختلافات خانوادگی میشود و هم شما را فردی #ضعیف و بیتدبیر در حل مشکلات جلوه میدهد.
💠 در نتیجه حس #اعتماد به شما بشدت کمرنگ میگردد.
💠 اینکار #مجوزی برای همسرتان میشود تا او نیز به راحتی پشت سر خانواده شما صحبت کند و نسبت به آنها #کینه به دل بگیرد.
❣ @Mattla_eshgh
با اختلاف بیمصرفترین و مزخرفترین وسیله خونه، ایشون و ظرفای چند میلیونی داخلشه 😂
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نکاتی مهم دربارهی محبت کتبی
🔴 #استاد_عباسی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدیرکل ارتباطات همراه اول: از مشترکان خود معذرتخواهی میکنیم
🔹هیچگونه هک و نفوذی نبوده است. مشکل خطای تیم تحقیقاتی برای تست قابلیت هشدار بلایای طبیعی بود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🎥 مدیرکل ارتباطات همراه اول: از مشترکان خود معذرتخواهی میکنیم 🔹هیچگونه هک و نفوذی نبوده است. مشک
پست قبلی پاک شد
لطفا شما هم اگر جایی فرستادین ، پاک کنین و اطلاع رسانی کنین
006.mp3
1.61M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش ششم
⭕️ پر کردن ظرف روان انسانها، مهمترین عامل دوری اعضای خانواده از یکدیگر
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
36.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 فعال رسانهای آمریکایی:
‼️ ما در کشوری زندگی میکنیم که در عصر نوین، ۶٠ میلیون جنین را در رحم سقط کردیم، ۶٠ میلیون!
کارمان به جایی کشیده که نمیدانیم زن و مرد چیست و کاملاً سردرگم شدهایم
ما غربیها برای شیطان و هرزگی به بدترین شکل ممکن جشن میگیریم
پسر بچهها را به دختر بچه تبدیل میکنیم و انتظار داریم دیگران به ما دیوانه نگویند...
#آمریکا_ام_الفساد_قرن
#جاهلیت_مدرن
❣ @Mattla_eshgh
🚨ایران، رتبه نخست کاهش باروری در میان کشورهای اسلامی
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جمعیت_مولفه_قدرت
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #هشتاد_وپنج - بیا عباس. آب! مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم میدهد. چقدر یخ است! چند جرعه م
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #هشتاد_وشش
مرد اولی که همچنان نشسته است،
یک دستش را سایهبان چشمانش میکند و سرش را بالا میآورد تا من را ببیند:
- پنچر شده لعنتی!
خم میشوم تا لاستیک را ببینم:
- اوه اوه...زاپاس نداری برات عوضش کنیم؟
- نه بابا زاپاسم کجا بود!
دست به کمر میزنم و یک قدم جلو میروم.
بدون این که برگردم به مرصاد میگویم:
- پسر برو زاپاسو از صندوق بیار.
صدای مرصاد را از پشت سرم میشنوم:
- چشم داداش.
به ذهن و جسمم فرمان میدهم آماده درگیری بشوند.
صدای داد نفر دوم را میشنوم از پشت سرم ،
و قبل از این که نفر اول فرصت واکنش پیدا کند، با لگد میزنم به پایش.
تعادلش را از دست میدهد ،
و پخش زمین میشود. میپرم روی سرش و دستانش را از پشت میگیرم و دستبند میزنم.
***
با جفت پا فرود آمدم روی موزائیکهای حیاط.
قبل از این که از جا بلند شوم،
کف دستانم را چندبار بهم هم زدم. ایستادم و دوباره خم شدم تا خاک سر زانوهایم را بتکانم.
چراغ اتاقش روشن بود.
گوش تیز کردم. صدای تیراندازی و داد و فریاد میآمد؛ داشت فیلم میدید.
گوشیام را درآوردم و برایش پیام دادم:
- بیسر و صدا بیا توی حیاط!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #هشتاد_وهفت
صدای هشدار پیامکش را از داخل شنیدم. صدای تلوزیون کم شد و سایهاش را پشت در دیدم.
از اتاق که بیرون آمد و من را دید،
دهانش برای فریاد زدن باز شد و من سریع انگشت اشارهام را گذاشتم روی دهانم که یعنی:
- هیس!
دستش را گذاشت روی دهانش و سرش را تکان داد.
دو سه قدم جلو رفتم و با صدای خفهای گفتم:
- میشه بیام تو؟
سرش را تکان داد.
پشت سرش وارد خانه شدم و در را بستم.
خانه کوچک و قدیمیای داشت.
بساط تخمه وسط اتاق پهن بود و پنکه با تمام توانش کار میکرد. دستپاچه و درحالی که داشت پوست تخمهها را جمع میکرد
گفت:
- بفرمایین بشینین.
نشستم روی تشکهای کنار اتاقش.
داشت بشقاب پوست تخمهها را میبرد به آشپزخانه:
- بشینین تا من یه چیزی بیارم بخورین.
خندهام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم:
- مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم.
آمد دوزانو مقابلم نشست و دستانش را گذاشت روی زانوهایش. سرش را جلو آورد و گفت:
- حالا چرا اینطوری اومدین؟
- چون نباید هیچکس ارتباط ما رو متوجه بشه حتی همسایهها. خب حالا اینا رو ول کن، ببین، یه نفر غیر از تو هست که اون کانال خرید و فروش اسلحه رو میچرخونه. اون کیه؟
رنگش پرید و دهانش باز ماند. زبانش را کشید روی لبهای خشکش و آرام گفت:
- سمیر دیگه!
نگاه عاقل اندر سفیهی به جلال انداختم و گفتم:
- خودتم میدونی منظورم اون نیست. یکیه که با اکانت تو کار میکنه.
سرم را کج کردم و چشمانم را ریز.
دست کشید میان موهایش.
گفتم:
- حواست باشه نمیتونی بپیچونی. خب حالا قشنگ توضیح بده!
قسمت #هشتاد_وهشت
‼️ چهارم: آسمان شام با ایران چه فرقی میکند؟
با فاصله بیست متری از خانهشان پارک میکنم و ترمزدستی را میکشم.
سرم را خم میکنم ،
تا در سبزرنگ خانهشان را ببینم. یک خانه حیاطدار معمولی که گلهای آبشار طلایی از دیوارهایش بیرون ریخته.
«خب که چی؟»
این اولین جملهای ست که بعد از توقف توی ذهنم وول میخورد.
نمیدانم چی شد که سر از اینجا در آوردم.
نمیدانم اصلاً خانم رحیمی من را یادش هست یا نه. چرا باید یادش باشد؟
من آدم مهمی در زندگیاش نبودم.
شاید حتی یک آدم نفرتانگیز یا مرموز و ترسناک باشم برایش.
خیره میشوم به در؛ اما نمیدانم چکار کنم.
مثلا بروم زنگ را بزنم و بگویم ببخشید،
من مامور پروندهای هستم که چندوقت پیش شما هم درگیرش شدید.
عرضم به حضورتان که...
کمیل میزند زیر خنده:
- خیلی خل و چلی عباس.
- میدونم. خب الان چه غلطی بکنم؟
شانه بالا میاندازد:
- مگه من فرشته راهنمای توام؟ خب خودت تصمیم بگیر مرد گُنده!
با حرص نفسم را بیرون میدهم ،
و دوباره خیره میشوم به در خانه خانم رحیمی. چه میدانم؛ شاید منتظرم بیرون بیاید.
بعد که چه بشود؟ راه بیفتم دنبال دختر مردم؟
کلافه شدهام. سرم را میگذارم روی فرمان ماشین.
یاد حرف ابوالفضل میافتم:
- بین، هرچقدرم قَدَر باشی، توی این قضیه پدرت درمیاد. من تجربه کردم که میگم. یک ماه شده بودم ت.مِ سرکار علیه تا بله رو گرفتم.
خندهام میگیرد.
الان یعنی من واقعاً میخواهم بله را بگیرم؟ چرا؟
مگر به خودم قول نداده بودم که غیر از مطهره به کسی فکر نکنم؟
اصلا چرا خانم رحیمی؟
چون شبیه مطهره است؟
این هم شاید یک مدل خیانت باشد.
این که یک نفر را نه بخاطر خودش، که بخاطر شباهتش به همسر سابقت دوست داشته باشی.
یعنی درواقع یکی را دوست داری درحالی که با یک نفر دیگر ازدواج کردهای.