🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸شوخی جنسی نکنید🔸
#شوخی_جنسی نکنید ... شوخی های جنسی را نه گوش بگیرید و نه به زبان بیاورید! اینها مجلس را تاریک میکند. اینها بیماری میآورد. اینها دل را سیاه میکند.
به هیچکس نگاه معنادار نکنید؛ چه مرد، چه زن. خودتان را کنترل کنید. این چشم اگر پاک شد؛ زبان پاک شد؛ گوش پاک شد؛ دست پاک شد، انسان #بیقرار می شود نسبت به خدا. نمی خواهد یک کاری بکنی که خدا را دوست بداری. نمی توانی دوستش نداری. چون او پاکرُبا است. قدوس است. اگر پاک شدی، مجذوب او می شوی. جاذبه او می گیردت. تو نگران نباش که او دوستت بدارد. تقوایت را حفظ کن، دوستت خواهد داشت. تو مواظب تقوایت باش. محبت، کار تو نیست. کار خودش است. محبت خودش می آید.
آثارش هم این است که از نماز خوشت می آید. اولین آثار محبت خدا، در #وضو جلوه می کند. از وضو لذت میبری. از غسل لذت میبری. بعد، از یک قسمتهایی از نماز لذت می بری. گاهی از سجده لذت میبری. گاهی از فکر. فکر هم یک نوع عبادت است. از فکر لذت می بری.
👆🏼تولد نوزاد از مادر ۵۰ ساله
◽️طبق آمار، سال گذشته ۴۷ هزار و ۵۹۸ نوزاد از مادران گروه سنی ۴۰ تا ۴۴ ساله متولد شدهاند که نسبت به سال گذشته از افزایش ۷ درصدی برخوردار است.
◽️در گروه سنی ۴۵ تا ۴۹ ساله نیز طی سال گذشته ۳۷۵۶ زن صاحب فرزند شدند که میزان فرزندآوری این گروه نسبت به سال گذشته ۱۲ درصد افزایش یافته است.
◽️میزان فرزندآوری مادران گروه سنی ۵۰ تا ۵۴ ساله نیز در سال گذشته ۲۵۵ فرزند بوده است.
پس نگین از ما گذشته...
مطلع عشق
👆🏼تولد نوزاد از مادر ۵۰ ساله ◽️طبق آمار، سال گذشته ۴۷ هزار و ۵۹۸ نوزاد از مادران گروه سنی ۴۰ تا ۴۴
قابل توجه اونایی که نمیرن خواستگاری دخترای سی سال به بالا ، به بهانه ی بچه دار نشدنشون
📛 نزدیک به ۵۰۰۰ کودک در آلمان ازسال ۲۰۲۱ مفقود شده اند!
این کودکان که اکثرا خارجی هستند، توسط باند قاچاق کودکان به آمریکای جنوبی فرستاده میشوند برای فروش اعضای بدن، فروش کودکان در دارک وب
و تولید آدرنوکروم.
#حق_کودکان
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دهم مطلب بعد⬇️⬇️ 🔸در مورد راههای #گزینش همسر هستش
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_یازدهم
📍خب اون موقع خب خطر داره با این وضعیت.
این یه نکته
🔸بعد از اینکه این نکته را انسان رعایت بکنه ولی باید عرض کردم، این جدا اما باید #دقت هم باید بکنه.
معمولاً انسان وقتی تصمیم به ازدواج میگیره یکدفعه #عجول میشه❌
🌸 غالباً وقتی دختر یا پسر تصمیم به ازدواج میگیرند دخترها کمتر ولی پسرها آره.
پسرها مثلاً وقتی فرض بفرمایید امروز براش مسجل شد که خوبه ازدواج بکنه، یعنی تا الان تصمیم نداشته ازدواج بکنه،
⬅️میره مثلاً خدمت استاد، استاد بهش میگه که، خب برای شما لازم است ازدواج بکنی یا اجازه میده بهش استاد،
⏺خب تا الان مثلاً بهخاطر این کار علمی یا این مسئلهی خاص ازدواج نکردی ولی از امروز به بعد به تو اجازه داده میشه که ازدواج بکنی،
🔶یا بهتر است ازدواج کنی، یا توصیه میشه ازدواج کنی.
💍 این را که میگه، این دیگه مثلاً فکر میکنه همین امشب باید مثلاً عروسی بگیره.
نصف روز هم میخواد صبر نکنه
خیلی هول، خیلی #عجول و #بیمنطق😨♨️
بعضی وقتها من دیدم که رفته خواستگاری هم کرده، بهخاطر عجلهای که داشته بهم خورده اصلاً😯😬
♦️مثلاً خانوادهی دختر گفتن ماه دیگه، پسر گفته نه، همین امشب مثلاً.
دعواشون😡 شده خلاصه و بهم خورده اصل قضیه
این باید رعایت بشه که به اصطلاح خیلی هم عجله نکنین☑️
ما خب الان مسجل شده که میخوایم ازدواج بکنیم، شرایطمون هم داریم، حالا باید چکار بکنیم❓🤔
حالا باید بریم تو اون شرایط که در ذهن ما از #اطلاعاتی که میدونیم درست هستش✅
👈🏻نه شرایط کاذب و خیال پردازانه نه، شرایط درست، شرایط #معقول و مشروع
میدونیم خب حالا ببینیم که حالا توی چه کسی هستش😍
🌼 این رو هر دختری میتونه داشته باشه، دختر همسایه بغلی ما، اون کوچه، نه اصلاً 50 کیلومتر اونورتر، توی شهر یک جای دیگه، یک محله دیگه، یک شهر دیگه،
خب حال من باید بررسی بکنم ببینم چه کسی داره👍
خب اینطوری شروع میکنم کمک گرفتن و میگم مراحلش را خدمتتون.
این را باید دقت بکنید رویش.
🔸 به خصوص در مراحل آشنایی، در مراحل آشنایی خصوصیاتی را از دختر معرفی میکنند به ما،
💠یا ما مثلاً تو برخوردی که با دختر داریم میبینیم یه سره باید توجه داشتهباشیم، به اون اصول تطبیق میکنه؟
مثلاً آیا این میتونه مادر خوبی باشه؟
و مادر انتخاب کنید برای فرزندانمون👩
میتونه باشه❔
میتونه کمک من باشه❓
میتونه آدم خوبی باشه❔
میتونه من رو تحمل بکنه❓
و خیلی چیزای دیگه، این را باید ما توجه داشته باشیم بهش، عجله نکنیم تو این قضیه💯
تمام این عشق، تنفر، عرض کنم خدمتتون که،
🔹 محاسن و معایب همهی اینها ظهورشون در سایهی تحقیق و #شناخت دقیق هستش.
و این را باید توجه داشته باشید.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۴۰ سپهر تقلا میکرد حرف بزند ، ولی بجای کلمات، لختههای خون از دهانش خارج میشدند و تهریش طل
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۴۱
با صدای نرگس به خودش آمد:
- اِ مامان نگاه کن! داره آقابزرگ رو نشون میده!
با این سخن نرگس،
چشمش را به سمت صفحه تلوزیون چرخاند. خبرنگار داشت با مردمی که در صف رأیگیری ایستاده بودند مصاحبه میکرد.
حسین انقدر گیج بود ،
که کمی طول کشید تا بفهمد پیرمردی که خبرنگار از او مصاحبه میگیرد، پدرخانمش است.
پیرمردی سرحال و سرزنده ،
که شماره سالهای پربرکت عمرش از دست خانواده در رفته بود؛ اما هنوز همه دورش میچرخیدند و آقا بزرگ صدایش میزدند. قد خمیدهاش را به کمک عصا راست کرده و شناسنامهی بازش را به دوربین نشان میداد. عطیه با شوق دوید مقابل تلوزیون؛
انگار که مهمترین خبر دنیا درحال پخش باشد. خبرنگار پرسید:
- پدرجان شما انگیزهتون از رأی دادن چیه؟
آقابزرگ کمرش را راستتر کرد،
تعداد زیاد مُهرهای خورده در شناسنامهاش را به رخ کشید و با صدای زمخت و لهجه اتوکشیده و کتابیاش گفت:
- هر رأی ما، مثل انداختن یه بمب اتم روی سر آمریکاست.
خبرنگار از شیوایی بیان و تشبیه زیبای آقابزرگ به وجد آمد. نرگس درحالی که نگاهش به تلوزیون بود، شناسنامهی حسین را به دستش داد:
- ماشاالله آقابزرگ با این سنشون از منم پر شورترن!
- ماشالله!
راست میگفت.
مصاحبه خبرنگار تمام شده بود و دوربین صداوسیما داشت از کنار صف طولانی مردمی که با شناسنامههای گشوده، پای صندوق رأی صف کشیده بودند عبور میکرد
و روی تصویر مردم، سرود پخش میشد:
- وطن ای هستی من! شور و سرمستی من، جلوه کن در آسمان، همچو مِهرِ جاوِدان.
حسین شناسنامهاش را باز کرد،
صفحه درج مُهرهای انتخابات را. پُر شده بود. حسین اولین رأیش را به جمهوری اسلامی داده و تا آن لحظه هم پای همان رأی مانده بود؛ چرا که از قدیم گفتهاند:
- حرف مرد یکیست.
شور نرگس برای رأی دادن،
حسین را یاد اولین رأی خودش میانداخت. آن زمان سن قانونی برای رأی دادن شانزده سال بود. با وحید، شناسنامه در دست، با گردن برافراشته تا حوزه انتخاباتی پرواز کردند. احساس میکردند بزرگ شدهاند؛
جدی گرفته میشوند، برای خودشان شخصیتی دارند و میتوانند برای کشورشان هم تصمیم بگیرند.
- بِشِنو سوز سخنم، که همآواز تو منم، همهی جان و تنم، وطنم وطنم وطنم وطنم... .
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۴۲
***
با آستین عرق پیشانیاش را پاک کرد ،
و ویلچر پدرش را به جلو هل داد. گردن کشید تا آخر صف را ببیند؛ طولانی بود.
دل عباس شور میزد؛
از سویی برای پدر که ممکن بود حالش بد شود و از سویی میخواست زودتر برگردد ادارهشان تا کارهای پرونده زمین نماند.
صف آرامآرام جلو میرفت ،
و تنها کاری که از دست عباس برمیآمد، این بود که یک گوشش را به نفسهای نصفه نیمه پدر بدهد و گوش دیگرش را به حرفهای مردم.
صدای گفت و گوی دو مرد جوان را از پشت سرش میشنید:
- میگن توی بعضی حوزههای انتخاباتی، بسیجیها نذاشتن مردم برن داخل.
- از کجا شنیدی؟
- یکی از رفیقام که توی یه شهرای دیگه زندگی میکنه.
عباس کمی برگشت ،
تا دو نفری که با هم حرف میزدند را ببیند؛ اما صلاح ندانست وارد بحث شود.
از روز قبل، به لطف پیامکها،
بازار شایعات داغ شده بود. فشار دست پدر را روی دستش حس کرد.
سرش را تا نزدیکی دهان پدر پایین برد:
- جانم بابا؟
کلمات بریدهبریده و سخت از دهان پدر خارج میشدند و صدای خِسخس، زمینه حرفهایش بود:
- آب همراهت هست بابا؟
- تشنهتونه؟
- آره.
- بذارید برم از آبسردکن بیارم. زود میام.
- دستت درد نکنه بابا. خدا خیرت بده.
آبسردکن، سمت دیگری از حیاط مسجد بود. لیوان یکبارمصرفی برداشت و کمی صبر کرد تا کودکی که داشت لیوانش را پر میکرد، کارش تمام شود. کودک آب را نوشید و وقتی خواست برگردد، عباس لبخندی حوالهاش کرد.
داشت لیوان را پر میکرد ،
که صدای زنگ گوشیاش را شنید. شماره ناشناس بود.
حدس زد دوست حانان باشد.
جواب داد و مردی حدوداً سی ساله از پشت خط گفت:
- سلام. از طرف آقای جنابپور تماس میگیرم.
لیوان آب پر شده بود ،
و آبش سرریز کرد روی دست عباس. احساس کرد تمام وجودش یخ کرده است. موبایل را بین گوش و شانهاش قرار داد تا دستش آزاد شود و شیر آب را ببندد
و همزمان گفت:
- سلام آقا! عرض ارادت! در خدمتم.
-امروز عصر میتونی بیای به این آدرسی که بهت میگم؟
عباس کمی فکر کرد و گفت:
- چشم آقا. شما آدرسو پیامک کنین من میام.
- پیامکها که قطع. من الان میگم، تو یادت بمونه.
عباس لبخند زد.
دقیقاً میخواست طرف پشت خطش به این نتیجه برسد که عباس آدم از همه جا بیخبر و سادهلوحیست:
- چشم. شرمنده یادم نبود.
قسمت ۴۳
مرد آدرس را داد و عباس به خاطر سپرد؛
یکی از پارکهای مرکز شهر بود.
دکمه قرمز موبایل را فشرد ،
و به سمت پدر قدم تند کرد. پیدا بود پدرش حال خوشی ندارد.
مقابل پدر زانو زد ،
و لیوان آب را به دستش داد. پدر با دستان لرزان لیوان را گرفت و جرعهجرعه نوشید. عرق کرده بود.
عباس دست دیگر پدر را فشرد:
- حالا واجب نبود بیاید بابا. خیلی اذیت شدید. اگه میخواید برگردیم.
پدر لیوان را با دهانش فاصله داد ،
و با حالت خاصی عباس را نگاه کرد؛ طوری که عباس شرمنده شد.
بعد پرسید:
- خودت چی؟ تو واجب بود بیای؟
- خب... من... .
- من که میدونم این روزا سرت شلوغه. چرا پا شدی اومدی؟
عباس جواب نداد و پدر که با هر کلمهاش تک سرفهای همراه بود،
ادامه داد:
- منم به همون دلیلی اومدم که تو اومدی. هرکسی توی این مملکت یه تکلیفی به عهدهشه.
عباس خواست بگوید ،
شما تکلیفتان را انجام دادهاید و همین نفسهای بریدهبریده و ویلچرنشینی هم گواه است؛
اما قبل از این که کلمهای به زبانش بیاید،
پدر انگار ذهنش را خواند و پیشدستی کرد:
- دِین ما به این انقلاب هیچوقت ادا نمیشه. اینو یادت باشه!
عباس گردنش را کج کرد و لبخند زد:
- یادم میمونه بابا. مطمئن باشین.
و بلند شد و ویلچر را به جلو هل داد؛
صف کمی جلو رفته بود و عباس از این که ویلچر پدر در سایه قرار گرفته است نفس راحتی کشید. حداقل دیگر آفتاب آزارش نمیداد.
مردی که پشت سرش ایستاده بود، آرام زد سر شانهاش.
عباس برگشت:
- بله؟
عباس طبق عادت و آموزشی که دیده بود،
مرد را با دقت برانداز کرد تا مطمئن شود خطری از جانب او تهدیدش نمیکند.
رفتار مشکوکی ندید.
جوانی همسن و سال عباس بود؛ با موهایی که به زور ژل، رو به بالا سیخ شده بودند. دور دستش نوار سبز رنگی بسته بود.
گفت:
- داداش شما خودکار داری؟ من یادم رفته خودکار بیارم.
عباس از سوال جوان تعجب کرد:
- خب خودکار که همینجا هست.
جوان سرش را کمی به عباس نزدیک کرد؛
انگار میخواست مطلب مهم و محرمانهای را بگوید:
- آخه خودکارهاشون جوهرش مخصوصه، یه طوریه که بعد یه مدت رنگش میپره، بعد اینا اسم همون که خودشون میخوان رو توش مینویسن.
عباس نزدیک بود خندهاش بگیرد از این حرف. واقعا چنین چیزی به نظرش مسخره میآمد.
به سختی جلوی خندهاش را گرفت و گفت:
- کی همچین حرفی زده؟
- آقا بین خودمون باشه، یه فامیلای دور ما توی سازمان اطلاعاته. اون اینا رو میگفت. تازه خیلی چیزای دیگه هم میگفت که نمیشه بهت بگم.
مرد به خیال خودش داشت ،
برای عباس بازارگرمی میکرد تا عباس کنجکاوتر شود! کنترل خنده دیگر واقعاً برای عباس سخت شده بود.
در دلش به مرد گفت:
- داداش من خودم اینکارهم، هنوز خواهر و برادرام و مادرم هم نمیدونن من شغلم دقیقاً چیه و چکار میکنم، اونوقت تو چطور فهمیدی فامیل دورتون اطلاعاتیه؟
قسمت ۴۴
هیچکدام اینها را به زبان نیاورد؛
فقط لبخندی زد تا جوان بیشتر احساس صمیمیت کند:
عباس: تا جایی که من میدونم، از توی تمام مراحل اخذ رأی گرفته تا شمارش آرا، از طرف ستاد همه نامزدها، چندین نفر ناظر توی حوزهها وجود داره تا کسی نتونه تخلف کنه و اگه چنین اتفاقی بیفته، ناظرها میتونن به شورای نگهبان اطلاع بدن تا از طریق قانونی پیگیری بشه و جلوش رو بگیرن. منم به همین روند قانونی که سالهاست داره اجرا میشه اعتماد میکنم. شما هم بهتره نگران نباشی داداش!
جوان چند لحظهای فکر کرد و بعد سرش را تکان داد:
- آره... شاید شما راست میگی. امیدوارم همینطور باشه.
***
صابری خودش را به حسین رساند ،
که نشسته بود پشت میز و داشت اخبار انتخابات را چک میکرد.
برگهای مقابل حسین قرار داد و گفت:
- بفرمایید حاج آقا. همونی که فکر میکردیم شد. خودش رو پیروز انتخابات اعلام کرده و گفته مردم برای جشن پیروزی آماده بشن!
حسین ابروهایش را بالا داد ،
بیانیهای که صابری پرینت گرفته بود را خواند و زیر لب زمزمه کرد:
- چقدر زود! فکر میکردم حداقل تا پایان رأیگیری صبر کنه!
بعد صدایش را بالاتر برد تا امید، خانم صابری و عباس هم بشنوند:
- بچهها دقت کنید، از الان تا حداقل یه هفته دیگه مرخصی نداریم و باید بیست و چهار ساعته حواسمون به اوضاع باشه، چون دیگه رسماً اسم رمز عملیاتشون گفته شده و میخوان بریزن توی میدون.
بعد از امید پرسید:
- از عباس خبری نشد؟
امید نگاهی به صفحه مانیتورش کرد و گفت:
- الان جلوی هتل شیدا و صدفه. قراره ببردشون یه جایی؛ اما نمیدونم کجا.
حسین: این چند روز خط و ایمیل و فیسبوک شیدا و صدف رو چک کردی؟
قسمت ۴۵
امید: بله آقا، ولی تماس و پیام مشکوکی نداشتند. انگار شیدا از قبل توجیه شده و دیگه لازم نبوده باهاش ارتباط بگیرن. فقط پیج فیسبوک شیدا پر بود از پستها و مطالب توهینآمیز نسبت به نظام و رهبری و طرح ادعای تقلب. که اکثرش هم متنهایی هست که خیلی توی سایتها داره دست به دست میشه. معلومه که از خودش نیست.
صدای عباس که از طریق میکروفون جاسازی شده در ماشینش منتقل میشد، باعث شد هر سه نفر سکوت کنند.
عباس: بفرمایید خانوما.
صدای باز شدن در آمد؛
گویا عباس در را برایشان باز کرده بود. شیدا سلام کرد اما صدف ساکت ماند. وقتی در ماشین جاگیر شدند،
عباس پرسید:
- کجا تشریف میبرید؟
- ما رو ببر به این آدرس!
عباس که کاغذ را از دست شیدا گرفته بود،
آن را زمزمهوار خواند تا حسین هم بشنود و شروع به حرکت کرد.
در راه،
عباس تلاشی برای گفتوگو با دخترها نکرد؛ اما صدف سر صحبت را باز کرد و با صدایی پر از عشوه گفت:
- اینطور که معلومه شما هم سبز هستیدا!
منظور صدف را فهمید.
نگاه صدف به تیشرت سبز تیره عباس بود. عباس لبخند زد، چند لحظهای نگاه به تیشرت کرد و یقهاش را بین دو انگشت گرفت؛ انگار که تازه متوجه رنگ لباسش شده باشد:
- آهان، اینو میگین؟ نه بابا... من طرفدار هیچکدومشون نیستم. الان دیدم وضعیت سبزه، دیگه منم همرنگ جماعت شدم!
شیدا زیر لب و بدون این که عباس بفهمد، غر زد:
- آفتابپرست!
و پشت چشم نازک کرد؛
اما صدف دلبرانه خندید:
-چه بامزه! وضعیت سبز! تاحالا اینو نشنیده بودم. تعبیر جالبی بود!
بعد رو کرد به شیدا:
- ببین! قشنگ از الان معلومه که برنده انتخابات کیه. دیگه شمارش و اینا نمیخواد! مگه نه شیدا جون؟
شیدا که نگاهش به پنجره بود، فقط سر تکان داد و لبخند کمرنگی زد.
عباس گفت:
- برنده انتخابات کیه؟
صدف این بار بلندتر و رهاتر از قبل خندید:
- خودتون که گفتید وضعیت سبزه!
عباس شانه بالا انداخت:
- چه میدونم والا... من که خیلی توی وادی سیاست و اینا نیستم. ولی تجربهای که تاحالا دستم اومده، نشون میده جامعه همیشه اونی نیست که توی خیابونا میبینیم. اکثریت همیشه توی دید نیستن!
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۴۶
صدف تکیهاش را از صندلی گرفت و خودش را به صندلی راننده نزدیک کرد:
- شما چقدر جالب حرف میزنین! بهتون نمیاد فقط راننده تاکسی باشید!
عباس آه کشید:
- من ارشد آیتی دارم؛ ولی بخاطر این اوضاع اقتصادی دیگه مجبور شدم بیخیال دانشگاه بشم.
صدف که با عباس احساس همدردی میکرد،
و بدش نمیآمد این گفتوگو و رابطه ادامه داشته باشد،
خواست سرش را به پشتی صندلی عباس بچسباند و حرف دیگری بزند؛
اما شیدا با آرنج به پهلویش زد و چشم غره رفت. این یعنی صدف باید در برقراری رابطه با غریبهها محطاط باشد و فراموش نکند که برای کار مهمتری آمدهاند.
نهیب پنهانی شیدا به صدف،
از چشم عباس هم دور نماند؛ این رفتار صدف و تلاش و تشنگیاش برای برقراری رابطه، غیرحرفهای بودنش را فریاد میزد.
بعد از طی کردن مسیری نیمساعته،
شیدا در آستانه ورود به کوچهای دستور توقف داد. نمیخواست عباس آنها را تا خود مقصد همراهی کند؛ زیرا اعتماد کامل به عباس نداشت.
عباس هم به منظور شیدا پی برده بود ،
و برای همین، کرایهاش را گرفت و رفت؛ اما کمی دورتر متوقف شد و پیاده و با پوشیدن یک سوئیشرت و کلاه نقابدار، پشت سر شیدا و صدف راه افتاد.
فاصلهاش طوری بود ،
که شیدا متوجهش نشود. حدود پنج دقیقه در کوچهپسکوچهها پیادهروی کردند تا رسیدند به خانهای ویلایی.
شیدا در را با کلید گشود و وارد شد.
عباس میتوانست حدس بزند خانه تیمیست.
پشت بیسیم گفت:
- حاجی رفتن توی یه خونه ویلایی. نمیدونم چندنفر دیگه داخل خونه هستن، ولی در رو با کلید باز کرد.
حسین رو کرد به صابری و پرسید:
- درباره موقعیت خانوادههای صدف و شیدا استعلام گرفتی؟
صابری سر تکان داد:
-خانواده شیدا ایران نیستن، تا جایی که مشخصه هم فامیل توی ایران ندارن. صدف هم خانواده و اقوامش اصفهان زندگی نمیکنن و اصالتاً اصفهانی نیستند، توی یکی از شهرستانهای اصفهان زندگی میکنن.
حسین دستی به چانهاش کشید:
- پس بعیده خونه خانواده و فامیل باشه.
و ادامه حرفش را خطاب به عباس گفت:
- عباس جان، خونه رو دائم تحتنظر بگیر. یه دوری هم اون اطراف بزن و ببین شرایط چطوریه.
- چشم آقا.
حسین خودش را روی صندلیهای پشت میز رها کرد و نگاهی به ساعت انداخت؛ نزدیک دوازده شب بود.
با صدای گرفته و خستهاش از امید پرسید:
- چه خبر از انتخابات؟
امید: مثل این که خیلی استقبال مردم زیاد بوده. ولی دیگه در حوزههای انتخابیه بسته شده و شروع کردن به شمارش آرا؛ ولی آقا، بهتون قول میدم از الان یه عده پیامهای تبریکشون رو برای فلانی آماده کردن و احتمالا پشتبندش یه بیانیه آتشین دعوت به اعتراض هم نوشتن که اگه نتیجه به کامشون نبود، خودشونو از تک و تا نندازن!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد