eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ آن ‌چیزی که در فضای رسانه‌ای است با واقعیت فرق دارد...!!!‌ زود قضاوت نکنیم ... ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ باربی در ابتدا روسپی بود! 🔻آیا می‌دانستید که باربی قبل از اینکه باربی شود، یک روسپی آلمانی به نام لیلی بود؟ لیلی یک کاراکتر در یک کمیک استریپ آلمانی بود که با تن‌فروشی و اغوای مردان پول‌دار، نیازهای مادی‌اش را تامین می‌کرد. 🔻 کاراکتر لیلی پس از مدتی در قالب عروسکی در آمد که اکثر مشتریانش مردان بالغی بودند که از آن به عنوان یک نماد جنسی استفاده می‌کردند. 🔻اما مؤسس کمپانی mattel پس از کپی این عروسک، نام آن را به باربی تغییر داد و تصمیم گرفت آن را به دختربچه‌ها بفروشد. 🔸 این‌گونه بود که یک نماد جنسی، به الگوی صدها میلیون دختر در سرتاسر دنیا تبدیل شد. / جنس اول
🔴هشدار فرهنگ پوشش ما را چه کسانی هدایت می کنند؟ ۵۱ مدل تیشرت طرح گروه کی پاپ بی تی اس فقط در یک مورد ارایه شده است. ساعت و عکس، لیوان و .... با این طرح ها در همه جای کشور حضوری و مجازی در حال ارایه شدن است. فرهنگ پوشش و نوع تیپی که ارایه می شود، برای حضور در خیابان ها است‌. ارائه و ترویج نوع فرهنگ پوشش فرزندان ما، دست این ها است. بنظر بحران واقعی در پیش است. هشیار نباشیم دیگر......
مطلع عشق
🍃قسمت ۸ _نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟؟؟ با صدای لرزان
🌺 رمان نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۹ لبخند میزنم و هیچ نمیگویم.... نمیگویم و خیره به ماهی‌ها می‌مانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم: _کیه؟ _سبحانم در را باز میکنم و با چهره‌ی خوشحالش روبه‌رو میشوم. خنده‌اش، ذوق به جانم میریزد داخل حیاط می‌آید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد میگوید: _زد توی گوشم؛ ولی راضی شد با تعجب و شوق میگویم: _چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟؟؟ _آره، قبول کرد. با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید: _زن داداش، شما میگید به داداش سجاد؟ من برم به خانم جون خبر بدم مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند _سبحان زهرا رو میخواد؟ لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند _آره... اون هم بدجور! با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود.چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند _پاشو!، پاشو! باید بری خونه‌تون. زود، تند؛ سریع _چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟ دلم میگیرد برای مظلومیتش، چطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم می‌افتم که همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند _نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری! متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشده‌میزنم پشت کمرش و میگویم: _خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم ••••••••• با اعتراض میگویم: _بابایی! آخه چرا؟ پدرم میخندد و لپم را میکشد: _مجلس بزرگونه‌ست! شما بمون خونه حق به جانب و دست به سینه می‌ایستم و بدعنق میگویم: _مگه من بچه‌م؟ هیجده سالمه ها _شما ۱۱۸ سالت هم بشه بچه‌ای! بمون خونه باباجان _باشه؛ ولی یادم میمونه ها! به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقه ی کتش را مرتب میکنم و میگویم: _چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم! میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید: _الان خوشحالی؟ عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم. _ماله یه دقیقه‌اشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونه تون، از الان گفته باشم ها! دستی روی پیشانی‌اش که از همین حالا دانه‌های ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید _پس خدا رحم کنه! _سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم! با صدای خانم جان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود.میرود و دعایم بدرقه‌ی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا ••••••••••• .گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃قسمت ۱۰ فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشته‌ام آنها را،از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو پسرعمویی است،وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟ اصلا میدانی چیست؟ نمی‌آید به درک من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم!نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خط‌خطی کنم و بغض کنم و بغض کنم اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاج‌ مصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب شود.اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش. نفس کلافه ای میکشم و از اتاق بیرون میروم..لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم. ساعت را نگاه میکنم، با دیدن عقربه‌ها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معده‌ام میسوزد .و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید "دارند، یعنی کیست؟ پایم را که در حیاط میگذارم، متوجه بارش نم‌نم باران، این برکت آسمانی میشوم.صورتم از برخورد قطره‌های باران نمدار میشود. در را باز میکنم و مهدی را میبینم، با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است متعجب نگاهش میکنم که میگوید: _اومدم بگم که.... _سلام آقا مهدی! چیزی شده؟؟؟ کلافه بین موهای مشکی‌اش دست میکشد و میگوید _سَـ.. سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم متعجب میگویم: _قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟ میبینم که میخندد: _واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه .میگوید و میرود.... میگوید و میرود... و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم باران تندتر میشود و قطره‌ها بی‌امان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنین انداز میشود "واسه امرِ خیر خدمت میرسیم" چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود.خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند مادرم میزند روی دستش و میگوید: _خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟! انگار لب‌هایم را به هم دوخته‌اند.میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد. همه که داخل می‌آیند عمو میپرسد _اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟ تمام توانم را جمع میکنم و میگویم: _آره، مهدی بود پدرم کنجکاو میپرسد: _چکار داشت؟ _گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه خجالت دخترانه به سراغم می‌آید و نمیتوانم جمله‌ام را کامل کنم.خانم جان که از اول با لبخند به من زل زده میگوید: _سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر نگاهِ متعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمی‌آورم.سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم.لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم. کم‌کم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد.در اتاق باز میشود و مادرم داخل می‌آید.سرم را پایین می‌اندازم. کنارم مینشیند و میگوید:
🍃قسمت ۱۱ کنارم مینشیند و میگوید _وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کم‌کم حرف و حدیث‌ها شروع شد که چرا بچه‌دار نمیشین؟ هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که به دنیا اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمه‌ای که گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانم جون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری اومدنِ پسرِ حاج مصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسر نداشته‌اش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه، تو میتونی با بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟ نگاهش میکنم.از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید: _خوشبخت بشی عزیزدلم. •••••••••• از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیه‌ی خواستگاری‌اش چه شد. جلوی آینه می‌ایستم و نگاهی به لباس‌هایم میاندازم.کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد.چادر شیری رنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم. مادرم سمتم می‌آید و میگوید: _استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار. ``چشم`` آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود.چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردن‌ها به گوشم میخورد آرام پرده‌ی سفید پنجره‌ی کوچک آشپزخانه را که گل‌های فیروزه ای دارد کنار میزنم میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند، سرش را بلند میکند و به راستی که نگاه‌ها مغناطیسی عجیب دارند. دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را می‌اندازم و دستم را روی سمت چپ سینه‌ام میگذارم، تپش‌هایش کر کننده است. نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌مان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم پدرم صدایم میزند: و دلم میریزد. _هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم همه‌ی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم. به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکان‌های کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان از آشپزخانه بیرون میزنم. آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند. مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم! •••••• میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید....