رسانه ها
افکار ما را می سازند
و افکار
لباس و خوراک و ...
#سواد_رسانه
❣ @Mattla_eshgh
2.49M
✅ #تکنیکهای_اقناع_رسانه_ای
🔻 تکنیک اول: گواهی دادن
یکی از مهمترین تکنیکهای اقناعی، تکنیک گواهی دادن است. با استفاده از این تکنیک در پیامهای رسانهای اغلب کسانی را نشان میدهند که درباره یک محصول، فکر، عقیده، قانون، یا هر چیزی دیگر نظر میدهند و آن را #تایید و گاهی هم #رد میکنند. افرادی که به منظور این فن از آنان استفاده میشود، گاهی چهرهها (ستارهها) هستند و گاهی هم نخبگان یا حتی مردم عادی. این فن پای فرد سومی (ستارهها، نخبگان، مردم عادی) را به میان میکشد تا گیرنده پیام آنچه را هدف فرستنده بوده است، راحتتر بپذیرد؛ چرا که اگر سازنده پیام، چنین نظری را مستقیم به ما منتقل میکرد در پذیرش آن تردید میکردیم.
✍️ سید احمد رضوی
هدایت شده از آنتیبیوتیک
خیلی از ما وقتی این دو تا فیلم که تو ایرانم هست رو ببینیم، برامون عجیبه که این همه بریز و بپاش و اشرافیگری، فقط برای اینکه خبر بدن جنسیت بچه توراهیشون چیه!
گذشته از پروژه حیازدایی که به شدت توسط بلاگرها دنبال میشه، رواج سبک زندگی غربی و تجملگرایی و خرجهای عجیبی که نصفش برا خیلیا کافیه تا بتونن ازدواج کنن یا بچهدار بشن، از بلایای فعالیت بلاگرهاست.
بلاگرا رو من و شما به این سطح از اشرافیت رسوندیم! با توجه بهشون، با دنبال کردنشون، باعث رشد و پولدار شدنشون میشیم،
بعد هم لابد میشینیم حسرت زندگی و رفاهشون رو میخوریم! یه چرخهی باطل!
💉 @antibiootic
هروقت دیدین یه حجاباستایل میگه بهخاطر درخواستهای مکرر مردمی میخوام نحوه بستن روسری خودمو یادتون بدم، فرار کنید 😂
این یه فریبه برا گیر انداختن شما تا ایمپرشن زوری ازتون بگیرن و صفحهش بالا بیاد و بره اکسپلور!
چون شما حداقل سه چهار بار اون فیلم رو میبینید تا یاد بگیرید و فقط تعداد ویوی پست اون خانم رو بالا میبرین 😏
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌کار به جایی رسیده که باید ثابت کنیم به بعضیا که صهیونیستها جنایتکار و کودککش و غاصب هستند!🤔
👆مگر میشود یک آرشیو ۷۰ ساله از چنین فیلمهایی را به فراموشی سپرد؟😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیویورک در اینستاگرام vs در واقعیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌زود قضاوت نکنیم .....!!
این کار رسانه است
که شما رو فریب بده
🔻حقیقت رسانه های دشمن
🍃آنچه که حقیقت است ، پنهان میشود و آنچه که باید ظاهر شود هم پنهان میشود
رسانه های دشمن همیشه کوشش میکنند که موضوع را قسمتی (پاره گویی حقیقت ) به نمایش بگذارند ، گویا #مظلوم ، ظالم است و #ظالم ، مظلوم
#سواد_رسانه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت_هجدهم صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حا
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر!
گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟
گفت: خوب چطور بود حالش بد شده!
گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان!
حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان!
سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم!
رفتم پیش بچه ها...
اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد...
کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله!
لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه...
گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا!
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم!
مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه...
یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه...
سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست !
با حالت سر گفتم: آره
گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟!
نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم.
لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت!
مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد!
رسیدم خانه...
امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت!
تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود...
خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم!
امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم!
ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من...
نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری!
حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست...
بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه....
این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر