1.15M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک هشتم: شدت
🔹 یکی دیگر از تکنیکهای اقناعی در رسانه، تکنیک شدت هست که استفاده از پسوندهای تفصیلی تر و ترین و یا به تصویر کشیدن اوج یک موضوع یا حادثه، احساسات مخاطب را در مسیر اهداف خود همراه میکنند.
🔸 اولین، خشن ترین، بهترین، بدترین، شلوغترین، مردمی ترین، آخرین و ...
🔸 دیکتاتور، قاتل، جنایتکار، سفاک و ...
🔸 مهربانترین، عشق، دوست داشتنی و ...
✍️ سید احمد رضوی
پاسخ به شبهه ..
پخش عکسی مبنی بر اینکه سید حسن نصرالله در حال کشتار مردم ایران در انقلاب سال ۵۷ بوده ..
مراقب فهمتان باشید دزد افکار زیاد است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صفر تا صد ماجرای آهنگ مبتذل
« دافی سورپرایز »
مطلع عشق
✍ قسمت ۷۶ حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمیخورد، واضح میبینمش. قاسم سلیمانی ست. همان
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۷۷
میایستم و گوش تیز میکنم. صدای فاطمه را میشناسم که ضجه میزند و پشت سرهم تکرار میکند:
_مامان... مامان... قربونت برم... مامان...
قلبم میایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون میآید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشاندهاند. صدای هقهق گریهها شدت میگیرد.
تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ میکنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده.
فاطمه ناگهان، با چادر رنگی میدود داخل کوچه. جیغ میکشد و مادرش را صدا میزند. برانکارد را میگیرد تا امدادگرها نبرندش.
التماس میکند و ضجه میزند:
_نفس میکشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا میبرین؟
امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک میکنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را میکشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچکاری از دستشان برنمیآید شرمندهاند.
دو مرد از خانه بیرون میآیند، بازوی فاطمه را میگیرند و با او حرف میزنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس میکند: _مامانمو احیاش کنین...
مردها بالاخره فاطمه را جدا میکنند و میبرند داخل خانه. بدنم بیحس شده و نمیتوانم تکان بخورم. برانکارد را میگذارند داخل آمبولانس و درش را میبندند.
مردم، کوچه باز میکنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بیحس، به دیوار تکیه دادهام. صدای گفت و گوی همسایهها را میشنوم و صدای باران را:
- خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش.
- چه خانم نازنینی بود. هر وقت میدیدمش روحیهم باز میشد.
- آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه میرسید.
- خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید.
- باورم نمیشه... صداش هنوز تو گوشمه.
- پسرش مدافع حرم بود؟
- فکر کنم آره.
- خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد.
زانوانم خم میشوند و کنار دیوار، سر میخورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بیرحم که به نابودیام کمر بسته...
دنیای بی مادر و بی عباس...
***
-مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری...
فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، اینها را میگوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه میاندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو میرود، مشتی خاک برمیدارد و داخل قبر میریزد. همه گریه میکنند جز من، که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستادهام و نگاه میکنم. تمام استخوانهایم یخ زدهاند و ارتباط دستگاه عصبیام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی میسوزند، خیرهام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار میزنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطرهای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهتزده به مادر عباس نگاه میکند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد.
- به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده...
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۷۸
این را زیر لب میگویم؛ با تردید به این که اصلا صدایم را میشنود یا نه. نمیتوانم بابت این که دقیقا وقتی نیازش داشتم مُرد، سرزنشش کنم.
اگر واقعا دنیایی بعد از مرگ باشد، الان رسیده به عباسش و اگر نباشد، از آن دلتنگی وحشتناک راحت شده.
الان چیزی که همه جانم را به آتش میکشد، این است که حتی نشد از او خداحافظی کنم. نشد یک بار دیگر در آغوشش بگیرم. نشد یک بار دیگر برایم لالایی بخواند.
اگر میدانستم قرار است اینطور بیخبر برود، کمی بیشتر موهایم را به نوازشش میسپردم.
آوید چند قدم جلوتر از من ایستاده و بلند گریه میکند؛ مثل بقیه. باورم نمیشد چیزی در دنیا باشد که بتواند آوید را به گریه بیندازد؛ ولی مگر میشود مادر عباس را شناخت و برایش گریه نکرد؟
بیل میان خاکها کشیده میشود، انگار دارند روی مغز من میکشندش. یک نفر با صدای بلند تلقین میدهد و همه گریه میکنند.
فاطمه هم دیگر نای گریه ندارد. دوست دارم بروم دستانش را بگیرم، توی چشمانش نگاه کنم و بگویم:
منو ببین! من خیلی از تو کوچیکتر بودم که بیمادر شدم. تو خیلی خوش به حالته. مامانت توی آرامش مُرد... مثل من نبودی که کسی جلوی چشمات ذبحش کنه. نه تونستم براش گریه کنم، نه حتی میدونم کجا خاکش کردن.
میدانم که پدر داعشیام، سر و بدنِ از هم جدای مادر را در همان باغچه گذاشت و خاک روی آن ریخت؛ ولی این اصلا یک خاکسپاری آبرومندانه نبود. و من از ترس خشم پدر و خنجر خونینش، اصلا توان گریه نداشتم. مثل الان، انگار فلج شده بودم.
احتمالا عباس همانجا سپرده جنازه را دربیاورند و با آداب مسلمانان دفنش کنند؛ ولی نمیدانم کجا. اگر دنبالش بگردم هم چیزی پیدا نخواهم کرد؛ چیزی که در جنگ سوریه زیاد بود، جنازههای مجهولالهویه و درب و داغان و ناقص. مادر بدبخت من هم یکی از آنها.
دیگر تاب نمیآورم تماشای قبری را که دارد پر از خاک میشود. با تهماندهی انرژیام، قدم به عقب برمیدارم، عقب و عقبتر. همچنان دلم فرار میخواهد؛ اما اینبار نمیدانم به کجا. دیگر پناهی برایم نمانده. دیگر هیچکس به ذهنم نمیرسد که آغوشش بتواند آرامم کند.
-فکر میکردم میخوای تا لحظه آخر باهاش بمونی.
این را صدای خشک و مردانهای از پشت سرم میپرسد.
از جا میپرم و هشیاری دوباره به بدنم برمیگردد. سریع به سمت صدا میچرخم.
مسعود است. باز هم با چشمان سبز و ترسناکش به من خیره شده؛ و من بیش از همیشه از او میترسم. شاید تا الان مثل یک شکارچی دور و برم میچرخیده و کمین گذاشته بوده تا به موقعش دستگیرم کند... و ممکن است هنوز زمان آن نرسیده باشد. شاید باید پیشدستی کنم و من زودتر شکارچی بشوم؛ یا نه... شاید بهتر باشد خودم را بزنم به موشمردگی و این اژدهای خاموش را قلقلک ندهم.
سریع خودم را جمع و جور میکنم:
_نمیتونم برم جلو و ببینمش.
مسعود نگاهش را میدوزد به قبر:
_مطمئنم خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش.
زیر لب غر میزنم:
_البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه.
مسعود جوابم را نمیدهد؛ فقط گوشه لبش را کمی کج میکند که یعنی:
_حوصله تو و عقاید مسخرهات را ندارم.
برای این که نیشخندش را تلافی کنم، میگویم:
_افرا نیومد. امتحان داشت. گفت ظهر میاد مسجد.
اسم افرا را که میآورم، دوباره نگاهش گر میگیرد. احمقم اگر فکر کنم چندبار میان عزادارها و مخصوصا دور و بر آوید، با چشم دنبال افرا نگشته. اگر در شرایط بهتری بودم، حتما به این هیجانزده شدنش میخندیدم. نوبت من است که نیشخند بزنم و از کنارش رد شوم.
-مواظب باش، اینجا ممکنه گم بشی.
-میخوام تنها باشم.
✍ قسمت ۷۹
با قدمهای بلند، از مسعود فاصله میگیرم. احساس خوبی به جملهاش ندارم؛ بیشتر شبیه تهدید بود تا هشدار.
از تصور این که بخواهد دستگیرم کند، لرز به تنم میافتد. به صرافت میافتم و در ذهن دنبال راهی برای فرار میگردم؛ یا حداقل خودکشی... دنبال یک راهی که گیر مسعود و امثالش نیفتم.
میان قبرهای قدیمی راه میروم و دور و برم را با چشم میپایم تا کسی تعقیبم نکند؛ ولی حسی در درونم میگوید دیگر برای این زرنگبازیها دیر شده.
احساس میکنم در یک دام بزرگ افتادهام و بخاطر بزرگیاش، تا الان نفهمیدهام که شکار شدهام. حتما شکارچیام هم با آرامش نشسته و دارد به سردرگمیام میخندد. از جایی همین نزدیک، صدای خندهاش را گنگ و محو میشنوم.
یک نفر دارد نگاهم میکند... دارد دنبالم میآید... صدای قدمهای لعنتیاش را میشنوم.
انقدر راه میروم و میان قبرها میپیچم که پاهایم بیحس شوند و شکارچی خسته. واقعا یکی دارد دنبالم میکند. خودش را از من پنهان میکند، پشت درختهای کاج. ناشی ست. اینجا خلوت است، صدای پایش را میشنوم. شاید هم میخواهد بفهمم. میخواهد بترساندم. بدون این که برگردم، زیرچشمی پشت سرم را نگاه میکنم. مرد است یا زن؟ مهم نیست. باید گیرش بیندازم.
میرسم به یک اتاقک آجری که درش باز است؛ یک مقبره خانوادگی. از این مقبرهها در تختهفولاد زیاد پیدا میشود. سریع میروم داخلش و خودم را به دیوارِ کنار در میچسبانم.
بعید است انقدر احمق باشد که خودش را گیر بیندازد اینجا؛ مگر این که پشتیبانی داشته باشد و بخواهد دستگیرم کند. هوای اتاقک گرفته است و از پنجرههای کوچک اطرافش هم نور زیادی به داخل نمیرسد. تنفسم را آرام میکنم تا بتوانم صداهای اطراف را بشنوم.
یک نفر دارد روی ریگهای تختهفولاد قدم میزند. تندتند نفس میکشد و آرام قدم برمیدارد. نزدیکتر میشود... و نزدیکتر... نفسهایش را از آن سوی دیوار، پشت سرم میشنوم. در مقبره چشم میچرخانم به امید پیدا کردن وسیلهای که بشود به عنوان سلاح از آن استفاده کرد. جز چند قبر قدیمی با نوشتههای رنگ و رو رفته، چیزی اینجا نیست. ناگاه نوک کفش مردانهای را در آستانه در اتاقک میبینم. نمیدانم گیر آدم احمق افتادهام یا خطرناک؟
قبل از این که پای دیگرش را داخل اتاقک بگذارد، پایم را میگیرم پایین چارچوب در. کفش مرد به پایم گیر میکند و با صورت، روی قبرها میافتد. سریع بهجای او، در آستانه در میایستم تا راهم برای فرار باز باشد و براندازش میکنم. صدای آه و نالهاش بلند شده. بدبخت. جثه و نیمرخش آشناست.
آرام میگویم:
_آرسن؟
با تکیه به دستانش، صورت از زمین برمیدارد و همانجا مینشیند. صورتش از درد جمع شده و از بینیاش خون میآید: _چرا اینطوری میکنی؟ منم! آرسن!
- فقط تو میتونی انقدر احمق باشی. چطور پیدام کردی؟
دستش را روی بینی و صورت متورمش میگیرد و نگاهم میکند:
_نگرانت بودم.
کاش تا در قبرستان هستیم، فرصت زنده به گور کردنش را پیدا کنم. قدمی جلو میروم و آرسن کمی خودش را عقب میکشد. جیغ خفهای میکشم:
_تو بیخود نگرانم بودی. کی بهت گفت من اینجام؟
-بابای هماتاقیت بهم زنگ زد... گفت که چی شده. نگرانت شدم. ترسیدم حالت بد بشه.
مسعودِ فضول... رفته آمارم را کامل درآورده و آرسن را پیدا کرده. آرام به جلو قدم برمیدارم:
_نگرانم بودی؟ آره؟ نگرانم بودی؟
رسیدهام بالای سرش. کوه آتشی که درونم بود، دوباره گُر گرفته و آماده است که آرسن را خاکستر کند. چشمان آرسن لبریز از ترس شدهاند و دستانش بر صورت خشکیدهاند. میگویم:
_اون موقعی که توی لبنان تنها موندم و هیچکس نبود به دادم برسه، نگرانم نشدی؟
چنگ میزنم و یقهاش را میگیرم. دستانش از روی صورتش کنار میروند و آن را به عقب تکیه میدهد. مقاومت نمیکند؛ حتما خودش را مستحق مجازات میداند. سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
_به خدا اگه میتونستم کاری برات بکنم میکردم. همه تلاشمو کردم که یه کاری بکنم... به خدا نتونستم.
-خدا؟ خدا؟ خدا؟