eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
👌همه و مخصوصا خواهران محترم مراقب باشند 📍 شیادها در کمین هستند
▫️▫️ راجع به بحث غریبه و متاسفانه بی سوادهایی که کلاس هایی با این اسم در فضای حقیقی و مجازی برای عموم مردم برگزار می کنند و خطرات وحشتناک آن قبلا توضیح دادیم ▫️ عزیزان انقلابی که خط و فکر رهبری را برای خودتان الگو قرار دادید، کی و کجا دیدید در مبانی امام و رهبری و شهید مطهری و علامه مصباح و حتی بزرگان علوم غریبه در زمان ما از جمله علامه حسن زاده آملی و علامه طباطبایی و برادر ایشان ، عموم مردم را ترغیب به این کلاسها کرده باشند؟ 👈 مراقب باشید ، هر چیزی جذاب بود دلیل بر درستی آن نیست
هدایت شده از سنگرشهدا
25.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 🌴بی تو یا زهرا، آه از این دنیا 🌴بی تو مانده مرتضایت با غم دنیا 🎙 @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ هزار یورو جریمه اگه برف جلو خونتو پارو نکنی! آره قانون خیلی خوبه منتها فقط تو آلمان اگه مملکت خودش باشه میشه دیکتاتوری آخوندا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو که شب تا سحر واسه مردم تو دعاهات چیزی کم نمیزاری جوری فتنه شده که تو حتی میون خوبا‌م یاری نداری دلم از این میسوزه تو مدینه | مهدی رسولی
مطلع عشق
#قسمت_بیست_وچهارم عاکفه گفت: حله رفیق گرفتم جواب مطلب رو! بعد هم ادامه داد: رضوان چقدر خوب شد که
عاکفه با غر گفت: حالا نمیشه نزنی توی ذوق من!چشم! رفتم بخوابم هر چند که بعید میدونم خواب برم! گفتم: عاکفه برو بخواب که مطمئنم زودتر از من داری خواب می بینی! گفت: خوب تو که خواب نمیری چرا نمیذاری من هیجانم رو تخلیه کنم دختر! گفتم: آخه خودت الان داشتی از نظم و برنامه ریزی بانو امین می گفتی! خوب عزیز من، دختر خوب برنامه ریزیم محقق نمیشه مگه با انجام ریز عادتها! از امشب که شروع کنی چند وقت دیگه منظم میخوابی و پا میشی، و این خودش یه پیشرفته دیگه می تونی زمانت رو درست تر و دقیقتر تنظیم کنی! با شیطنت میخواست بحث رو ادامه بده و گفت: رضوان یه چیزی بگم نزنیم از پشت گوشی! به جون خودم ریز گردها رو شنیده بودم ولی ریز عادتها رو نه! چی چی هست اینی می گی؟! حرصی گفتم: نخیررررر مثل اینکه تصمیم نداری خداحافظی کنی! و با همون حالت مثل لحن یک استاد دانشگاهی گفتم: خانم ریز عادتها شامل رفتارهای کوچک ماست که با انجام اونها پس از مدتی، رفتار خوب یا بد، را در ما بوجود می آوردند ! نمونه اش هم همین یه ربع، به یک ربع زودتر خوابیدن هست که بعد از مدتی میشه سر وقت خوابید! آیا نیاز به توضیح بیشتری هست عاکفه خانم! صداش رو کمی صاف کرد و گفت: حضرت استاد توضیحاتتون خوب بود، ولی خیلی بدجنسی نذاشتی من باهات درست حرف بزنم فعلا یاعلی... هر چند اون نمی بینه اما من با لبخند ازش خداحافظی کردم... مبینا که خوابیده بود طبیعتا این شبها که محمد کاظم نیست دیرتر خواب میرم گوشی رو برمیدارم و اسم بانو امین رو توی اینترنت سرچ می کنم... با خوندن زندگی نامه اش می بينم حق داشت عاکفه خواب از سرش بپره! اینکه یک خانمی اینقدر اهتمام به زندگیش و همسرش و فرزندانش داشته اهل خیاطی و آشپزی و مهمانداری بوده و در کنار اولویت های اصلیش علم رو رها نکرده تا به مرحله ی اجتهاد رسیده واقعا ذهن رو به فکر مشغول میکنه! خودم جمله ی آخرم رو تکرار می کنم: ذهن رو به فکر مشغول میکنه ! چه جمله ای! ( هم خندم می گیره هم به نظرم نکته ی عمیقیه) واقعا اگر ذهن مشغول فکر و تعقل نباشه مشغول میشه به تقلید کورکورانه! میشه همین مقایسه ها و چشم هم چشمی های امروزی که از فکرهای مهم تری مثل افکار بانو امین باز می مونه و در حد یه انسان روز مره زده، زندگی می کنه! وقتی شرح زندگی نامه اش رو می خوندم دیدم چقدر سختی و بالا و پایین توی زندگیش داشته که فقط با داشتن یکیشون برای ما بهانه ی خوبی میشه که همه چیز رو کنار بذاریم و برای رسیدن به هدف های بالاتر دست بکشیم! به تحصیلات همسرش که رسیدم که در حد سواد خوندن و نوشتن بلد بوده به خودم نهیب می زنم حالا رضوان اگر تو بودی با اجتهاد چه به سر محمد کاظم که نمی دادی!!!! اینکه شوهرش تاجر بوده و خیلی وقتها از همسرش می خواسته همراهش بیاد و او چه خوب همراهی می کرده من رو به این فکر فرو میبره اگه محمد کاظم بهم می گفت بیا با هم بریم اشکلون اسرائیل می رفتم یا نه؟! پشت همه ی این فکرها و سوالهای ذهنیم یک نمیدانم مبهم پنهان بود... و دوباره یاد جمله ی محمد کاظم می افتم که چنین شخصیت هایی توی زمان خودشون با اون بی امکاناتی اینقدر موثر بودن اگر الان بودن چه هااا که نمیکردن!!! و به خودم فکر می کنم و هیچ کار نکردنهایم با این همه امکانات....! نویسنده:
همینطور که داشتم به کارهای خودم فکر میکردم با یه حساب دو دو تا ، چهار تا توی روال زندگیم متاسفانه به نتیجه ی جالبی نرسیدم! عملا هیچ کجا به درد بخور نبودم... به جای اینکه انگیزه بگیرم، بیشتر کلافه شده بودم چون این منِ من، تا آن منِ آرزوهام فاصلشون زیاد شده بود... اینقدر زیاد که رسیدن بهش برام محال دیده می شد! خوب من چکار می تونستم بکنم؟ این سوالی بود که مدام توی ذهنم رژه می رفت! یعنی واقعا برای اینکه موثر و موندگار بشم باید بانو امین بشم... یا بنت الهدی صدر! یا توی این پازل دنیا نقش من جای دیگه ای بود! نصفه شبی خواب که هیچ! مغزم دیگه کشش این همه کلنجار رو نداشت... آهسته بلند شدم رفتم سراغ یکی از کتابهام... اتفاقی صفحه ای رو باز کردم و چقدر برام جالب بود برگه ای با دست خط محمد کاظم وسطش بود که خوندنش تیر خلاص رو برای من زد! با خودم بلند تکرار میکنم: هر كسى كه دو روزش (از نظر رشد انسانى وكمال زندگى) يكسان باشد، ضرر كرده و باخته است! هركس كه امروزش بهتر از ديروزش باشد، مورد غبطه ديگران قرار مى گيرد و آرزو مى كنند كه مثل او باشند( شاید شبیه حال من برای بانو امین شدن) هركس امروزش بدتر از ديروزش باشد، محروم از رحمت خداست. هركس كه در وجود خود، افزايش و كمال را نبيند و حس نكند، رو به كاستى و نقصان است! و هركس رو به نقصان وكاهش باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است. [معانى الأخبار، ص 342] و همین جمله برام کافی بود تا ایندفعه درست بشینم و به گذر زندگیم یه جور دیگه نگاه کنم نه ناامید و کلافه! و برعکس دفعه ی قبل این بار به نتایج مهمی رسیدم! فردا صبح عاکفه که بعد از روز اول کاریش مستقیم اومده بود پیش من و انگار سالهاست ما دو نفر روی یک موضوع مشترک داریم کار می کنیم بی مقدمه گفت : رضوان چقدر بعضی چیزها رسیدن بهش محاله! مثلا مثل بانو امین شدن! واقعا چه جوری میشه به چنین جایگاهی رسید؟ یه کم سکوت کردم بعد گفتم: اتفاقا منم دیشب تا دیر وقت این سوال ذهنم رو درگیر کرده بود اما آخرش به نتیجه ی جالبی رسیدم! عاکفه با حالت مچ گیری نیمچه لبخندی زد و گفت: دیدی خواب نرفتی! خوب حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟ گفتم: حقیقتا تنهایی که نتونستم به نتیجه برسم! عاکفه همینطور منتظر نگاهم می کرد که ببینه چی میخوام بگم! ادامه دادم: یه جمله از آقامون امام صادق کمکم کرد و حدیث رو براش خوندم... همینطور که خیره خیره نگاهم میکرد گفت: این چه ربطی داره به سوالی که من پرسیدم! گفتم: ربطش اینه هیچ کس نمی تونه یه شبه بانو امین یا یه فرد موثر بشه! اما اگه فقط هر روز ، روزی یه درصد بهتر بشیم یعنی برای رسیدن به اون چیزی میخوایم تلاش کنیم طبیعیه بعد از بیست سال میشیم بانو امین یا هر شخصیتی که میخوایم! عاکفه مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و انگار توی مغزش داشت حرفهام رو تحلیل می کرد، بعد از یه مکث کوتاه گفت: یه چیزی بگم! قبول دارم درست میگی، ولی واقعا سخته! باور کن چقدر من تلاش کردم اما هیچی به هیچی! لبخندی زدم و گفتم: میدونی مشکل چیه! مشکل اینه چون خیلی وقتها ما نتیجه تلاش هامون رو فوری نمی بینیم، کلا بی خیال و نا امید میشیم و در نتیجه همونی بودیم می مونیم! حتی شاید ناامید تر از قبل ! فقط به این فکر کن بانو امین که بیست و یک سالگی شروع کرد و چهل و دو سالگی اجتهادش رو گرفت، اگر توی چهل و یک سالگی احساس خستگی میکرد که نتیجه ی بیست سال درس خوندن هیچی به هیچی ، اونوقت چه اتفاقی براش می افتاد؟ مشخص دیگه!
عاکفه در حالی که سرش رو تکون میداد گفت: آخ، آخ! رضوان گفتی و کردی کبابم.... هر چی می کشیم از بی صبریه! واقعا یکی از اصلی ترین راههای اثر گذاری صبر کردنه، البته به حرف راحته به عمل جونت در میاد! از لحنش خندم گرفت گفتم: اگر جایی کار نداری و خونه خبر دادی، بیا با هم نهار بخوریم تا شب هم بمون پیش من، تا ببینیم مطلب جدیدی پیدا می کنیم یا نه! لبخندی زد و مسیرش رو کج کرد سمت آشپزخونه و گفت: عاشقه پیشنهادات رد نشدنیت هستم دختر... وسط راه انگار یکدفعه یادش افتاده باشه گفت: راستی این شوهر تو کجاست که هیچ وقتِ خدا نیست؟! نفس عمیقی کشیدم و با لبخند تلخی گفتم: یه گوشه ی این عالم مشغول خدمت! با حالت خاصی مسیرش رو عوض کرد اومد سمت من... دستم رو گرفت گفت: رضوان نمیخوام توی زندگیت دخالت کنم ولی اطرافیانت سرزنشت نمی کنن آخه این چه زندگیه برای خودت درست کردی که هیچ وقت شوهرت نیست؟! دستهام رو از دستش رها کردم و نشستم روی مبل و گفتم: حرف که همیشه هست برای هر کسی هم به یه شکلی، تنها مختص زندگی من هم نیست... ولی یه بار که به محمد کاظم گله کردم و گفتم: همه چی یه طرف، اما با زخم زبون‌‌ها چکار کنم؟ ضرب‌المثلی از زبان حاج قاسم که به یکی از همسران شهدا گفته بود رو برام زد که خیلی دوست داشتم.... حاج قاسم به اون همسر شهید گفته بود: «آدم‌هایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانه‌شان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را می‌شکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده می‌شود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمی‌رسد و مزاحم را کوچک‌تر می‌بینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمی‌شود. یعنی باید آنقدر اوج بگیری و شعور اخلاقی‌ات را بالا ببری که حرف‌ها و آدم‌های این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکان مان ندهد... عاکفه ساکت شده بود ... تنها جمله ای که گفت: تکرار جمله ی آخر حاج قاسم بود... که این چیزها تکان مان ندهند... بعد گردنش رو کج کرد و چشمهاش رو ریز و انگشت دستش رو به حالت اجازه آورد بالا و گفت: یه سوال دیگه هم بپرسم؟! گفتم: نه! چون هم ذهنم درگیر محمد کاظم شده بود، هم با شناختی که از عاکفه داشتم مطمئن بودم سوال بعدیش در مورد شغل محمد کاظم! انتظار اینقدر صراحت کلام رو ازم نداشت ... که خودم با دست اشاره کردم به سمت آشپزخونه و گفتم تا من مبینا رو صدا می کنم زحمت کشیدن نهار با تو.... اخم هاش رو کشید تو هم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت: خوب حالا فکر کردی می پرسم شوهرت کجا کار میکنه، که تو هم بگی توی یه شرکت! نخیررررر می خواستم بپرسم چی نهار درست کردی؟! خندم گرفت و گفتم: داری به سمت جواب پیش میری... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پیامک گوشیم مانع ادامه ی حرفم شد....
رفتم سمت گوشی پیام رو که دیدم سودابه بود... نوشته بود رضوان جون یکی از کتابهایی که می خواستی رو برات پیدا کردم کی برسونم دستت؟! سریع شماره اش رو گرفتم بهش رنگ زدم، آخه با بودن عاکفه بهترین فرصت بود که با هم همراه بخونیم... بعد از سلام و علیک ، حال و احوال گفتم: اگر می تونی خودت برام بیار اگر نه برام با آژانس بفرست... چون خیلی سرش شلوغ بود قرار شد با آژانس برام بفرسته، ولی من نمیدونستم هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و همه چیز این دنیا روی حساب و کتاب می چرخه حتی رسیدن یه کتاب به دست من! نمیدونستم چرا از بین این همه کتاب بنت الهدی صدر باید این کتابش دستم می رسید! وقتی صدای زنگ خونه اومد چون هممون سر سفره نشسته بودیم خودم زودتر بلند شدم که عاکفه بلند نشه، کتاب رو که گرفتم چند صفحه ی اول رو ورق زدم دوست داشتم قدم از قدم بر ندارم و همونجا تمامش رو بخونم ولی خوب نمیشد... داخل که رفتم عاکفه گفت: چقدر خوب کتاب رو گرفتی؟! بعد هم ادامه داد: کاش به سودابه می گفتی کتابهای بانو امین رو هم برامون جور کنه! سری تکون دادم و با تایید گفتم: بعد از نهار باهاش تماس می گیرم هم تشکر کنم هم سفارش کتاب های جدید رو بدم ... لبخندی زد و گفت: زودتر بیا بخور تا بساط نهار رو جمع کنیم که میخوام ببینم تفکر این خانم متفکر چه جوریا بوده؟! مبینا لقمه اش رو فرو داد و گفت: خاله خودت الان بهم قول دادی بعد از نهار باهام بازی می کنی؟ چشمکی زدم و با اشاره به مبینا گفتم: شما بخور که سرت خیلی شلوغه! نهار رو که خوردیم به عاکفه گفتم: تا من سفره رو جمع می کنم، تو که به مبینا قول دادی برو باهاش بازی کن تا بتونیم با هم به کارمون برسیم... لبخندی زد و گفت: چه قولی بهتر از این ! دست مبینا رو گرفت و رفتن داخل اتاق... اینقدر جیغ و سر و صدا میدادن که فکر می کنم توی یه مهد کودک با ده تا بچه اینقدر سر و صدا نباشه! داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه عاکفه اینقدر پر نشاط و با هیجانه... از انرژیش من هم سریع مشغول کارم شدم که در همین حین گوشیم زنگ خورد! شماره رو که نگاه کردم قلبم یه لحظه ایستاد! شماره ی آقای علیزاده بود که اون روز محمد کاظم بهم داده بود، که اگر کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من همون موقع شماره رو داخل گوشیم ذخیره کرده بودم، ولی الان یعنی چکار داشت که به من زنگ زده؟! از صدای هیاهوی عاکفه با مبینا فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط، گوشی رو وصل کردم ... آقای علیزاده خیلی رسمی سلام و علیک و احوالپرسی کرد بعد گفت: اگر امکان داره برای کار فوری باید حتما برم جایی و شروع کرد آدرس رو دادن! هر چی گفتم برای چی؟! مسئله چیه؟! برای محمد کاظم اتفاقی افتاده یا نه؟! هیچ توضیحی نداد و تنها گفت: ان شاءالله که خیره شما تشریف بیارید اینجا کامل خدمتتون توضیح میدم و بعد هم خداحافظی کرد.... حالا من بودم و هزار تا فکر! احساس می کردم قلبم داره از قفسه ی سینم میزنه بیرون! نه پای رفتن داشتم، نه دل موندن! ترس شنیدن خبری که مثل یه نوار نقاله از توی ذهنم مدام رد میشد و آخرش فقط به یه نتیجه می رسید داشت نفسم رو بند می آورد.‌...
با همون حال نشستم روی زمین... دستم رو گذاشتم روی قلبم که داشت از جا کنده میشد تنها جمله ای که گفتم: یا امام رئوف بود... و فقط خدا میدونه که نمی تونستم بلند شم و روی پاهام بایستم! در حالی که اشکهام می ریخت به خودم گفتم: اصلا... بدترین حالت اینه که میگن محمد کاظم شهید شده! اینه استقامته تو رضوان! اینه اون مقاومتی که فکر میکردی و میگفتی! و خودم به خودم مستاصل جواب دادم: نه! نه! من نمی تونم! من طاقت نمیارم! و دوباره ذکر یا امام رئوف... نمیدونم چقدر توی این حالت بودم و چقدر طول کشید! با صدای عاکفه که نگران بهم خیره شده بود و می گفت: رضوان جی شده؟ خوبی؟! به خودم اومدم... مبینا داشت یه جوری نگاهم میکرد انگار بچه از حالت من ترسیده باشه! گفت: چی شده مامان؟ خودم رو جمع و جور کردم و امان از آن لبخندهای تصنعی که برای دل مبینا روی لبم نشست و به سختی گفتم: چیزی نیست دخترم برو داخل اتاقت با عروسک هات بازی کن! عاکفه که حال من رو دید و متوجه شد نمیخوام مبینا حالم رو ببینه مثل یه مربی مهد کودک با ترفندهای خودش مبینا رو سریع برد داخل اتاقش و سرگرم اسباب بازی هاش کرد و خودش اومد بیرون که دید توی همین زمان من لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سر کردم سوالی گفت:رضوان میگی چی شده یا نه؟ نصفه عمرم کردی با این حالت؟! با بغض گفتم: خودم هم نمیدونم چی شده اما هر چی هست مربوط به محمد کاظم باید برم جایی.. بهم نگاه کرد و گفت: رضوان برای چیزی که نمیدونی، قیافه ات این شکلیه! وای به موقعی که بفهمی قضیه چیه! خودت رو نباز دختر! انگار اون هم فهمیده بود که قراره چه خبری بهم بدن و داشت مثلا بهم روحیه میداد... تنها جمله ای بهش گفتم این بود زحمتت مواظب مبینا باش تا من بر میگردم... سری تکون داد و درحالی که داشت می گفت: خیالت راحت برو ان شاءالله که خیره، در رو بستم... و حالا من بودم و آماج فکر ها که مثل پاتک شب عملیات هجوم آورده بودن تا من رو از پا دربیارن... پشت سر هم صلوات می فرستادم... برای حل این بلاتکلیفی با سرعتی شبیه نور خودم رو رسوندم به محلی که آقای علیزاده آدرسش رو داده بود... ساختمان اداری بود، فکر می کردم من تنها هستم اما وقتی به اتاق مورد نظر رسیدم، با دیدن دو تا از خانم های همکارهای محمد کاظم فهمیدم تنها نیستم، حال و روز اونها هم شبیه من بهم ریخته بود و پریشان... از شدت استرس بدون اینکه با هم صحبتی کنیم لحظاتی منتظر شدیم تا آقای علیزاده بیاد! شاید چند دقیقه بیشتر نگذشت ولی همین چند دقیقه برای من به اندازه ی یک عمر نفس گیر بود که آقای علیزاده وارد شد... از حالت چهره اش معلوم بود حدسی که میزدم بیراه نبوده و نباید منتظر شنیدن خبر خوبی باشیم! شروع کرد حرف زدن... حرفهایی که آرزو میکردم کاش هیچ وقت نمی شنیدم! بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی و با حالی بدتر از استیصال ما، گفت که توی یه عملیات دو تا از بچه ها مفقود شدن و یک نفر شهید... با این جمله اش ناخودآگاه، نگاه ما سه تا خانم بهم گره خورد...! انگار هر سه نفرمون دلمون یکجا سوخت...! یعنی همسر کدوممون شهید شده؟ هر چند غم هر کدوممون غم دیگری هم بود اما چشمهامون خیره به جمله ی بعدی آقای علیزاده بود تا تکلیفمون مشخص بشه اما...
در عین ناباوری تکلیفمون مشخص نشد که هیچ با حرفی که زد دقیقا وسط بلاتکلیفی قرار گرفتیم... آقای علیزاده گفت: چون دو نفر مفقود شدن و ما خبری ازشون نداریم و این شهید بخاطر نوع شهادتش متاسفانه جز از طریق DNA نمی تونیم هویتش رو تشخیص بدیم به همین خاطر گفتیم شما تشریف بیارید که با DNA بچه هاتون بعد از حدود چهل روز مشخص بشه کدوم عزیزمون هستن؟! من شده بودم مثل انسانی که بهت زده است و هیچی متوجه نمیشه! یکی از خانم هایی کنارم بود با استرسی که توی صداش بود گفت: خوب... خوب... اون دونفر دیگه کجا هستن؟ زنده ان یا نه؟ آقای علیزاده سرش رو انداخت پایین و گفت: نمیدونیم هنوز هیچی مشخص نیست... همون خانم ایندفعه با کمی تشر گفت: خوب شما نمیدونین پس کی باید بدونه؟! بالاخره این شهید یه جوری به دست شما رسیده! تکلیف اون دونفر چی میشه؟! آقای علیزاده با سعه ی صدر گفت: میدونم سخته برای ماهم سخته... این سه نفر از بهترین نیروهای ما بودن، داریم تلاشمون رو می کنیم... چاره ای جزصبر نیست! و این جمله ی پایانیش بود... توی اون لحظات احساس میکردم نه فکرم، نه مغزم، نه زبونم، نه دستم و نه پاهام هیچ کدوم کار نمی کنن! نه می تونستم چیزی بپرسم! نه می تونستم قدم از قدم بردارم... انگار تمام مسئولیت بدنم رو چشمهام به عهده گرفته بودن و با نگاهی پر از التماس، پر از بغض، پر از صدا به دو نفر خانم های کناریم و به آقای علیزاده می خواستم بفهمونم من حالم خوب نیست... نمیدونم چقدر فریاد این نگاهم بلند بود که دیدم بر چشم بهم زدنی دو تا خانم کناریم با اینکه وضعشون مثل من بود و در موقعیت مشابهی بودیم زیر بغلم رو گرفتند و نشوندم روی صندلی! و شروع کردند بهم دلداری دادن... جوری که انگار برای اونها اتفاقی نیفتاده و این وضعیت فقط برای منه! چیه من از اونها کمتر بود که من اینطوری دچار ضعف شده بودم! ولی اونها اینقدر صبورانه رفتار می کردن! با دیدن اين صحنه خیلی تلاش کردم از اون حالت بیام بیرون خیلی... با توسل به اهل بیت(ع) به هر سختی بود حفظ ظاهر کردم و راه افتادم سمت خونه... هر چند که به قول محمد کاظم رنگ رخسارم واضح نشان میداد حال درونم رو! هم اون خانم ها، هم آقای علیزاده خیلی اصرار کردن که تا خونه برسوننم ولی من میخواستم پیاده بیام... اینقدر راه برم تا شاید یه راهی پیدا کنم... از یه طرف تصویر محمد کاظم با خاطراتش داشت ذره ذره آبم میکرد... از یه طرف دیگه نمیدونستم به خانوادم، به مبینا و به خانواده ی محمد کاظم چی بگم؟! چه جوری بگم؟! وسط این طغیان روحی، بلاتکلیفی و چشم انتظاری چهل روزه، هم مثل خوره ذهنم رو می جوید و با خودم فکر میکردم طاقتم رو حتما طاق میکنه! ولی نور امیدی بود...! آخرش تصمیم گرفتم توی این چهل روز به هیچ کس حرفی نزنم! در هر صورت اونها که فکر می کنن محمد کاظم ماموریته، پس چرا این مدت مثل من زجر بکشن؟! ادامه دارد.... نویسنده:
صـــــُـــــبــــــ بـــخـــــیــــــر 😊 الکی مثلا من خارج زندگی میکنم با شما اختلاف ساعت دارم... 😅😎✌
سوار یه تاکسی شدم به مقصد که رسیدم گفتم آقا ممنون من کنار اون وانت پیاده میشم یهو وانتی حرکت کرد! الان از اتوبان زنجان براتون پست میزارم میریم به سمت اردبیل فقط خداکنه واسه نماز نگه داره 😂😂😂😂😂😂😂😂