eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما یتیمان آل طاهاییم... توکه یاد یتیما هستی دست مارا بگیر آقاجان...
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍تسهیلات سازمان مالیاتی برای فرزندآوری 🔹اقدام عملی سازمان امور مالیاتی کشور در راستای کمک به فرزندآوری
کنترل شهوت 03.mp3
10.8M
۳ 🔻هیجانات و التهابات جنسی... در اثر یک تمنا و خواسته درونی، اوج می گیرد. 🔻این تمناها.. منشا و ریشه های مختلفی دارند! باید ریشه ها را پیدا کنیم
‌ نباید فکر کنی اگه دو ماه اول ازدواج، با استوریای من و همسری فالووراتو سرویس نکنی، عقدتون باطل میشه.
هدایت شده از Aminikhaah_Media
21.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ✍️ زنان عُرضه ندارند... ✖️ زنان در توانمندی با مردها یکی نیستند! ✖️زنان هیچ کار بزرگی در تاریخ انجام نداده‌اند! ❗زنان حتی یک آشپز بزرگ به تاریخ هدیه نداده‌اند! 🔔@Aminikhaah_Media
مطلع عشق
با خودم توی همون چند ثانیه هزار فکر و برخورد متفاوت رو تصور کردم‌. جز اونی که در واقعیت اتفاق افتاد
📚 "" "" مجری رو به تلویزیون و دو نفری که برای گفتگوی ویژه ی خبری حاضر شده بودن گفت : - در هر حال آقای کریمی ادعا میکنن مافیای خودرو اینطور هم که شما میفرمایید وجود نداره. حتماً ادعای جدید یکی از خودروسازان رو که رسانه ای شده رو شنیدین که گفتن : - ما هر روز در حال ضرر دهی هستیم ...! نماینده ی مخالف زیر خنده زد و گفت : - حتماً دوستان برای رضای خدا دارن تولید میکنن!! البته نمیفرمایند که این مدت با دلار جهانگ... عذرمیخوام با عرض نیمایی الی ماشاءَالله قطعات خودرو رو وارد کردن و هنوز هم مثل قطره چکون هزار تا قرعه کشی و طرح پیش فروش و نیم فروش و پَس فروش گذاشتن تا با هزار بدبختی به دست مردم برسه ...! خب این بزرگواران اگه ضرر میدن چرا تولیدشون رو متوقف نمیکنن؟ به والله که مردم حاضرن نصف این پول رو با رضایت بدن و ماشین لوکس و دست دوم خارجی بخرن! مجری در ادامه صحبت نماینده گفت : - خب این آزاد کردن واردات خودرو هم بستگی به طرح و نظر دوستان شما در مجلس داره ...! نماینده موافق گفت : - ما منکر اینکه خودروهای داخلی ایراداتی هم دارن نیستیم، اما قطعاً قبول دارین که خودروهای قدیمی که تولید شدن خیلی فرق میکنن، ما به سمت پیشرفت داریم میریم ...!‌ نماینده ی مخالف با نیشخند جواب داد : - اتفاقاً مردم کوچه بازار هم کاملاً با شما موافق هستن که خودروهای قدیم و جدید خیلی فرق دارن. قدیمی ها خیلی کیفیت شون بهتر بود! ماشین رو از کارخونه در میارن انگار ماشین اسباب بازیه ... یه بچه رو تصادفی روی کاپوت بزاری ، ماشین ننه مرده به احترامش گود میشه!! آقای کریمی رو به نماینده مخالف گفت : - ایشون بیشتر از اینکه منتقد باشن برای تمسخر تشریف آوردن ظاهراً ... حضرت آقا این همه از تولید داخلی حمایت میکنن، باید به تولیدکننده فرصت اصلاح و تمرین و خطا داد! نماینده مخالف سری تکون داد و گفت : - شما که سخنرانی حضرت آقا رو در بابِ حمایت از تولید داخلی شنیدین، پس چطور اون تیکه رو که بصورت واضح به خودروسازان عزیز تذکر داد رو نشنیدین...؟ امید کنترلو برداشت تلویزیون رو خاموش کرد. رو بهش گفتم : - داشتم گوش میکردم ها ...! امید در حالی که روی تشکش میپرید گفت : - حرفای اینا تمومی نداره ، شک نکن همین دو نفر هم که اومدن فقط نمایش بازی میکنن! در حالی که پتو رو باز میکردم جواب دادم : - اتفاقاً از حرفای این نماینده ی مخالف خیلی خوشم اومد، چه صدای خوبی هم داشت محکم و با جذبه ...! ته چهره ش هم شبیه فرهاد قائمیان بود نه؟ از اون تریپ ها که ازش حساب میبری. من که جای این بودم به جای نماینده ی مجلسی میرفتم گوینده یا دوبلور میشدم ...! امید بالش رو برام پرت کرد و گفت : - خداروشکر جای اون نبودی ... با این صدای و داغونت !‌ "" "" از افکارم بیرون اومدم ... آقای نماینده در حال رانندگی بود و من به این فکر میکردم که قانون جذب واقعاً موثر بود ...؟ به یکی از محلات بالای شهر تهران رسیدیم. برای من که هیچوقت قبل از این به تهران نیومده بودم نیازی نبود اسم محله رو بدونم. تغییر ناگهانی مدل ماشین های پارک شده و سر و ریخت ساختمون ها، باعث شد خیلی زود بفهمم که داریم وارد قسمت اعیان نشین میشیم. من که‌ فکر میکردم دیگه توی شهرهای بزرگ خبری از خونه ی ویلایی و باغ های آنچنانی نیست، با خونه هایی رو برو شدم که از کاخ سفید و کاخ سعدآباد کم نمی آوردن ...! " " سخنران رو به جمعیت گفت : - مردم قارون رو دیدن و با آه گفتن : هذا حَظٍّ عَظِيمٍ بعد اینجوری شد که وقتی قارون هلاک شد حضرت موسی اول خونه زندگی و طلا ملا هاش رو از بین برد! چون گفت خوی اشرافیگری و تجملاتی که آه مردم رو در میاره از حربه های شیطانه ...! گرچه مردم الان همگی یه پا فرعون و قارون شدن ...! فرعون ننه مرده تو گرمای مصر، چهار تا خدمتکار داشت فقط بادش میزدن! یه تخت کج و کوله داشت که ۶ نفر به بدبختی دو قدم تکونش میدادن تا جناب فرعون رو ۱۰ متر جا به جا کنن! تو که زیر باد خنک کولر برای خودت لم میدی و به وقتش هم سرمات به راهه هم دوش آب گرمت، هم ماشینت که راحت و با سرعت تو رو به مقصد میرسونه ؛ وضعت از قارون و فرعون خیییییلی بهتره ...! " " انگار که نماینده ی خوش صدا و با جذبه افکار درونی منو شنید و دکمه ی ریموت رو زد تا با نمای کاخ خودش روبرو بشیم. وارد حیاط خونه که چه عرض کنم ، عمارت شاهنشاهی شدیم ! در حالی که همچنان تا در خونه روی مسیر سنگ فرش شده رانندگی میکرد رو به من گفت : - پسر جون با خودت فکر نکنی هر کی نماینده ست دزد و کلاهبرداره و اختلاس گره! این خونه زندگی و مال و اموال هم از قدیم و الایام از ارث آبا و اجدادی به من رسیده ...! البته اینکه برادرم تو جوونی عمرش رو به شما داد و من تک پسر شدم هم توی ارث بری بیشترم بی تاثیر نیست! 👇
با خجالت جواب دادم : - خدا امواتتون رو رحمت کنه ...! این چه حرفیه بنده در حدی نیستم زندگی بقیه رو قضاوت کنم! آقای مقدم از ماشین پیاده شد و رو به من گفت : - بفرمایید پیاده شین اینجا آخر خطه ... و خودش با خنده به سمت پله های ورودی به راه افتاد! بادیگاردی که تا الان کنار من نشسته بود جای راننده نشست. ظاهراً میخواست جای ماشین رو عوض کنه و یا با خودش بیرون ببره ...!‌ همراه خانم مقدم از ماشین پیاده شدیم. از فرصت استفاده کردم و رو به خانم مقدم گفتم : - ظاهراً قراره امشب بابت کارِ نکرده و آش نخورده بسوزیم!! خانم مقدم ایستاد و رو به من گفت : - مطمئن باشید نمیزارم بخاطر چیزی که خودم مقصر بودم کس دیگه ای رو مجازات کنن!‌ به من پشت کرد و از پله ها بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم و بسم اله گفتم و پام رو روی پله ها گذاشتم. وارد سالن اصلی ‌که شدیم نما از اون چه که بنظر می اومد مجلل تر و قشنگ تر بود! یهو زن میانسالی که چادر رنگی به سر داشت با عجله به سمت ما دوید و بدون اینکه واکنشی به من نشون بده ، خانم مقدم رو بغل کرد و شروع کرد به گریه زاری : - هیچ معلوم هست تو کجایی دختر؟ نمیگی من نصفه عمر میشم گوشیت خاموشه؟ حالت چطوره؟ چرا قیافه ت اینجوری شده ...؟ چی میگه بابات؟ برای چی گرفته بودَنِت؟ تو مگه طرفدار این ماجراها بودی ..‌.؟ بابات که پیام داد با هُدی و یه پسره ... تازه متوجه حضور من شد ... چادرش رو مرتب کرد و گفت : - ای وای ببخشید من یه لحظه هُدی رو دیدم متوجه شما نشدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم : - سلام اختیار دارین ... شما ببخشید که نصفه شبی مزاحم تون شدیم! خانم میانسال که ظاهراً مادرِ خانم مقدم بود سرش رو به علامت نفی تکون داد و گفت : - این چه حرفیه ... خیلی خوش اومدین! بفرمایید بشینید تا یه چایی تازه دم براتون بیارم ظاهراً خیلی خسته شدین. ای که خدا ازشون نگذره ...! خانم مقدم که میخواست بشینه ، مادرش دستش رو گرفت و رو بهش گفت : - چی چی نشستی؟ پاشو بیا کارت دارم ! این رخت و لباس خاکی خولی رو برو عوض کن ... انگار از سطل آشغال دَرِت آوردن. همچنان که دور میشدن و تنها شده بودم به اطراف نگاه کردم. گوشه ی سمت چپ سالن شومینه ی طرح روز و خیلی شیکی خودنمایی میکرد اما من توجه م به تابلوی بزرگی بود که روی شومینه نصب شده بود. یه تصویر قدیمی از یه پیرمردی که عمامه به سر داشت و توی تصویر روی صندلی چوبی نشسته بود و عصا به دست داشت. نگاه نافذ و پر جذبه ای داشت. اونقدر که خیلی راحت متوجه می شدی باید پدر یا پدربزرگ آقای نماینده باشه ...! آقای مقدم با لباس عوض شده و خونگی از پله های مارپیچ پایین اومد. رو به من که نگاش میکردم گفت : - گفتم الان آقا عطا براتون لباس بیارن. با خجالت جلوی پاش از جام پاشدم و گفتم : - نه متشکرم! نیازی به لباس عوض کردن نیست، یه سری سوءتفاهم ها رو خدمتتون بگم رفع زحمت میکنم. روی صندلی روبرویی نشست و با صدای آرومی گفت : - حاج خانم ما یه مقدار وسواس دادن، هر کی از راه برسه باید لباسش رو عوض کنه بعد بشینه ... ! شما هم به داد ما برس و عوض کن و گرنه فردا بساط بشور و بساب راه میندازه همه رو عاصی میکنه ...! قبل از اینکه بخوام جوابی بدم مرد میانسال دیگه ای که ظاهراً آقا عطا بود از در دیگه ای که معلوم نبود کجا بود بیرون اومد. لباس رو به سمت من گرفت و رو به آقای مقدم گفت : - از لباس های آقا هادی برداشتم، فکر کنم سایزشون باشه ... آقای مقدم با لبخند گفت : - البته آقا امیر قدشون از هادی بلندتره ... یه لحظه با شنیدن اسمم از زبون آقای مقدم تعجب کردم. حتماً سروان اسمم رو بهشون گفته بود! آقا عطا رو به من گفت : - دنبال من بیاید راهنمایی تون کجا لباس تون رو عوض کنید ... ادامه دارد ...
مطلع عشق
فقط از ثانیه ۴۰ که ویلوون شروع میشهه ، محشرههه😍😍 اون قسمتشو دوس دارم 😅