#قسمت صد و بیست و سوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
تشنه لبیک
بی درنگ چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ... چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ...
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...
چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
امروز استادفارسی رو جو گرفته بود گفت فردوسی خودشم شاگرد من بود!
دانشجوه از ته کلاس گفت:همون شاگرد تو بوده که سی سال طول کشیده یه کتاب نوشته! تازه بدبخت میگه بسی رنج هم بردم!
هیچی دیگه همه داشتن سقفو گاز میگرفتن!😂😂😂😂
〰😁 😁〰
¯\_(ツ)_/¯
داداش کوچیکمو زدم
بعد چند دیقه هی میومد اتاق نفس عمیق میکشید میرفت بیرون خالی میکرد😐
پرسیدم چیکار میکنی ؟😕
گفت میخوام اکسیژنت تموم شه بمیری :) 😂😂
مطلع عشق:
تنفس یک اینستاگرامی :
دَم عکس بازدَم
دَم عکس بازدَم
دَم عکس بازدَم
دَم عکس بازدَم
دَم عکس بازدَم
دَم عکس بازدَم
دَم عکس بازدَم
دَم عکس بازدَم
بچه که بودم تو مراسم خواستگاری داداشم ، چهار زانو نشسته بودم داداشم در گوشم گفت درست بشین گفتم بابا یادم داده تو مراسم رسمی اینجوری بشینم ، گفت آره ولی نه رو مبل
😂😅
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﺼﺎﺑﯽ ,ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ
ﻗﺼﺎﺑﻪ ,ﮔﻮﺷﺖ ﻫﺮﮐﯽ ﺁﻣﺎﺩﻩ می ﺸﺪ
ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﺰﺩ :
ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ؟؟؟؟😱
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﯿﺎ ﺟﻠﻮ !😂
ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ؟؟؟؟😱
ﮔﻔﺖ ﻧﻪ آﻗﺎ ﻣﻦ ﮔﺎﻭﻡ😂
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺟﯿﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ 😎😎😜😉
امیدوارم خوشتون اومده باشه
تلاشمو کردم ، جوکای بامزه والبته خوب و مودبانه ، پیدا کنم واستون
اگه مورد قبول نبود ،به بزرگی خودتون ببخشین
مطلع عشق
دارم به دنبالت میام.... تو خودِ نـ✨ـوری! عینِ حقیقتِ خورشید! و من با همه اونایی که دست بالا گ
ریپلای پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆
شروع پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇