eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت نوزدهم 🍃عینـک پلیـس روی چهـره ی هفـت و اسـتخوان
داستان نویسنده : میم. سادات هاشمی بیستم 🍃همــه منتظــر آمــدن اســتاد سر جایـمـان نشســته ایــم. بعــد ازچنــد دقیقــه چنـد تقـه بـه در مـی خـورد و هـان مـردی کـه درخیابـان مـرا راهنمایـی کـرد ، وارد کلاس مـی شـود. بـدون عینـک دودی یـک چهـره ی معمولـی دارد. بـاسر بـه همـه سـلا مـی کنـد و روی صندلـی اش مینشـیند. یـاد فکـر کودکانـه ام درخیابـان میافتـم. _ همکلاسی؟هه استادمونن! گیتارش را از داخل کیفش بیرون می آورد و خودش را معرفی میکند _ رسـتمی هستم. اسـتاد فعلـی شمـا ، البته میتونیـد محمـد هـم صـدام کنید، مثـل اینکـه قـراره درهفتـه سـه جلسـه در خدمتتـون باشـم. نگاهــی کلــی بــه جمــع مینــدازد و میگویــد: بنظــر میرســه خیلــی هــم ازلحــاظ ســنی باشـمـا اختــلاف نــدارم. حرفـش کـه تمـام مـی شـود. یکـی یکـی اسـم و سـن هنرجوهـا را میپرسـد و یادداشـت مـی کنـد. بـه مـن کـه مـی رسـد لبخنـد عمیـق و معنـی داری مـی زنـد و میپرسـد: و اسـم شمـا؟ ازنـگاه مسـتقیم و نافـذش فـرار مـی کنـم ، بـه زمیـن خیـره مـی شـوم و جـواب مـی دهـم: محیا...محیــا ایـران منــش هسـتم، هجـده سـالمه یـک تـا از ابروهـای مشـکی و خـوش فرمـش را بـالا مـی دهـد و میگویـد: و کوچیـک تریـن عضـو ایـن کلاس ،خیلـی خوبـه نمیدانـم چـرا لحـن صحبتـش را دوسـت نـدارم. باهمـه گـرم مـی گیـرد و بـرای همـه نیشـش را بـاز مـی کنـد. ‌❣ @Mattla_eshgh
1⃣2⃣ 🍃میـان دختـران هنرجـو، مـن سـاده تریـن تیـپ را داشـتم. درارتبـاط بـا آقـای رســتمی ازهـمـان اول راحــت بودنــد و حتــی چنــد نفــر آخــر کلاس بــرای خداحافظـی بـه او دسـت دادنـد! کمـی احسـاس خفگـی مـی کـردم. شـک داشـتم مسـیری کـه میـروم اشـتباه اسـت یانـه. تـه دلم میلرزیـد، امـا مــن مثــل اســبی سرکــش بــا وجــدان و لکــه هــای ســفید و امیــد دلم بــه راحتـی مـی جنگیـدم. احسـاس خـوب کلاس تنهـا زمانـی بـود کـه رسـتمی گیتـار مـی زد و هـم زمـان شـعر مـی خوانـد! ناخـن انگشـت کوچکـش بلنـد بـود و ایـن حـالم راحسـابی بـد مـی کـرد! گیتـارم را هـر بـار بـه مهسـا مـی دادم تــا باخــودش بــه خانــه بــرد و خــودم باوســایل خطاطــی بــه خانــه مـی رفتـم. یـک چادرملـی خریـدم و بـه جـای چـادر سـاده و سـنتی سر کـردم. دیگـر سـاق دسـت برایـم معنـا و مفهومـی نداشـت. بندهـای رنگـی خریـدم و بـه کتونـی ام می بسـتم. بـه ناخـن هـای بلنـدم بـرق ناخـن مـی زدم و ســاعت هــای بــزرگ بــه مــچ دســتم مــی بســتم. مــادرم هــر بــار بادیـدن یـک چیـز جدیـد در پوشـش و چهـره ام، عصبـی مـی شـد و سـوال هـای پـی در پـی اش را برایـم ردیـف مـی کـرد. امـا مـن باحماقـت محـض پیـش مـی رفتـم و روی خواسـته ام پافشـاری مـی کـردم. زمـان کمـک کـرد تـا جرئـت پیـدا کنـم کـه بـا آرایـش کامـل ولـی نسـبتا ملایـم بـه خانـه بروم و ایـن بـرای خانـواده ی مـن نهایـت آبروریـزی بـود. جلسـه اول تـا دهـم بـه خوبـی پیـش رفـت و مـن هـم درطـول سـه هفتـه خنـده هایـم بـوی آزادی گرفـت و تـا شکسـن بعضـی مرزهـا پیـش رفتـم ‌❣ @Mattla_eshgh
داستان نویسنده : میم. سادات هاشمی 2⃣2⃣ 🍃صـدای گریـه ی نـازک و ضعیـف حسـین مـرا از مـرداب خاطراتـم بیـرون مـی کشـد. روزهایـی کـه هـر بـار بـا یادآوریشـان عـذاب مـی کشـم. دفـتر را مـی بنـدم و زیـر بالشـتم مـی گـذارم. از روی تخـت پاییـن مـی آیـم و حســین را از گهــواره اش بیــرون مــی آورم و تنــگ درآغوشــم مــی فشــارم. گریـه اش قطـع مـی شـود و چشمـان روشـنش را بـاز مـی کنـد، کمرنـگ لبخنـد مـی زنـم و لبهایـم راروی پیشـانی سـفیدش مـی گـذارم. آرام به چپ و راسـت تکانـش مـی دهـم . صـورت کوچکـش را بـه سـینه ام فشـار مـی دهـم و چشـمان اشـک آلـودم را مـی بنـدم. پرسعسـلی مـن در همسـایگی تپـش هـای قلبـم دوبـاره بـه خـواب مـی رود; صورتـش را ازسـینه ام جـدا و یـک دل سـیر نگاهـش مـی کنـم. روی تخـت مـی نشـینم و دفـترم را از زیـر بالشـت بیـرون مـی آورم و بـازش مـی کنـم، حسـین را کنـار خـودم مـی خوابانـم و بـه فکـر فـرو مـی روم. مـی خواهـم ویدیـوی زندگـی ام را جلـو بزنـم، دوسـت دارم بـه تـو برسـم. مـی خواهـم از لحظـه ی ورودت بـه زندگـی ام بنویسـم، طاقـت مـرور لجبـازی هایـم را نـدارم. بایـد زودتـر از خنـده هـای تـو تعریـف کنـم. تنهــا یــک هفتــه بــه مهــر مانــده بــود و مــن بــدون داشــن آمادگــی ذهنـی بـرای درس خوانـدن روزهـا را پشـت س مـی گذاشـتم. مـن و مهسـا درکلاس گیتــار دو دوســت جدیــد بــه نامهــای پریــا و پرســتو کــه دوقلــو بودنـد، پیـدا کردیـم. یـک خواهـر کوچـک تـر از خودشـان بـه نـام پریسـا داشـتند کـه دانشـجوی دانشـگاه تهـران بـود. چهـره هـای بانمکشـان هـر چشـمی را جـذب مـی کـرد. خـوش لبـاس و خـوش رو بودنـد و بـه سرعـت بامـا گـرم گرفتنـد. رفتـار رسـمتی درنظـرم دیگـر بـد نبود. تقریبـا ازحرکاتـش خوشـم مـی آمـد. ازهـم صحبتـی بـا او لـذت مـی بـردم. چنـد بـاری هنرجوهـا را بـه کافـی شـاپ دعـوت کـرده بـود و مـن در ایـن جمـع احســاس راحتــی مــی کــردم. یــک تــرم بــه سرعــت تـمـام شــد و مــن در آخریـن جلسـه جرئـت زدن یـک موزیـک سـاده را پیـدا کـردم. بـه تشـویق رســتمی چنــد بیــت شــعر هــم خوانــدم و مقابــل چشـمـان شــگفت زده اسـتاد موزیـک را تـمام کـردم، و مـن در آرزوی یافـتن خـودم، خـودم را گـم کـردم. ناخـن هـای بلنـدم را روی سـیم هـای گیتارحرکـت مـی دهـم و لبخنـدی از سر رضایـت مـی زنـم. آیســان بادهانــش دود قلیــان را بــه صــورت حلقــه بیــرون مــی دهــد و درعـالم خـودش سـیر مـی کنـد. زیـر لـب شـعر قدیمـی امیـد را زمزمـه مـی کنـم: ای گل رویایی ای مظهر زیبایی تو عروس شهر افسانه هایی... ‌❣ @Mattla_eshgh
12 ✴️ارتباط با خانواده همسر برای خانواده همسرتان فخرفروشی نکنید؛ نه با مدرک،نه با ثروت، نه با طلا، نه با لباس! 💢این کار بصورت غیرمستقیم شریک زندگی تان را تحقیر میکند! ❣ @Mattla_eshgh
فرق بین و 🍃عشق از نظر کیفیت و هدف با شهوت جنسی متفاوت است؛ یعنی هم در کیفیت تفاوت دارد و هم در هدف. از نظر کیفیت، عشق توأم با فداکاری است، از خود گذشتگی میدهد، سوز و گداز دارد، هشدار دهنده است؛ هم آدم را فداکار میکند و هم او را عاشقِ از خودگذشته میکند. اما از نظر هدف، عشق متصل به صفات کمالیة خداست. منتها الیه عشق، معشوق است، معشوقی که مجموعة خصلت ها و کمالات را دارد. پس هدف همان ضمیرِ در » إِلَيْهِ راجِعُونَ «  (بقره آیه ۱۵۶)  است؛ لذا عشق از نظر کیفیت و هدف فرق کرد. اما شهوتِ جنسی ضدّ هوشیاری و تعقّل است. عشق مطابق با هوشیاری است و شهوت احساس خیالیِ انسان را تحریک میکند و به جای اینکه باورهای انسان را تحریک کند، شهوت جنسیِ معشوق خیالی را به او تغذیه میکند. اما عشق اینگونه نیست، عشق معشوق حقیقی را برای انسان تغذیه میکند؛ چون شهوت جنسی مایة تخریب شخصیت انسانی است و معیارهای حقیقی را از انسان میگیرد و هیچ گونه ارزشی برای انسان قائل نیست و انسان را به انحطاط و پستی میکشاند. شهوت ممکن است به طور مستقل از عشق برانگیخته شود؛ چراکه بدیهی است شهوت میتواند همزمان با عشق هم وجود داشته باشد، گرچه در مورد بعضی از عاشقان ارضای بیبندوبار و غیرمتعهدانة شهوت میتواند عشقِ همراه آن را از بین ببرد. منبع: کتاب عشق و عفت تالیف حضرت آیت الله احدی ❣ @Mattla_eshgh
بخت بستن ، شاگرد ایت الله حق شناس.mp3
684.9K
🍀🌺سخن رانی حاج اقا شیخ مقدم شاگرد ایت الله حق شناس و مجتهدی ره پرسش و پاسخ در مورد بخت بستن ازدواجه افراد @Hazin14 ایدی شیخ مقدم ❣ @Mattla_eshgh
👈خانم هایی که بچه دارن، 🔵 حواسشون باشه یه خانم با سیاست هیچ وقت جلوي بچه به پدر بچه بي احترامي نمي کنه. ❌اينجوري کم ترين ضررش اينه که به خودش اجازه ميده که يه وقتي به باباش بي احترامي کنه. ضرر اصليش اينه که همسرتون اون احساس قدرتي که به عنوان پدر خانواده توي خونه بايد داشته باشه رو از دست ميده. فکر ميکنه که شما بچه رو به اون ترجيح ميدين. هميشه مخصوصا جلو بچه ها بهش بگین: "شما بهترین بابای دنیایی... ‌ 🍃🌸 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت 2⃣2⃣ 🍃صـدای گریـه ی نـازک و ضعیـف حسـین مـرا ا
نویسنده : میم.سادات هاشمی 3⃣2⃣ 🍃پرســتو ریــز مــی خنــدد و سر و گردنــش را بــا صــدای ضعیــف مــن تــکان مـی دهـد. سـحر بـا یـک سـینی شربـت و شـیرینی وارد اتـاق مـی شـود و باغیـض بـه آیسـان مـی توپـد: بـوی گنـد گرفت اتاقم! جم کن بساطتو! آیسـان گوشـه چشـمی نـازک مـی کنـد و جـواب مـی دهـد: اووو...ول کـن بابـا، بیـا تـوام بکـش! سـحر سـینی را روی میـز دراورش مـی گـذارد و کنـار مـن روی زمیـن مـی نشــیند. مهســا روی تخــت دراز کشــیده و ژورنــال هــای ســحر را متاشــا مـی کنـد. پریـا یـک لیـوان شربـت برمیـدارد و مـی پرسـد: خـب کـی راه بیفتیـم؟ پرسـتو از جـا بلنـد مـی شـود و جـواب میدهـد: فـک کنـم تـا شربتامـون رو بخوریـم و حـاضر شـیم سـاعت سـه شـه! آیسـان تاییـد مـی کنـد و یـک حلقـه ی دودی دیگـر مـی سـازد. همگـی بـه منـزل پـدری سـحر آمـده ایـم و قـرار اسـت رأس سـاعت چهـار بـه خانـه ی اسـتاد برویـم. درجلسـه ی آخـر کلاس گیتـار همـه را در روز چهارشـنبه یعنـی امـروز بـه منزلـش بـرای صرف عصرانـه دعـوت کـرد. بعـد از خـوردن شـیرینی و نوشـیدن شربـت همگـی حـاضر شـدیم. مـن یـک مانتـوی بلنـد ً کـه در قسـمت بالاتنـه سـفید و ازکمـر بـه پاییـن قهـوه ای سـوخت اسـت مـی پوشـم. سـاپورت مشـکی، کفـش هـای چـرم و یـک روسری کـرم و بلنـد ترکیـب زیبایـی را ایجـاد مـی کند. مقابـل آینـه ی میـز دراور مـی ایسـتم و بـه لـب هایـم ماتیـک کمرنگـی مـی زنـم. پرسـتو پشـت سرم مـی ایسـتد و بـه چهـره ام در آینـه خیـره مـی شـود. آهـی مـی کشـد و میگویـد: خـوش بحالـت چقـد خوشـگلی. متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا آرام پس گردنم می زند _ حتمت زشتی؟! چشامی آبی و موهای عسلی...خوبه بهت بگم ایکبیری؟ شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم _ بنظرم خیلی معمولی ام آیسـان پرسـتو را صـدا مـی زنـد و میگویـد: محیـا رو ولـش کـن، ازاولـش خنـگ بـود. زیـر بـار خیلـی چیـزا نمیـره. مهسـا حرفـش را رد مـی کنـد و ادامـه مـی دهـد: البتـه الان بچـم حـرف گـوش کـن شـده. ببیـن چقـدر تیـپ جدیـدش بهـش میـاد، خـوش اسـتیل، قـد بلنـد و کشـیده. پریا میگوید: خدایی خیلی معصوم و نازه ســحر: اره ، خودشــو باچــادر خفــه مــی کــرد! حیــف ایــن فرشــته نیســت خودشــو ســیاه میکــرد؟ نمیدانـم چـرا حرفهایشـان آزارم مـی دهـد، صـدای ضعیفـی درقلبـم مـدام نهیــب مــی زنــد کــه: یعنــی واقعــا بایــد بــزاری همــه ایــن خوشــگلیا روببینــن؟! ❣ @Mattla_eshgh
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی 4⃣2⃣ 🍃سرم را بـه چـپ و راسـت تـکان مـی دهـم و بـرای فـرار از صـدای وجدانـم بلنــد میگویــم: خــب دیگــه بســه. مثل اینکــه فقــط مــن زیبــای خفتــه ام.شـمـام همگــی زن شرک! همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند. خانـواده ی سـحر اهـل نمـاز و روزه نیسـتند و باکفـش درخانـه رفـت و آمـد مـی کننـد. از خانـه بیـرون مـی رویـم و سـوار ماشـین هایـان مـی شـویم. مـن سـوار ماشـین آیسـان مـی شـوم و در را میبنـدم. قبـل ازحرکـت پرسـتو بـه سـمت من مـی آیـد و اشـاره مـی کنـد کارم دارد. پنجـره را پاییـن مـی دهـم و مـی پرسـم: چـی شـده آبجـی؟ دســتهایش را از کادر پنجــره داخــل مــی آورد، روسری ام را چنــد ســانتی عقـب تـر مـی دهـد و کمـی موهـای لختـم را بیشـتر بیـرون مـی ریـزد. شـیطنت آمیـز مـی خنـدد و بـه طـرف ماشـینش برمیگـردد. بـه خـودم در آینـه ی بغـل ماشـین نـگاه مـی کنـم. دیگر حجابی درکار نیست. روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام. رسـتمی بـه اسـتقبالمان مـی آیـد و نیشـش را تـا بناگوشـش بـاز مـی کنـد. صـدای موزیـک از خانـه اش مـی آیـد. همگـی سـلا مـی کنیـم و پشـت سرش وارد سـاختمان مـی شـویم. دوبلکـس و مـدرن با دیزاین کرم شـکلاتی محـو تماشـای وسـایل چیـده شـده چرخـی مـی زنـم و وسـط پذیرایـی مـی ً ایسـتم. اسـتاد بـه سـمتم مـی آیـد و بالحـن خاصـی مـی گویـد: مثـل اینـک شـما میدونسـتید چطـور بایـد بافضـای خونـه ی نقلیـم سـت کنیـد. و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند. خجالـت زده نگاهـم را مـی دزدم و حرفـی بـرای زدن جـز یـک تشـکر پیـدا نمـی کنـم ‌❣ @Mattla_eshgh
دوستان باعرض معذرت😓 قسمت ۲۴ رو تکراری گذاشته بودم که الان اصلاحش کردم😊