eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
اول 💢 اولین شعاع نور  🍃همیشه همینطوره ... از یه جایی به بعد می بُری ... و من ... خیلی وقت بود بُریده بودم ...  صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم میریخت ...  هی توم ... با توأم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ...    عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با کفش های میخ دار ... اما قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فایده نداشت ... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ...    به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ...  لعنتی هیچ جور بیخیال من نمی شد ... به زور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست ...  بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ میریختن ... به اطراف  نگاه کردم ...  - من اینجا چه غلطی می کنم؟ ...    هنوز مغزم کار نمی کرد ... با تمسخر بهم نیشخند زد ... - تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ... همون غلطی رو که نباید بکنی ... تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی ؟ ... می دونی دیروز ...    صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده میشد ... معده ام بدجور داشت بهم میپیچید ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... - لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ... - برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...   چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... اومدم بلند بشم که  روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ...  دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ...  نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...   سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ...  هی - پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمیز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ...    قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟ هرشب به جز جمعه ها در کانال مطلع عشق👇 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت 2⃣2⃣ 🍃صـدای گریـه ی نـازک و ضعیـف حسـین مـرا ا
نویسنده : میم.سادات هاشمی 3⃣2⃣ 🍃پرســتو ریــز مــی خنــدد و سر و گردنــش را بــا صــدای ضعیــف مــن تــکان مـی دهـد. سـحر بـا یـک سـینی شربـت و شـیرینی وارد اتـاق مـی شـود و باغیـض بـه آیسـان مـی توپـد: بـوی گنـد گرفت اتاقم! جم کن بساطتو! آیسـان گوشـه چشـمی نـازک مـی کنـد و جـواب مـی دهـد: اووو...ول کـن بابـا، بیـا تـوام بکـش! سـحر سـینی را روی میـز دراورش مـی گـذارد و کنـار مـن روی زمیـن مـی نشــیند. مهســا روی تخــت دراز کشــیده و ژورنــال هــای ســحر را متاشــا مـی کنـد. پریـا یـک لیـوان شربـت برمیـدارد و مـی پرسـد: خـب کـی راه بیفتیـم؟ پرسـتو از جـا بلنـد مـی شـود و جـواب میدهـد: فـک کنـم تـا شربتامـون رو بخوریـم و حـاضر شـیم سـاعت سـه شـه! آیسـان تاییـد مـی کنـد و یـک حلقـه ی دودی دیگـر مـی سـازد. همگـی بـه منـزل پـدری سـحر آمـده ایـم و قـرار اسـت رأس سـاعت چهـار بـه خانـه ی اسـتاد برویـم. درجلسـه ی آخـر کلاس گیتـار همـه را در روز چهارشـنبه یعنـی امـروز بـه منزلـش بـرای صرف عصرانـه دعـوت کـرد. بعـد از خـوردن شـیرینی و نوشـیدن شربـت همگـی حـاضر شـدیم. مـن یـک مانتـوی بلنـد ً کـه در قسـمت بالاتنـه سـفید و ازکمـر بـه پاییـن قهـوه ای سـوخت اسـت مـی پوشـم. سـاپورت مشـکی، کفـش هـای چـرم و یـک روسری کـرم و بلنـد ترکیـب زیبایـی را ایجـاد مـی کند. مقابـل آینـه ی میـز دراور مـی ایسـتم و بـه لـب هایـم ماتیـک کمرنگـی مـی زنـم. پرسـتو پشـت سرم مـی ایسـتد و بـه چهـره ام در آینـه خیـره مـی شـود. آهـی مـی کشـد و میگویـد: خـوش بحالـت چقـد خوشـگلی. متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا آرام پس گردنم می زند _ حتمت زشتی؟! چشامی آبی و موهای عسلی...خوبه بهت بگم ایکبیری؟ شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم _ بنظرم خیلی معمولی ام آیسـان پرسـتو را صـدا مـی زنـد و میگویـد: محیـا رو ولـش کـن، ازاولـش خنـگ بـود. زیـر بـار خیلـی چیـزا نمیـره. مهسـا حرفـش را رد مـی کنـد و ادامـه مـی دهـد: البتـه الان بچـم حـرف گـوش کـن شـده. ببیـن چقـدر تیـپ جدیـدش بهـش میـاد، خـوش اسـتیل، قـد بلنـد و کشـیده. پریا میگوید: خدایی خیلی معصوم و نازه ســحر: اره ، خودشــو باچــادر خفــه مــی کــرد! حیــف ایــن فرشــته نیســت خودشــو ســیاه میکــرد؟ نمیدانـم چـرا حرفهایشـان آزارم مـی دهـد، صـدای ضعیفـی درقلبـم مـدام نهیــب مــی زنــد کــه: یعنــی واقعــا بایــد بــزاری همــه ایــن خوشــگلیا روببینــن؟! ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 4⃣2⃣ 🍃سرم را بـه چـپ و راسـت تـکان مـی دهـم و بـ
قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی 5⃣2⃣ 🍃بــه مبــل ســه نفــره ی کنــار شــومینه اشــاره میکنــد و ارام مــی گویــد: بفرمائیــد اونجــا بشــینید محیــا جــون باشـنیدن پسـوند جـان از وسـط سر تـا پشـت گوشـم از خجالـت داغ مـی شـود. باقدمهـای آهسـته سـمت مبـل میـروم و کنـار سـحر میشـینم. مهسـا بـه رسـتمی دسـت مـی دهـد و روی مبـل تـک نفـره کنـار مـا میشـیند. خــوب کــه دقــت میکنــم بطــری هــای مشــروب را روی میــز مــی بینــم. چشـمهای گـرد و متعجبـم سـمت آیسـان مـی گـردد و تنهـا بـا یـک لبخنـد سرمسـت مواجـه مـی شـوم. رسـتمی بـه دسـته ی یکـی از مبـل هـا درسـت کنـار پریـا تکیـه میدهـد و درحالیکـه کـف دسـتهایش رابـه هـم میمالد، آهســته و شــمرده مــی گویــد: خب،خیلــی خیلــی خــوش اومدید. چهــره هـای جدیـد مـی بینـم .... و بـه آیسـان و سـحر اشـاره میکنـد.. البتـه ایـن نشـون میـده اینقـد بامـن احسـاس صمیمیـت میکنیـد کـه دوسـتاتون رو هـم اوردید. ازیـن بابـت خیلـی خوشـحالم . به طـرف آشـپزخانه مـی رود و ادامـه مـی دهـد: اول بـا بسـتنی شروع میکنیـم .چطـوره؟ همــه باخوشــحالی تاییــد میکننــد. برایـمـان بســتنی میــوه ای مــی آورد و خــودش گیتــار بــه دســت مــی گیــرد تــا ســوپرایزش را با تمرکــز تقدیــم مهمانها کند ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 7⃣2⃣ 🍃بااخــم او را پــس میزنــم و باقدمهــای بلن
قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی 8⃣2⃣ 🍃سرم رابـه پشـتی صندلی تکیـه مـی دهـم و چشـمهایم را میبنـدم. چانـه ام مــی لــرزد و رسمــا وجــودم را مــی گیــرد. سرم مــی ســوزد از شــوکی کــه دقایقـی پیـش بـه روحـم وارد شـد. بغضم راچندبـاره قـورت مـی دهـم امـا وجـودم یـک دل سـیر اشـک مـی طلبـد. چشـمهایم را بـاز و بـه خیابـان نـگاه میکنم. پیشـانی ام را بـه پنجـره ی ماشـین می چسـبانم و نفسـم رابایک آه غلیـظ بیـرون میدهـم نمیدانـم ترسـیدم یـا از برخـورد عجیـب پرسـتو جـا خـوردم؟ نمی فهمـم! مگـر چقـدر فاصلـه اسـت بیـن زندگـی کسـی کـه چـادر پوشـش او مـی شـود بـا کسـی ک، دوسـت دارد مثـل مـن باشـد؟ یعنی یـک پارچـه ی دلگیر مـرز بیـن ارامـش گذشـته و غصـه ی فعلـی مـن اسـت؟ نمی فهمـم! بـا پشـت دسـت اشـکهایم را پـاک و بـه راننـده نـگاه میکنـم. یـک تاکسـی بـرای برگشـت بـه خانـه گرفتـم و حـالا درترافیـک مانـده ام. پـای راسـتم را از شـدت استـرس مـدام تـکان مـی دهـم . تلفـن همراهـم خامـوش شـده و حتـا تـاالان مـادرم صدبـار زنـگ زده . باتصـور مواجـه شـدن بـا پـدرم ، چشـمم سـیاهی مـی رود و حالـت تهـوع میگیـرم. نمیدانـم بایـد چه جوابـی بدهـم. اینکـه تـاالان کجـا بودم؟! زیـپ کیفـم را میکشـم و از داخـل یکـی از جیـب هـای کوچکـش آینـه ام را بیـرون مـی آورم و مقابـل صورتـم مــی گیرم. آرایشــم ریختــه و زیــر چشــمهایم ســیاه شــده. بایــک دســتمال زیـر پلکـم را پـاک میکنـم و بادیـدن سـیاهی روی دسـتمال دوبـاره تصویـر چـادرم جلـوی چشـمم مـی ایـد. پشیمونی محیا؟... ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 9⃣2⃣ 🍃خودم به خودم جواب می دهم نمیدونم!! اگر ی
قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی 0⃣3⃣ 🍃میدونـی تابخـوام ازیـن پلـه هـا بیـام بـالا مـردم و زنـده شـدم؟ لباسـت بـوی سـیگار و قلیــون میــده ! ای خدا...دخــتر تــوداری منــو میکشــی. ازکنارم رد شــدی بـوی سـیگار روی چـادرت جونمو گرفـت. از صبـح کجـا بـودی مـادر؟ دخـترتومنـو نصفـه جـون کردی. بخـدا دلم ازت راضـی نیسـت. هرزگاهــی بــه پایــش میــزد و بایــک دســت صورتــش را مــی خراشــد. دلم برایــش مــی ســوزد ، مقصر ایــن اشــکها منــم ! باپشـت دسـت اشـکهایش را پـاک میکنـد و ادامـه مـی دهـد: مـادر بیـا و ازخـر شـیطون بیاپایین. بخـدا باباتـو تـاالان بـزور نگه داشـتم. بـزور خوابید میدونـی اگـر بیـدار بـود چیـکار میکـرد؟ ازوقتـی اومـده میگـه تـو کجایـی؟ منـم گفتـم رفتـی خونـه ی دوسـتت بـرای شـام . کلی بمن حـرف زد. گفـت بـدون اجـازه ی مـن گذاشـتی بـره خونـه ی دوسـتش؟ اگـر اینـو نمی گفتـم چـی میگفتـم؟ میگفتـم دختـرت یـه ماهـه معلـوم نیسـت کجـا میـره باکـی میــره؟ ازاعتمادمــون ســو اســتفاده کرده؟بگــم حرفــای جدیــدش دیوونــم کــرده؟ بگــم چادرتــو درمیاری؟بگــم دخـتـرت کــه رو میگرفــت الان اگــر ارایـش نکنـه کسرشانشـه؟ اره؟ چـی بگم؟ بگـم ظهـری رفتـم کلاس خطاطـی خـبـر ازت بگیــرم.... اســتادت اومــد بهــم گفــت چرادخـتـرت دوماهــه کلاس نمیاد؟ محیــا مامــان دوس داشــتم اون لحظــه زمیــن دهــن وا کنــه و منــو بکشـه توخـودش الان این چه قیافه ای که توداری؟ دنبال این بودی ؟ و بـه صورتـم اشـاره میکنـد. بغـض گلویـم را بـه درد مـی اورد. حرفهایـش برایـم حکـم نمـک زخـم را دارد . چیـزی نمیگویم حرفـی جـز سـکوت بـرای دفـاع نـدارم دسـتش راروی قلبـش مـی گـذارد و نالـه میکنـد. ازجایـم بلنـد میشـوم و سـمتش میـروم کـه دسـتش را چندبـار درهوا تـکان مـی دهـد و میگویـد: نـه! نیـای جلوهـا ! اومـدم بگم اگـر ماراضـی نباشـیم ازت ، خداهم راضـی نمیشـه ، اونوقت ارزوهـات میشـن جـن وتـو میشـی بسـم اللـه دسـتش رابـه دیـوار میگیـرد و بـه سـختی روی دوپایـش می ایسـتد. دامـن گلـدار و کوتاهـش راانقـدر چنـگ زدکـه چـروک افتـاد. دراتـاق رابـاز میکند و قبــل از آنکــه بیــرون بــرود نــگاه پــردردش را بــه سرتاپایــم مینــدازد و بـا حیـرت میگویـد: هنـوز دیـر نشـده. قبل اینکـه حاجـی بفهمـه ، دسـت بـردار ازیـن کارا ! خوشـبخت نمیشـی مادر! بخـدا نمیشـی باتاسـف سرش راتـکان مـی دهـد و ازاتـاق بیـرون مـی رود. ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 و من میمانم و هـزار درد و سـوال درذهنـم کـه هربـار یـک جـور مـی رقصنـد. حتما اگر قضیه ی سپهر را ب
قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی 1⃣3⃣ 🍃باتمـام وجـود داد مـی زنـم : گـوش کـن ایسـان! قبـل اینکـه دهنتــو وا کنــی . گوشــتو وا کــن ببیــن چــی میگــم. درســته ازت کوچیــکترم. درسـته تـاالان حـرف شـمارو گـوش میـدادم . امـا بایـد بدونـی هرچـی باشــم ، خرنیســتم! اون شــب کدومتــون فهمیدیــد ســپهربامن چیکارکــرد؟ شمـاکه میدونسـتید مـن دنبـال هرچـی باشـم، سـمت ایـن کثافت کاریـا نمیـرم. چـرا بهـم نگفتیـد تومهمونـی بسـاط مشـروب و سـیگار و هوسبـازی بـه راهه؟ مـن احمـق بـه شـا اعتمـاد کردم. قراربـود فقـط چـادرم رو کنـار بزارم، نـه آبرومو! اگـر رفاقـت اینه، مـن درشـو گل میگیـرم. آیسـان بیـن حرفـم مـی پـرد: آی آی... تندنروهـا... بـزن بغـل مـام برسـیم! اولاچیــہ واســہ خــودت میــری میدوزی...خــودت اکیــپ مــارو انتخــاب کـردی! وقتـی مـارو انتخـاب کنـی ینـی آمادگـی ایـن چیـزارم داری.. دومـا توخـر کیـف شـده بـودی بـا مـا میومـدی دور دور.. عشـق میکـردی. بحـث کلاس و ایـن چیـزارم خـودت انداختـی وسـط! سـوما همچیـن میگـی سـپهر یـکاری کـرد.. آدم فکـر میکنـہ چـی شـده حـالا ! یـہ دسـتتو گرفتـہ دیگـہ! اوف شـدی حـالا میسـوزی؟؟؟ کفرم می گیرد و دندانهایم را روی هم فشار می دهم. _ آیسان خیلی پستی! آیسـان_ گـوش کـن دخترحاجـی! تـو راسـت میگـی مـن پسـتم.... پسـتم چـون داشـتم کمـک میکـردم بـہ جایـی کـہ دوسـت داری برسـی! _ هـہ! نـہ... تـو داشـتی کمـک میکـردی بـہ جایـی برسـم کـہ خودتـون دوسـت داریـد! بـہ بچـہ هـا بگـو بهـم دیگـہ زنـگ نزنـن آیسان_ ای بابا! دخترخوب! کی دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟ توخـودت آویـزون ماشـدی وگرنـہ نـہ سـنت بـہ مـا می خـورد، نـہ خانواده ات! نـہ تربیـت... باحالـت مسـخره ای ادامـہ مـی دهـد: بـدون همیشـہ دخترتحاجـی میمونـی.... بـرو گونـی سرت کـن! بـای! تـماس قطـع مـی شـود و صـدای بـوق اشـغال درگوشـم مـی پیچـد. بـاورم نـمی شـود ایـن حرفهـا!... فکـر میکـردم درسـت انتخابشـان کـرده ام. مـادرم همیشـہ میگفـت: اینـا بـرات رفیـق نمیشـن. ولشـون کـن تـا ولـت نکـردن... پوزخندی می زنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن. چــه خــوش خیــال بــودم کــه گـمـان میکــردم ، ناراحتــی مــن، ناراحتــی آنهاسـت. فهمیـدم کـه برایشـان هیـچ وقـت مهـم نبـودم. تلفنـم را روی میــز میگــذارم و ازجــا بلنــد مــی شــوم. موهایــم را چنــگ مــی زنــم و دورم مــی ریــزم . پشــت پنجــره ی اتاقــم مـی ایسـتم و پـرده ی حریـر نباتـی رنـگ را کنـار میزنـم. کسـانی کـه روزی سنگشـان را بـه سـینه ام مـی زدم، امـروز پشـتم راخالـی کردنـد. دوسـت کـه نـه. دورم یـک لشـگر دشـمن داشـتم. بایـک تـل موهایـم راعقـب مـی دهـم و از پلـه ها پاییـن مـی روم. تصمیمم راگرفتــه ام. بایــد بــا پــدرم صحبــت کنــم. بــه اتــاق نشــیمن مــی روم و بانـگاه دنبـال مـادرم مـی گـردم. یـک دفعـه از پشـت کابینـت آشـپزخانه بیـرون مـی آیـد و لبخنـد نیمـه ای مـی زنـد. ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃آرامـش را میتـوان براحتـی درچشـمـانش دیــد. یــک هفتــه ازخانــه بیــرون نرفتــه ام و ایــن قلبــش
نویسنده : میم.سادات هاشمی 2⃣3⃣ 🍃پـدرم نـگاه سرد و جـدی اش را بـه زمیـن مـیدوزد _ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری ، همین و بس! و بـه سـمت اتـاق مـی رود. عصبـی مـی شـوم ، تمـام جراتـم راجمـع میکنـم و بلنـد جـواب مـی دهـم: مگـه زوره خـب پدرمـن؟دلم نمیخواد ، بابـا ازش بـدم میـاد ! ایـن حجـاب قدیمیـه. الان عـرف جامعـه رو ببین! خیلـی وضـع خرابه. چـادری هـارو مسـخره میکنـن. پشـت هـم حرفهـای احمقانـه میبافـم و دسـتهایم را درهـوا تـکان میدهـم. سرجایـش مـی ایسـتد و میگویـد: بـدون همیشـه کسـایی مسـخره میشـن کـه ازهمـه جلوتـرن... حرصـم مـی گیـرد و بـه طـرف پلـه هـا مـی دوم. درکـی نـدارم. بنظـر مـن چـادر یـه پوشـش عقـب مونـده اس! خــودم رو دراتاقــم زندانــی و در رو بــه روی همــه قفــل کــردم. بایــد بــه خواسـته ام مـی رسـیدم. مـادرم پشـت در بـرام سـینی غـذا مـی گذاشـت و التمـاس مـی کـرد تـا در رو بـاز کنـم. از طرفـی هـم پـدرم مـدام صـداش رو بـالا مـی بـرد کـه: ولـش کـن! اینقـدر نازشـو نکـش! غـذا نمیخـوره؟ مهـم نیـس! اینقـد لوسـش نکـن... بـا ایـن جمـات بیشـتر سر لجبـازی مـی افتـادم. سـه روز بـه همیـن روال گذشــت. غــذای مــن روزی ســه چهــار عــدد بیســکوئیت نارگیلــی داخــل کمـدم بـود. نصفـه شـب هـا هـم از اتاق بیـرون می اومـدم تابه دستشـوئی بـرم و بطـری کوچکـم رو از آب پـر کنـم. روز چهـارم بـازی بـه نفـع مـن تمـوم شـد. یـه بیسـکوئیت نارگیلـی رو در دهانـم مـی چپونـم و پشـت بنـدش چنـد جرعـه آب مـی نوشـم. بـا بـی حوصلگـی پشـت پنجـره روی تخـت مـی شـینم و بـه آسـمون نـگاه مـی کنـم. بطـری آبـم رو لـب پنجـره میگـذارم و روی تخـت دراز مـی کشـم. خیـره بـه سـقف، زیـر لـب زمزمـه میکنـم: خداکنـه زودتـر راضـی شـن! پوسـیدم تـو ایـن اتـاق! غلت می زنم و به پهلو می خوابم _ حداقل زودتر حموم میرم! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت 4⃣3⃣ 🍃نـگاه سردش تامغـز اسـتخوانم رو مـی سـوزونه. آب دهانـم رو قـورت میـدم و با لبخنـد سـلام م
قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی 5⃣3⃣ 🍃محمـد مهـدی پناهـی باوجـود ریـش نـه چنـدان کوتـاه و یقـه ی بسـته اش، درنظـرم امـل و عقـب مانـده نبـود!! جـذب تیـپ و منـش عجیبـش شــدم. ذهنــم را بــه بــازی گرفتــم و در مدتــی کــم از او شــدیدا خوشــم آمـد. تأهـل او باعـث شـد خـودم را بـه راحتـی توجیـه کنـم: مـن فقـط بـه دیـد یـه اسـتاد یـا پـدر دوسـش دارم! اواسـط دی مـاه، یکـی از هـم کلاسـی هایـم کـه دختـری فوضـول و پرشـور بـود خبـر آورد کـه از خـود آقـای پناهـی شـنیده: نمیخـوام بچـه هـا بفهمـن از شـیدا جـدا شـدم! نمیدانــم چــرا باشــنیدن ایــن خـبـر خوشــحال شــدم! میگفــت کــه اســتاد درحالـی کـه باتلفـن صحبـت مـی کـرد بـا ناراحتـی ایـن جمـات را بیـان کـرده. بعـد از آن روز فکـرم حسـابی مشـغول شـد! همـه چیـز برایـم بـه معنــای » محمدمهــدی » بــود! یــک مــرد مذهبــی و بااخــلاق کــه چهــره ی معمولـی اش از دیـد مـن جـذاب بـود! بـه مـرور بـه فکـرم دامـن زدم و رویاهــای محــال را درذهنــم ردیــف کــردم، منــی فهمیــدم کــه همــراه باچـادرم کمـی حیـا را هـم کنـار گذاشـتم! در کلاس بـه عقـب رفـن مقنعـه ام توجهـی نمـی کـردم و بعـد از فهمیـدن ماجـرای طـلاق از شـیدا، از زیبـا دیـده شـدن هـم لـذت مـی بـردم! بـی اختیـار دوسـت داشـتم کـه کمـی خودنمایـی کنـم. خلاصه خیلـی دوس داشـتم محمدمهـدی نـگام کنـه!! لبهایــم را روی هــم فشــار مــی دهــم و بــه اشــکهایم فرصــت آزادی مــی دهـم. لعنـت بـه مـن و حماقـت هجـده سـالگی! چـرا کـه هرچـه کلـمات را واضـح تـر ثبـت کنـم، بیشـتر از خـودم متنفـر مـی شـوم، نمتوانـم جلوی تصویرهـا را بگیـرم! تمـام آن روزهـا مقابـل چشـانم رژه مـی رونـد... 🍃بــه بهانــه ی درس و تســت و معرفــی کتابهــای کنکــور شمــاره ی اســتاد را گرفتیــم. هربــار دنبــال یــک ســوال مــی گشــتم تــا از خانــه بــه تلفــن همراهـش زنـگ بزنـم و او باجدیـت جـواب بدهـد! بگویـد: بلـه! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 مـادرم چنـد بـاری دسـتمال را خیــس مــی کنــد و روی پیشــانی و پاهایــم مــی گذارد. خــم مــی شــو
قبله ی من 6⃣3⃣ 🍃 راستش؟ _ دوروزه تب کردم! مکث می کند و اینبار جدی می پرسد: _ دروغ گفتی؟؟؟ _ ببخشید! _ دختر خوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟! _ نه! _ برو دکتر! باشه؟ دردلم قند آب می شود. _ چشم! _ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدنـم گـر مـی گیـرد. چـه گفـت؟؟؟!!! خـدای مـن یکبـار دیگـر مـی شـود تکـرار کنـد؟؟؟؟!! دهانـم را از جـواب مشـابه پـر میکنـم کـه مـادرم بـه اتاقـم مـی آیـد و مـی گویـد: ناهارحـاضره! بیارم؟ با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه! محمدمهدی تکرار می کند: میبینمت درسته؟ _ بله حتما! از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟ چـه بـد موقـع بـه اتاقـم آمـد . خیلـی عـادی یـک دفعـه میگویـم: امـم... راسـتی اسـتاد! میخواسـتم خـودم زنـگ بزنم و بگـم کجاهـا رو درس دادید! زیـر چشـمی مـادرم را زیـر نگاهـم مـی گیـرم. جملـه ام جـواب سـوالش را مـی دهـد. لبخنـد گرمـی میزنـد و از اتـاق بیـرون مـی رود. محمدمهـدی_ خیلـی خوبـه کـه اینقـد پیگیـری! ولـی الان بایـد حواسـت بـه خـودت باشـه! _ اونو که گفتم چشم! _ بی بال دختر! _ لطف کردید زنگ زدید، خیلی خوشحال شدم! _ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم! جملاتــش پــی در پــی مثــل ســطلهای آب سرد روی سرم خالــی مــی شــد. لـب مـی گـزم و جـواب میدهـم: بـازم لطـف داریـد! _ مزاحــم اســتراحتت نمـی شــم! بــرو بخــواب. دکــتر یــادت نــره. چهارشــنبه... جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون! _ آفرین! فعلا خداحافظ! _ خدافظ! تلفـن را قطـع میکنـم و بـرای پنـج دقیقـه بـه صفحـه اش خیـره میمانـم. حـس میکنـم خـوب شـدم! دوسـت دارم بلنـد شـوم و تا شـب از خوشـحالی برقصـم! امـا حیـف تمـام بدنـم درد میکنـد! نـمی فهمیـدم گنـاه بـه قلبـم نشسـته! بـه اسـم علاقـه بـه اسـتاد و حـس پدرانـه، خـودم را درگیـر کـردم! شـاید بـاورش سـخت باشـد. مـن همانـی هسـتم کـه از مهمانـی رسـتمی بیـرون زدم تـا بـه یـک مـرد غریبـه نزدیـک نشـوم... امـا توجهـی نکـردم کـه همیشـه میگوینـد: یکبـار جسـتی ملخـک!... ❣ @Mattla_eshgh
قبله ی من 7⃣3⃣ 🍃راهـرو را پشـت سر میگـذارم و باتنـه زدن بـه دانـش آمـوزان خـودم را از مدرسـه بـه بیـرون پـرت میکنـم. یکـی ازسـال دومـی هـا داد مـی زند: هـوی چتـه! برایـش نـوک زبانـم را بیـرون مـی آورم و وارد خیابـان مـی شـوم. بـه طـرف همانجایـی کـه صبـح پیـاده شـدم ، حرکـت میکنـم. سر کوچـه منتظـر مـی ایسـتم. روی پنجـه ی پـا بلنـد مـی شـوم تـا بتوانـم مدرسـه را ببینـم. حتـا الان مــی آیــد. یکدفعــه دســتی روی شــانه ام قــرار میگیــرد. نفســم بنــد میآیــد و قلبــم میایســتد. دســت را کنــار مــی زنــم و بــه پشــت سر نــگاه میکنـم. بادیـدن لبخنـد نیمـہ محمدمهـدی نفسـم را پرصـدا بیـرون مـی دهـم و دسـتم را روی قلبـم مـی گـذارم. دسـتهایش را بـالا مـی گیـرد و میگویـد: مـن تسـلیمم! چیـہ اینقـدر ترسـیدی؟! _ من..فک...فکر کردم کہ... _ ببخشـید! نمیخواسـتم بترسـی! تـو کوچـہ پـارک کـردم قبـل ازینکـہ تـو بیـای! _ نہ آخہ...آخہ...شام... تنــد تنــد نفــس مــی کشــم. بــاورم منــی شــود! دســتش را روی شــانہ ام گذاشــت! طــوری کــہ انــگار ذهنــم را مــی خوانــد، لبخنــد معنــا داری مــی زنــد و میگویـد: دسـتمو گذاشـتم رو بنـد کولـہ ات، خـودم حواسـم هسـت دخـتر جـون! آب دهانـم را قـورت مـی دهـم و لـب هایـم را کـج و کولـہ مـی کنـم. امـا نمیتوانـم لبخنـد بزنـم! بـرای آنکـہ آرام شـوم خـودم را توجیـه میکنـم: رو حسـاب اسـتادی دسـت گذاشـت! چیـزی نشـده کـہ! نفسـهایم ریتـم منظـم بـہ خـود مـی گیـرد. سـوار ماشـین مـی شـوم. نـگاه نگرانـش را مـی دوزد، بـہ دسـتم کـہ روی سـینه ام مانـده. هنوزم تند میزنہ؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟! دسـتم را برمیـدارم و بارنـدی جـواب مـی دهـم: نـہ! خوبـہ! همینجـوری دسـتم اینجـا بـود! _ آها! _ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟! _ گرسنت نیست؟ _ یکم! _تا برسیم حسابی گرسنت میشہ! نمیدانـم کجـا مـی خواهـد بـرود! ولـی هرچـہ باشـد حتـا فقـط بـرای درس هـای عقـب مانـده و یـک گـپ معمولـی اسـت! بازهـم خـودم را توجیـہ میکنـم: یـہ ناهـار بـا اسـتاده! همیـن! سرعــت ماشــین کــم مــی شــود و در ادامــہ مقابــل یــک آپارتمــان مــی ایسـتد. پنجـره را پاییـن مـی دهـم و بـہ طبقاتـش زل میزنـم. چـرا اینجـا اومدیــم؟! بــہ ســمتش رو میگردانــم و بــا تعجــب مــی پرســم: اســتاد؟! اینجــا کجاســت؟! میخندد _ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟! گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگہ.... کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو ❣ @Mattla_eshgh