eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
شـانہ بـالا مینـدازم و پیـاده مـی شـوم. سریـع بـا قدمهـای بلنـد بـہ طرفـم مـی آیـد و شـانہ بـہ شـان
قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی 🍃 کلیـد را درقفـل مینـدازد و در را بـاز میکنـد. عطـر گـرم و مطبوعـی از داخـل بـہ صورتـم مـی خـورد. لبخنـد یخـی میزنـد و جلوتـر از مـن بدون تعـارف وارد مـی شـود. حتـم دارم در دنیایـی دیگـر سـیر میکند، حـرف مـن شـوک بـدی برایـش بـود. پیـش از ورود کمـی مکـث میکنـم. نفـس عمیـق مـی کشـم تـا تپـش هـای نامنظـم قلبـم را کنـترل کنـم. بـا دودلـی کتونـی هایـم را در مـی آورم و درجـا کفشـی سـفید و کوچـک کنـار در مـی گـذارم. پذیرایـی نـہ چنـدان بـزرگ کـہ مسـتقیم بـہ آشـپزخانہ ختـم مـی شـود. چیدمانـی سـاده امـا شـیک. کولـہ ام را روی مبـل راحتـی زرشـکی رنـگ مــی گــذارم و بــہ دنبالــش مــی روم. بلنــد مــی گویــد: ببخشــید تعــارف نزدم! بـہ خونـم خـوش اومــدی. شــانہ بـالا مینــدازم _ نہ! اشکالی نداره! بـہ طـرف اتـاق بزرگـی مـی رود کـہ در ضلـع جنـوب شرقـی و بعـداز اتـاق نشـیمن واقع شـده. با سر اشـاره مـی کنـد کـہ مـی توانـم بـہ اتـاق بـروم. امـا نیرویـی از پشـت لباسـم را چنـگ مـی زنـد. بـی اختیـار سرجایـم مـی ایسـتم _ نہ! منتظر میمونم! وپشـتم را بـہ دراتـاق خـواب میکنـم. در را مـی بنـدد و بعـداز چنـد دقیقہ ـ بـا یـک تـی شرت سـبز فسـفری و شـلوار کتـان کـرم بیـرون مـی آید. چقـدر خـوش لبـاس اسـت! او باهمـہ فـرق دارد هـم ریشـش را نگـہ میدارد و هـم تیـپ خوبـش را ! چـہ کسـی گفتـہ هرکـس کـہ مذهبـی اسـت نبایـد رنگهـای شـاد بپوشـد؟! بـہ سـمت مبـل سـہ نفـره ای مـی رودکـہ کنـارش میـز تلفـن کوچـک گردویـی گذاشـتہ شـده. خـودش را روی مبـل مینـدازد و یـک آه بلنـد میگویـد و بـہ بدنـش کـش و قـوس مـی دهـد. پناهی_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشی! وبعد بہ مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی!؟ جلــو مــی روم و مقابلــش مــی نشــینم. تلفــن را برمیــدارد و مــی پرســد: غذاچــی میخــوری؟! ملایم لبخند می زنم _ نمیدونم!! هرچی شام میخورید! _ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میکنی؟ _ آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شام می شدم اخم ساختگی میکند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد. _ جوجہ دوس داری؟! باخجالـت تاییـد میکنـم. بـہ رسـتوران زنـگ مـی زنـد و دو پـرس جوجـہ بابرنـج بـا تمـام مخلفاتـش سـفارش مـی دهـد. تلفـن را قطـع مـی کنـد و یـک دفعـه بـہ صورتـم زل مـی زنـد! گـر میگیـرم و صورتـم را از نگاهـش مـی دزدم. بلنـد مـی خنـدد، ازجـا بلنـد مـی شـود و بـہ طـرف آشـپزخانہ مـی رود. بانـگاه دنبالـش مـی کنـم. پشـت اپـن مـی ایسـتد و مـی پرسـد: آخـہ تـو چـرا اینقـدر خجالتـی هسـتی؟! چیزی نمیگویم. ادامہ میدهد: خب نسکافہ یا قهوه؟! _ نہ ممنون! _ دوست نداری؟! _ نہ نمیخوام زحمت شہ! _ تاغـذا بیـارن طـول میکشـه، الانم یـہ چیـز گـرم میچسـبہ...خب پـس نســکافہ یاقهــوه؟ _ هیچ کدوم! _ نچ! لجبازی! _ نہ آخہ دوست ندارم! _ از اول بگو!... هات چاکلت خوبہ؟ _ بلہ! ده دقیقـہ بعـد بـا دو فنجـان و دو بـرش کیـک وانیلی کہ درسـینی گذاشـت بـہ سـمتم آمـد ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃و ایـن بـار بـا کمـی فاصلـہ کنارم نشسـت. حسـابی گرسـنہ بــودم امــا بــہ آرامــی یــک تکــہ از ســهم کیکــم رابــا چاقــو بریــدم و بــا چنـگال در دهانـم گذاشـتم. چقـدر دوسـت داشـتم خانـہ خودمـان بـودم و تمـام کیــک را یکبــاره در دهانــم میکــردم! از فکــرم خنــده ام گرفــت. محمدمهــدی از چنــد روزی کــہ مریــض بــودم پرســید و خــودش هــم توضیحاتـی کوتـاه راجـب درسـها داد. آخـرش هـم اضافـہ کـرد کـہ بعـد از ناهـار باتمریـن بیشتـرکار میکنیـم! جوجـہ بـا سـالاد و زیتـون کلـی چسـبید. بعـد بـرای درس بـہ اتـاق مطالعہ رفتیـم کـہ بـہ گفتـہ ی خـودش قـرار بـود زمانـی اتـاق بچـہ اش باشـد! پشـت میـز کوچکـی نشسـتیم و تمریـن را شروع کردیـم. توضیحاتـش را بـہ دقـت گـوش میـدادم و گاهـا بـدون منظـور بـہ چشـان و لبـش خیـره مـی شـدم. بعـداز یـک سـاعت خـودکارش را بیـن صفحـات کتـاب ریاضـی گذاشـت و مسـتقیم بـہ چشـانم زل زد! جاخـوردم و کمـی نگاهـم را دزدیـدم امـا ول کـن نبـود! آخـر سر باخجالـت مقنعـہ ام را روی سرم مرتـب کـردم و پرسـیدم: چـی شـده؟! خـودش را جلـو کشـید و بـہ طرفـم خـم شـد. با اسـترس صندلـی ام را چنـد سـانت عقـب دادم. لبخنـد عجیبـش میـان تـہ ریـش مرتبـش گـم شـد پناهی_ واقعا چشامت فوق العاده اس!!! هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شمام هم!!!! و خـودم متعجـب از حـرف مزخرفـی کـہ زده بـودم، سرم راپاییـن انداختـم و دسـتهایم را باحـرص مشـت کـردم محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند. _ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه میکنی؟ از اسـترس پوسـت دسـتم را نیشـگون هـای ریـز میگیـرم و جوابی نمیدهـم. ادامــه میدهد: _ میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟ بازهم سکوت میکنم!ضربان قلبم شدت میگیرد _ خیلی بــده دخترجــون! یــه اداب احتــرام اینکــه وقتــی یکــی داره باهــات حـرف میزنـه بهـش توجـه کنـی. حرفـش منطقـی بـه نظـر میرسـد.سرم را بـه حالـت تاییـد تکانـی میدهـم و نگاهـم را بـه سـختی روی مـردک چشمـانش متمرکـز میکنـم. لبخنـدی از سر رضایــت مــی زنــد و میگویــد: خوبه.حــالا شــد! میدونــی اگــر خــوب نـگام نکنـی نصـف چیزایـی کـه میگـم رونمیفهمـی؟ آرام میگویم: بله!حق باشماست. جملــه هایــش قانــع کننــده بــود. البتــه بــرای مــن! یکدفعــه مــی پرســد: مامــان چشــاش ایــن رنگیــه یــا بابــا؟ _ مامان _ پس مامانتم قشنگه ازتمجیــد غیرمســتقیمش ذوق و تشــکرمیکنم. چیــزی نمیگویــد و دوبــاره درس را از سر میگیــرد. گذرانـدن زمـان درکنـار محمدمهـدی برایـم جـز بهتریـن لحظـات حسـاب میشـد. بـه او اعتـماد داشـتم و بـه راحتـی بـه منزلـش مـی رفتـم. بهانـه هــای مختلفــی هــم هربــار پیــش می آمــد. احســاس میکــردم کــه خــود او هـم بـی میـل نیسـت. مـادرم اوایلـش میپرسـید: چـی شـده بـاز بعضـی روزا دیــر میــای؟! مــن هــم بــا پناهــی هماهنــگ کــردم کــه بــه مــادرم میگویــم: کلاس فــوق العــاده و خصوصــی برایــم گذاشــته ایــد. او هــم بــا خوشــحالی پذیرفــت و زیرلــب گفــت: خیلــی بلایـی هــا پـای مـن بـه حریـم خصوصیـو درواقـع مرکـز اشـتباهاتم بـاز شـد. رفتـه رفتــه دیگــر توجیهــی برایـم بوجـود نمی آمــد دیگـر خجالـت نمیکشــیدم از تصـور دوسـت داشـتنش. با دلی قـرص و محکـم بـه تفکراتـم دامـن میـزدم. دیگـر او برایـم فقـط یـک اسـتاد نبود. صحبتهایـم بـا او رنـگ و روی دیگـری بـه خـود گرفتـه بـود. خـودم را غـرق در آزادی و شـادی میدیدم. نـام دختری کـه خـبر جدایـی محمدمهـدی را بـه گوشـم رسـاند سمیـرا بـود. قابـل اعتمـاد بنظـر مـی رسـید. پوسـت تیـره و چشـای درشـتش بـرام جالـب بود. شـبیه ســیاه پوســتا بــود امــا از هـمـان خوشــگلها! هرباراز خانــه ی محمدمهــدی برمیگشــتم بــه او زنــگ مــی زدم و ارحرفهایـمـان میگفتــم. اوهــم غــش غـش میخندیـد و گاهـا میگفـت: دروغ؟ برو! بـاورش نمـی شـد کـه ما اینقـدر سریـع باهـم راحـت شـده باشـیم. از سـخت گیـری هـای خانـواده ام هـم خبـر داشـت. میگفت : پـس چـرا ایـن تـوکلاس اینقـد گنـد دماغـه؟ مـن هـم میخندیــدم و بــا حماقــت میگفتــم: خــب محیــا باهمــه فــرق داره!
🍃تمــام دنیـای مـن لبخندهـای محمدمهـدی بود. دنیایـی کـه خـودم بـرای خـودم سـاخته بـودم. دنیایـی کـه هرلحظـه مـرا بیشتـر درخـود میکشـید و فـرو میخـورد. به سقف خیره میشوم و با دهانم صدا در می آورم. از عصرجمعــه متنفرم. ازبچگی عــادت داشــتم باصــدای دهانــم مغزهمــه را تیلیـت کنم. اینبارهـم نوبـت مـادرم بـود کـه صدایـش سریـع درآمـد: نمیـری دختر!چرااینقـد بااعصـاب بـازی میکنـی؟! سرجایـم میشـینم و بـه چهـره ی کلافـه اش بـا پررویـی زل مـیزنـم. _ خــا حوصلــم سر رفتــه! و بــاز صــدا در میــاورم! روبــه روی تلویزیــون نشسـته و سـالاد درسـت میکنـد. مـن هـم کـه تاچنـد دقیقـه ی پیـش روی مبــل لم داده بـودم، ارجـا بلنـد میشـوم و کنـارش میشـینم. پیازدســتش میگیــرد و بااولیــن بــرش زیــر گریــه میزند. باتعجــب نگاهــش میکنــم _ وا!چی شد؟ چاقوی کوچک با دسته زرد را بالا می آورد و بابغض جواب میدهد: _ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟ بااسترس میپرسم: کی کیوگذاشت؟ با سرچاقو به صفحه ی تلویزیون اشاره میکند و ادامه میدهد: _ این پسره متین!! گذاشت رفت! دوزاری ام مــی افتدمنظـورش سریــال مزخرفــی اســت کــه هرشــب پایــش میشـیند. هوفـی میکنـم و بلنـد میگویـم: مادرمـن دلت خوشـه ها!نشسـتی واسـه یـه تخیـل فانتـزی اشـک میریـزی!! اخم میکند _ نگفتم که توام گریه کنی! میخنـدم و یـک خیـار نصفـه کـه درظـرف سـالاد بـود برمیـدارم و بـه طـرف اشــپزخانه میروم. بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟! _ وای مامان کارامو کردم. _ ببینـم ایـن اسـتاده مـرد خوبیه؟! بابـات خیلـی نگرانتـه. میگـه این اسـتاده میشنگه _ نه مادرمن.بابا بیخود نگرانه اون زن داره. _ اخه خیلی جوونه. باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبه! مامان_خالصه مراقب باش دختر!... به غریبه هااعتمادی نیست. _ استادمه ها. دریخچال را باز میکنم و بطری کوچک آبمیوه ام رابرمیدارم مامــان_ میدونــم .میدونــم! ولــی ...حــق بــده دلــش شــور بیفته!بالاخــره خوشــگلی..سرزبون داری. _ خب خب؟! دربطری را باز میکنم و سرمیکشم مامـان_ الحمداللـه یـه چـادر سرت نمیکنـی کـه خیالمـون یخـورده راحـت شـه. ابمیـوه بـه گلویـم میپـرد. عصبـی میگویـم: ینـه هنـوز زندگـی مـا لنـگ یـه چادرمنه؟! ازجـا بلنـد میشـود و بالبخنـد جـواب میدهد:نـه عزیزم!خداروشـکرعصاب نـداری دوکلمـه بهـت حـرف بزنـم! _ اخـه همـش حرفـای کهنـه و قدیمـی !بـزرگ شـدم بخدا. اونم مـرد خوبیه. بنـده خـدا خیلـی مراقب درسـمه. نمـره هامـم عالیه. شانه بالا میندازد _ خب خداروشکر که مرد خوبیه. خدابرا زنش نگهش داره. دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد که نگه نداش. اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره! و با حالتی مسخره میخندم روی میـز میشـینم و بـا شـکلک ادای معلـم زیسـت را درمـی آورم و همـه غـش غـش میخندنـد! همیشـه درایـن کارهـا مهـارت خاصـی داشـتم. سمیـرا کـه ازخنـده قرمـز شـده روی صندلـی ولـو می شـود. همـان لحظـه چندتقه بــه درمیخــورد معــاون آموزشــی وارد کلاس مــی شــود. سریــع ازروی میــز پاییـن میپـرم و سرجایـم مثـل بچـه تخـس هـا آرام میشـینم. موهایـم راکـه بخاطـر تحـرک بیـرون ریختـه زیـر مقنعـه ام میدهـم و بـه دهـان خانـوم اسمـاعیلی خیـره مـی شـود. یـک برگـه نشـانمان میدهـد کـه زمـان برگـزاری ازمــون هــای مختلــف و تســت زنیاســت. هربخــش را بــا هایالیــت یــک رنـگ کـرده. چـه حوصلـه ای. برگـه را بـه مسـئول کلاس میدهـد تـا بـه بـرد بزنـد. درسـم خـوب بـود، اماهنـوز انگیـزه ی کافـی بـرای کنکـور نداشـتم. خانـوم اسمـاعیلی بعـداز توصیحاتـش ازکلاس بیـرون میـرود و دوبـاره بچـه هـا مثـل زندانیهـای بـه بندکشـیده ازجـا میپرنـد و مشـغول مسـخره بـازی مـی شـوند.سمیرا کـه بابرگـه هـای امتحانـی خـودش رابـاد مـی زنـد بـا لـب و لوچـه آویـزان میگویـد: وای کنکـور ! درسـش خـوب نبـود و همیشـه سرامتحـان باسرخـودکارش پایـم را سـوراخ میکرد. یـا مـدام باپیـس پیـس کـردن نـدا میـداد کـه حسـابی تـو گل گیـر کـرده لبخنـد میزنـم _ خب نده. _ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟! _ چه میدونم! خب بده! _ برو بابا توام بااین راهنماییت! خــب خودمــم نمیدونــم میخــوام چــی بخونــم تودانشــگاه!اصن انگیــزه نــدارم!! _ واقعـا؟! مـن همـش فکـر میکـردم ،میخـوای بـری دانشـگاه تـااز دسـت خانـوادت خـلاص شـی! مثل گیج ها میپرسم: یعنی چی؟ _ بابـا خیلیـا میـرن دانشـگاه تـا یکوچولـو ازاد شـن. خیلیـام درس میخونـن بـرن یـه شـهر دیگـه کلا مامـان باباهـا نباشـن! هـاج و واج نگاهـش میکنم.یکدفعـه ازجـا مـی پـرم و میگویـم: ببیـن یـه بـار دیگـه بگـو! داستان هرشب بجز جمعه ها در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
*🌺 الســلام علیـــک یا سیدی و مولای* *یا حــــــجة بن الحسن🌺* ✍شـاعر شده ام تا ڪہ قلـم بردارم ❤از قلـب مبارڪ تو غـم بردارم ❤"آقا" تو براے من دعا ڪن ڪہ فقط ✍در راه رضـاے تو قـدم بردارم ... @Mattla_eshgh
سلام عذر خواهی میکنم ازصبح تاالان پست نذاشتم حقیقتش ، اینترنت خطم اختلال بوجود اومده بود براش😢 الان خداروشکر وصل شد خببب منتظرتون نمیذارم میرم سراصل مطلب ،یعنی داستان☺️😀
مطلع عشق
🍃تمــام دنیـای مـن لبخندهـای محمدمهـدی بود. دنیایـی کـه خـودم بـرای خـودم سـاخته بـودم. دنیایـی کـه
قبله ی من 9⃣3⃣ نویسنده : میم.سادات هاشمی 🍃چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟! _ همین ...این این...این چیز... _ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیــزی درذهنــم جرقــه میزند! دســتهایم را دوطــرف صورتــش میگــذارم و لپهایـش را بـه طـرف داخـل فشـار میدهـم: وای سمیـرا تـو فـوق العـاده ای فـوق العـاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد _ چته تو!؟ دیوونه .درسـته! حرفش کامـا درسـت اسـت !!! نجـات واقعـی یعنـی رفـتن بـه جایی کـه خانواده ات نیسـتند!! پاکـت چیپـس را بـاز و بـہ مـادرم تعـارف میکنـم. دهنـش را کـج و کولـہ میکنـد و میگویـد: اینـا همـش سرطانـہ! بازبـان نـمک دورلبم را پـاک میکنم _ اوممم! یہ سرطان خوشمزه! _ اگہ جواب ندی نمیگن لالی مادر! میخنـدم و بـه درون پاکـت نـگاه میکنـم. نصفـش فقـط بـا هـوا پـر بـود! کالهـردارا ! مـادرم عینکـش را روی بینـی جـا بـہ جـا میکنـد و کتاب آشـپزی مقابلـش را ورق مـی زنـد، حوصلـہ اش کـہ سرمـی رود کتـاب مـی خوانـد! باهـر موضوعـي! امـا پـدرم بیشـر بـہ اخبـار دیـدن و جـدول حـل کـردن، علاقـہ دارد... ومـن عنـر مشـرک میـان ایـن دو نازنیـن خداروشـکر فقـط بـہ خـوردن و خوابیـدن انـس دارم! نمیدانـم شـاید سر راهـی بـودم! عینکش را روی کتـاب میگـذارد و بـی هـوا مـی پرسـد: محیـا؟! _ بعلہ!؟ _ این پسرخالت بود... چیپسی کہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم... من_ کدوم پسرخالہ؟! _ همین پسرخالہ فریبا ... _ خو؟ _ پسره خوبیہ نہ؟ بسم الله! چطو؟ _ هیچی هیچی! دوبـاره عینکـش را مـی زنـد و سرش داخـل کتـاب مـی رود! بـرای فـرار از سـوال بـودارش بـہ طـرف اتاقـم مـی روم. مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!! روی تخـت ولـو مـی شـوم و پاکـت را روی سـینہ ام میگذارم. فکرم حسـابی مشـغول حرفهـای سمیراسـت! » اون عقـب مونـده هـم خـوب حرفـی زدا! اگر...اگــر بتونــم خــوب درس بخونــم... خــوب کنکــور بــدم!.... اگر...اگــر ...وای ینـی میشـہ؟! « غلـت مـی زنـم و مشـغول بـازی بـا پرزهـای پتـوی گلبافـت روی تختـم مـی شـوم. پاکـت چپـہ مـی شـود و محتویاتـش روی پتـو مـی ریـزد. اهمیتـی نمیـدم و سـعی میکنـم متمرکـز کنم! مشـکل اساسـی مـن حـاج رضاسـت! » عمـرا بـزاره بـری محیـا! زهـی خیـال باطـل خنگـول! امم..شـایدم اگـر رتبـه ی خوبـی بیـارم، دیگـہ نتونـہ چیـزی بگـہ! چرابایـد مانــع موفقیتــای مــن بشــه؟! « ایــن انصافــہ؟! « پلــک هایــم راروی هــم فشـار میدهـم و اخـم غلیظـی بیـن ابروهایـم گـره مـی زنـم. » پـس محمـد مهـدی چـی؟! مـن بهـش عـادت کـردم! « روی تخت مینشـینم و بـہ موهای بلنـدم چنـگ میزنـم و سرم را بیـن دسـتانم میگیـرم. « اون سـن باباتـو داره! میفهمـی؟! درضمـن! ایـن تویـی کـہ داری بهـش فکـر میکنـی وگرنـہ بـرای اون یـہ جوجـہ تخـس لجبـازی! » ازتخـت پاییـن مـی آیـم و مقابـل آینـہ روی در کمدم می ایستم
🍃 انگشـت اشـاره ام را بـرای تصویـرم بـالا مـی آورم و محکـم میگویـم: کلـہ پـوک! خـوب مختـو کار بنـداز! یامحمدمهـدی یـا آزادی! فهمیـدی؟! « بـہ چشـان کشـیده و مردمـک براقـم خیـره مـی شـوم! شـاید هـم نـہ ! چـرا یا...شـاید هـردو باهـم بشـود! پوزخنـدی مـی زنـم و جـواب خـودم رامیدهـم : خـل شـدی؟! یعنـی توقـع داری باهـاش ازدواج کنـی؟! خداشـفات بـده! انگشـتم را پاییـن مـی آورم: خـب چیـه مگـہ! تحصیـل کـرده نیسـت کـہ هســت! خــوش تیــپ نیســت کــہ هســت! خــوش اخــاق و مذهبــی ام هسـت! حـاال یکوچولـو زیـادی بـزرگ تـر ازمنـہ! و...و...زنـم داشـتہ! شـاید بتونـم بـا ازدواج بـااون هـم بـہ مـرد مـورد علاقـم برسـم هـم بـہ آزادی...بــہ درس و دانشــگاه و هرچــی دلم میخــواد! « پشــتم رابــہ آینــہ میکنـم« ایـن چـہ فکریـه!؟ خدایاکمـک! اون بیچـاره فقـط بـہ دیـد یـہ شـاگرد بهـم نـگاه میکنـہ، اون وقـت من!...خیلـی پـررو شـدی دختـر! » گیــج و گنــگ بــہ طــرف کیفــم مــی روم و تلفــن همراهــم رااز داخلــش بیـرون مـی آورم. شـاید یکـم صحبـت کـردن باسمیرتاحـالم رابهتـر کنـد. بــا اشــتها چنــگالم را در ظــرف ســالاد فــرو میــرم و مقــدار زیــادی کاهــو وسـس داخـل دهانـم میچپانـم. پـدرم زیرچشـمی نگاهـم میکنـد و خنـده اش میگیـرد. مـادرم هـم هرزگاهـی لبخنـد معنـادار تقدیمـم میکنـد. بـی تفــاوت تکــہ ی آخرمرغــم را دردهانــم میگــذارم و میگویــم: عالــی بــود شـام! بـازم هسـت؟! حاج رضا_ بسہ دختر میرتکی! _ یکوچولو! قد نخود! خواهش! مامــان ظرفــم را میگیــرد و جلــوی خــودش میگــذارد. بااعتــراض میگویــم: خـب چـرا گذاشـتی جلـوت؟! پــدرم باخونــسردی لبخنــد میزنــد و جــواب میدهــد: باباجــون دودیقــہ بادقــت بــہ حرفــای مــادرت گــوش کــن! دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما! مـادرم دور لبـش را بادسـتمال تمیـز میکنـد و بـی مقدمـہ میگویـد: حسـام باخالـہ فریبـا حـرف زده گفتـہ بریـم خواسـتگاری محیـا! دهانم باز می شود. _ چیکا کرده؟! _ هیچی! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگاری! بہ پشتیی صندلی تکیہ میدهم _ اون وقت خالہ فریبام خوشحال شده زنگ زده بہ شما ، آره؟ _ باهوش شدی دختر ! _ بعد ببخشید شام چی گفتید؟! _ گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روی چهره ی شکفتہ از لبخند کج پدرم می چرخد... بابا شام چی گفتید؟؟؟! پــدرم یــک لیــوان دوغ بــرای خــودش میریــزد و شــمرده شــمرده جــواب میدهــد: _ حسـام جـوون بـدی نیـس! پسرخالتـہ! ازبچگـی میشناسیمش...لیسـانس گرفتـہ و سرکار مشـغولہ! سربـہ زیره...بـہ مـام میخـوره! چـی بایـد میگفتم بنظـرت دختـر؟! حرصم میگیرد. دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم. _ یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟! چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد _ چــرا عزیــزم هســت! بــرای همیــن داریــم بــرات میگیم...مــا موافقــت کردیــم توچــرا میگــی نــہ؟! محکم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین! مـادرم باتعجـب مـی پرسـد: وا خـب یبـار بگـی ام میفهمیـم! بعـدم ایـن پـسره چشـہ؟! _ چش نی دماغہ! خوشم نمیاد ازش! مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!! فکـری بـہ ذهنـم مـی زنـد! خـودش جـواب دسـتم داد! قیافـہ ای حـق بـہ جانـب بـہ خـودم میگیـرم و آرام میگویـم: بلـہ! ...هنـوزم میگـم! چطـوری بــہ کســی کــہ بهــش میگفتــم داداش و هــم بازیــم بــوده، الان بــہ دیــد خواستگار نگاه کنم؟
🍃مـادرم خـودش را لـوس میکنـد و چندبـار پشـت هم پلـک میزنـد و میگوید: اینجـوری نـگاش کن! واقعـا خانـواده ی سرخوشـی دارم هـا! صندلـی ام را سر جایـش هـل میدهم و دوبـاره تاکیـد میکنـم: نـہ نـہ نـہ! همیـن کـہ گفتـم! بگیـد محیـا رد کرد! دراتـاق را پشـت سرم مـی بنـدم و کولـہ پشـتی ام راروی تختـش میگـذارم. بـوی ادکلـن تلـخ درکل فضـا پیچیـده. یـک عکـس بـزرگ سـیاه و سـفید بـالای تختـش دیـوار کـوب شـده! ازداخـل کولـہ پشـتی ام یـک تونیـک بـا روسری بیـرون مـی آورم .تونیـک را تـن و روسری را بـا سـلیقہ سرم میکنـم. مقـداری از موهـای عسـلی ام را هـم یـک طـرف روی یکـی از چشـانم مـی ریـزم. کمــی بــہ لبهایــم ماتیــک مــی زنــم و از اتــاق بیــرون مــی روم. پشــت درمنتظـر ایسـتاده. بادیدنـش میترسـم و دسـتم راروی قلبـم مـی گـذارم. بـا خنـده میگویـد: دختـر اینقـد لفتـش دادی کـم مونـده بـود بیـام تـو! حالـت خوبـہ؟! _ بلہ ببخشید! پشتش رابہ من میکند و بہ سمت اتاق مطالعہ می رود. امـروز دل را بـہ دریـا زده ام! میخواهـم از همـسر سـابقش بپرسـم. فوقـش عصبـی مـی شـود و یـک چیـز سـنگین بـارم میکنـد... لبهایـم راروی هـم فشـار میدهـم و وارد اتـاق مـی شـوم. امـا خبـری از او نیسـت. گنـگ وسـط اتــاق مــی ایســتم کــہ یــک دفعــہ پــرده ی بلنــد و شــیری رنــگ پنجــره ی سرتـاسری اتـاق تکانـی مـی خـورد و صـدای محمدمهـدی شـنیده مـی شـود: بیـا تـو ایـوون! پـس ایـوان هـم دارد! لبخنـد مـی زنـم و بـہ ایـوان مــی روم. میــز کوچــک و دوصندلــی و دوفنجــان قهــوه! تشــکر میکنــم و کنــارش مینشــینم. اوایــل مقابلــش مــی نشســتم ولــی الان ... فنجــان را کنـار دسـتم میگـذارد و میگویـد: بخـور سرد نشـہ! لبخنـد مـی زنـم و کمـی قهـوه را مـزه مـزه مـی کنـم. شـاید الان بهتریـن فرصـت اسـت تـا گـپ بزنیـم! مسـتقیم و خیـره نگاهـش میکنـم. متوجـه مـی شـد و میپرسـد: جـان؟ چـی شـده؟ _ یہ سوال بپرسم؟! _ دوتا بپرس! _ محمدمهدی توخیلی راجب خانواده ی من پرسیدی ولی خودت... بیــن حرفــم میپــرد: وایســا وایســا...فهمیدم میخــوای چــی بگی...راجــب زنمــہ؟ چشمانم را مظلوم میکنم _ اوهوم! صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره می شود _ خـب راستش...راسـتش شـیدا خیلـی شـکاک بود!...خیلـی اذیتـم میکرد.... زندگـی مـا فقـط سـہ سـال دووم اورد!...بـہ رفـت و آمدهام....شـاگردام... بـہ همـہ چیـز گیـر میـداد! حتـی یمـدت نمیذاشـت ادکلـن بزنـم! میگفـت کجـا میخـوای بـری کـہ داری عطـر مـی زنـی! شـاخ درمـی آورم! زن دیوانـہ! مـرد بـہ ایـن خوبـی! باچشـمهای گـرد بـہ لبهایـش چشـم میـدوزم کـہ حرفـش راقطـع میکنـد. _ شــاید بعــدا بیشـتـر راجبــش صحبــت کنــم! حــق بــده کــہ اذیــت شــم بایــاد آوریــش! بہ خوبی بہ او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم. ازتاکسـی پیـاده مـی شـوم و سـمت کوچـہ مـان مـی روم کـہ همـان موقـع پـدرم سرمـی رسـد و موهـای آشـفتہ و آرایـش نـہ چنـدان زیـادم را مـی بینـد. اخـم مـی کنـد و ماشـین را نگـہ میـدارد تاسـوار شـوم. لـب پایینـم رابـہ دنــدان میگیــرم و سریــع موهایــم را زیــر مقنعــہ میدهــم. ســوار ماشــین مــی شــوم. بــدون ســلام و احــوال پرســی مــی گویــد: قــرار نبــود باچــادر حیاتـم بـره! بـود؟ جوابی نمیدهم! _ تو همیشہ این موقع میای خونہ؟! ❣ @Mattla_eshgh
۱۴ ✴️ارتباط با خانواد همسر در دعواها پای خانواده همسرتان را به میان نکشید! مادرت تو را بد بار آورده! به پدرت رفته ای این جملات،چونان چکشی اعتماد به نفس او را می شکند! ❣ @Mattla_eshgh
🍃زمانیکه همسرت عصبانیه ِ سکوت کن ، بعد وقتی که اروم شد، اونموقع از خودت دفاع کن و توضیح بده ، نه اینکه زمانیکه عصبانی شده تو هم شروع کنی به بحث کردن وقتی همسرت عصبانی شده بخوای دفاع کنی از خودت ، بحث تشدید میشه و شاید نشه جبران کرد سکوت توی این مواقع به معنای سوختن و ساختن نیست بریزید دور این حرفای غلط رو ✨ پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم می فرماید: 💫اگر زیادی حرف زدن شما نبود، سرزمین قلب شما چراگاه شیطان نمیشد اون چیزایی رو که من می شنوم و می بینم شما هم می شنیدید و می دیدید (تفسیرالمیزان ج۵) ترجمه آزادی از روایت بود👆 البته سکوت موزیانه بعضی ها واقعا زجر آورِ و از صدتا فحش بدتر، من بحثم با این آدمای از خود راضی نیست. بحث می تونه یکی از راه های ابراز محبت باشد و می تونه با مزاج سردی که داره ، تندی و گرمی مزاج عصبانیت رو آروم کنه بعد از عصبانیت و بهتر شدن حال روحی همسرت و با دادن یک شربت تخم شربتی و تهیه یک غذای ملین ، که مکانیزم اون کاهش صفرا و رفع سوداست با مزاج گرم صحبت کردن مشکلات خودتون رو برطرف کنید @Mattla_eshgh
هدایت شده از AmuzeshSpanish
🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹 🔈🔈 🔔🔔 توجه 📢📣📢📣📢📣📢📣 توجه شروع ثبت نام آموزش زبان اسپانیایی 🇪🇸 به صورت مجازی هزینه کم همیشه در دسترس 🤔🤔 بر طبق متود به روز و کتب بین المللی 😏😏 به صورت خصوصی و گروهی 👏👏 در ترم های مختلف 1⃣2⃣3⃣4⃣5⃣6⃣7⃣8⃣9⃣ زیر نظر اساتید باتجربه و برجسته👨🏻‍🏫👨🏻‍🏫 جهت ثبت‌نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر پیام ارسال بفرمایید 👇👇 @SpanishAmuzesh2019 ⚜⚜ در تلگرام و ایتا ⚜⚜ لینک کانال ما در تلگرام 👇 @AmuzeshSpanish لینک کانال ما در ایتا 👇 @AmuzeshSpanish 🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹