❓بی سوادی یا تعمد ...
🔺تصویری که #صداوسیما از خانه و جهیزیهی یک تازه عروس داماد نشان میدهد ...
💢بعد برنامه میگذارند ازدواج آسان ...
عقل هم چیز خوبی است.
🔸🔹🔸
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده ۱۳ قسمت سیزدهم: فریب شیطان 👇🔰 🔵در احکام فقهی شیعه موارد زیادی از حقوق خانم ها هست ک
.
14
#اصلاح_خانواده
انتظار بیجا!
🔺🔹🔹💠👇✅
🔶در یک خانواده، هم مرد و هم زن باید بعضی موارد رو رعایت کنن.
و بعضی از مبارزه با نفس ها رو بکنن تا زندگی خوبی داشته باشن.
در ادامه چند مورد از کارایی که خانم های بزرگوار باید نسبت به شوهرشون انجام بدن رو تقدیم میکنیم.
اول از همه خانم ها باید دقت کنن که اون مطالبی که در مورد وظایف آقایون گفته شد رو گوش ندن!☺️
مثلا ما گفتیم که مرد باید به همسرش محبت کنه. این وظیفه ی مرد هست.
اما...
اما "زن نباید انتظار محبت داشته باشه از شوهرش" 👌
هر انتظاری از غیر خدا، باعث نا امیدی انسان میشه.
⛔️❌
شما وظایفت رو انجام بده، حالا شوهرت اگه آدم فهمیده ای بود اونم به وظایفش عمل میکنه
اگه آدم فهمیده ای نبود و به وظایفش عمل نکرد "مهم نیست."✔️✔️
شما صبح تا شب حرص نخور!
اون اگه عمل نکرد خودش میره جهنم. نگران نباش.
پس اولین کاری که میکنی این باشه که
صبح تا شب به فکر حق و حقوقت نباشی. اگه بهت محبت کرد خوبه. اگه نکرد مهم نیست.
حله؟
نگاهت به وظایفت باشه در زندگیت برای اینکه عبد بشی.
#توصیه_به_خانمها
🔺➖🔵➖Ⓜ️
🆔 @Mattla_eshgh
چرا طلاق؟.mp3
1.68M
#ازدواج_تنهامسیری 23
✅ ازدواج هر کسی تقدیرش هست ولی انسان ممکنه از تقدیرش فرار کنه...
🔵 حاج آقا حسینی
❣ @Mattla_eshgh
#داستان قبله ی من
#قسمت 0⃣4⃣
نویسنده : میم.سادات هاشمی
🍃قرار بود؟جوابی نمیدهم!تو همیشه این موقع میای خونه؟!با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده دارم!
- آها!حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم!
-یعنی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانم!و به طرف اتاقم می دوم...
🔰 باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلومیزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودترتو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی جلوتر.....
♨️ بالاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجع به مشکلاتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم! بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدرهیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوستم داشته باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟!فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام اومرد رویاهایم بود!!!
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
#قبله_ی_من
#قسمت 1⃣4⃣
❇️ اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده!پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی می کنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل کرده ی من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینی میخرم با چندشاخه گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد؟! تصمیم دارم خیلی هم خودم را بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی غافل گیر می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش می روم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاری بروم؟! سرم راتکان می دهم ،نه احمق جون! فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه شاگرد دوستش داری و قدردان زحماتش هستی همین! لبخند موذیانه ای می زنم وادامه میدهم: بعدم صبرمی کنی که ببینی اون تو جواب دوستت دارم چی میگه!بعدم دوباره سوالای چرا خوب دورتونو نگاه نمی کنید برای ازدواج و این چیزا و..... بالاخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هست؟! ابروبالا میندازم و دردلم میخندم.
آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت تا منزلش راه است و بالاخره باکلافگی می رسم. سی چهل متر مانده به درساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو می روم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر بازمی کند تا او پیاده شود! حتما اشتباه می کنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم...خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی میگذارد.قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد! مگر جدا نشده اند؟محمدمهدی با این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام! نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد فعلا باید ازدور تماشا کنم. تصویر مقابلم تار می شودهیچ چیز نمی شنوم...دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند.
همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها می کنم. گلها ازدستم میفتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود. نمی فهمم! خودش گفت که تنهاست. خواهرهم که ندارد! پس این. این... پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...خیلی احمقی محیا! گول ریشش رو خوردی؟! آره؟! وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصلا شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک می کنم... هه! آره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟!... خوب چرا جلو نرفتی؟!...نمیخوام به روم بیارم...باید یه جور دیگه بفهمم! پس نق نقت چیه؟!...دوسش دارم میفهمی؟!... ببند دهنتو ببند!کیو دوست داری؟! چیشو؟-خودشو! اخلاقشو!...اون کجاش شبیه توعه؟ -همه چیش!..خوب بگو یکی یکی... -اخلاقش...ویژگیهاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مثل عقب مونده ها رفتار نمیکنه! +واقعا؟!
مثل الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد؟!
سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست!
✳️ قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم.حال خرابم راهیچ کس درک نمی کند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق می کند. سه روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم. مرگ قهقهه می زد کنار مردی که...باز هم بغض... باز هم سوزش قلبم. ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده. باید او را ببینم و راجع به آن دختر بپرسم. اسمش چیست و چه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد؟؟
زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم بانگرانی سوال پیچم می کند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدربه پروپایم می پیچد. دیوانه شدم.مقنعه ام راسرم می کنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم. آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند.دنیا تمام شده؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست!
⚜ پررنگ لبخند می زند و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته؟ نگران شدم.من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما این بار با دفعات قبل فرق دارد. میخواهم ازکارش سردربیاورم. میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده!
دنده را عوض می کند و آستینم را می گیرد وچند بار دستم را تکان میدهد....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
#قبله_ی_من
#قسمت 2⃣4⃣
🌀 دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم... لحنش جدی می شود:چی شده؟! حالت خوبه؟!
باید طبیعی رفتار کنم: آره! خوبم! یک کم مریض شدم! سردرد دارم.
- چقدر تو مریض میشی. عیب نداره الان میریم خونه ی من استراحت می کنی.حالم از حرفش بهم می ریزد. چرا حس می کنم هر کلمه اش را با منظور میگوید؟طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می آید: محمدمهدی؟
- جان دلم؟
- خیلی دوستت دارم...سرعتش راکم می کند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود. آب دهانم را فرومی برم و درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود! تواستاد فوق العاده ای هستی.ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا!
خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمی توانم! یکدفعه میگوید: میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم!
مشتاق ولی باتنفر نگاهش می کنم
- کاش زنم مثل تو بود! چشمات، صدات، شیطنت و روحیه ت، اعتمادت....شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش.حرفش رازد! تیرم به هدف خورد. پس آن دختر خیلی مهم نیست! حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم.
- ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری.خوشگلی، حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم...حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خوب بابات که هیچ وقت نمیذاره
سرم را تکان میدهم .
- برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
-چی؟ به چشمانم زل می زند. پشتم می لرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند! نگاهش جانم را می گیرد. حس بدی پیدا می کنم. چرااینطور نگاهم می کند سرم را تکان میدهم.
- برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم...
-چی؟ کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید می کند: بابات که نمیذاره من بیام خواستگاری... توام که... به سر تاپایم نگاه می کند.توام که خیلی دختر خوب و تکی هستی! به زور لبخند می زنم.و ما از اخلاق هم خوشمون اومده.
-خوب؟
- و دوست داریم باهم باشیم. یعنی ازدواج کنیم! حالت تهوع ام شدید ترمی شود
-خوب... به نظرت خیلی مهمه که خانواده ت بویی ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و می پرسم: یعنی چی؟!
-یعنی.. یعنی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم؟
بازهم نفهمیدم!
-ببین محیا.یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین می چسبانم.. پوزخندی می زند و ادامه میدهد:دخترجون نترس! مامی تونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! قلبم از تپش می ایستد و نفس درسینه ام حبس می شود... عقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: یعنی...یعنی...
- آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر علاقه مون معذب نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟!
چشمهایم راریز می کنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت می کنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم. میدانم کمی بگذرد ترس جانم را میگیرد. باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من... جز من... کسی هم...
بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من! ازخشم لبریزم... دوست دارم سرش را به فرمان بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم وتمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم. چطور جرأت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دختره رو پیاده کرد و...
پلکی میزنم واز مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید. لبهایم می لزرد... فکم را به زور کنترل می کنم و می گویم: ن..نگ...نگه...دا...دار...متوجه حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم می گویم: نگه...نگه...دار عوضی! مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟ تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال! عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟!
-توداری زر میزنی...
- نگه دار احمق! نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش به من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم......
⏪ ⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#خانواده_شاد ۱۴ ✴️ارتباط با خانواد همسر در دعواها پای خانواده همسرتان را به میان نکشید! مادرت تو
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد
بر قلب کسان بذر محبت کارد
هر روز بخند و شاد باش ای دوست
بگذار جهان بر تو محبت آرد
سلام 🌸🍃
صبحتون بخیر و نیکی
امروزتون پر از اتفاقات خوب
❣ @Mattla_eshgh
✳️ اقدام شایستهی مدیریت پارک ارم تهران در ترویج حجاب، نماز و امر به معروف👌
🔹براساس تصمیم مدیرعامل پارک ارم و ابلاغ دستوری به مدیران اجرایی مجموعه ارم، از این پس بانوان جوان محجبه و جوانانی که برای اقامه فریضه نماز اول وقت به نمازخانه های پارک ارم مراجعه می کنند، با بلیط خدمات رایگان شهربازی ارم مورد تشویق قرار می گیرند. این اقدام در خور تقدیر در حوزهی امربه معروف، چند روزیست آغاز شده و با استقبال خوب خانواده ها و جوانان مواجه شده است.
خداروشکر امربه معروف ونهی ازمنکر این چندساله مردمحزب الله بچشم خدااوند آمد
باید ایمان اورد که خداوند باجماعت است وبه این ایه شریفه
كَم مِن فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كَثيرَةً بِإِذنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصّابِرينَ
خواهشاً زنگ بزنید و تشکر کنید
اینم شماره پارک ارم به اپراتور بگید به مدیریت وصل کنه
02144113081-5
❣ @Mattla_eshgh
🔴استفاده از نمادهای #همجنسبازان در بازی #فورتنایت
💢وقتی این نمادها در کنار لذت ناشی از بازی قرار میگیرند، همجنسبازی در #ناخودآگاه بازیکن از یک گناه تبدیل به یک حس خوشایند میشود.
⚠️آیا حواس تان به بازی هایی که کودکان تان انجام میدهند، هست؟
#جنگ_نرم
#بازی_های_دیجیتال
#جنگ_رسانه_ای
❣ @Mattla_eshgh