eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام، من معرف ازدواج هستم. در ابتدا خیلی ها وقتی با من تماس میگیرن وقتی متوجه میشن که من یک خانم دهه هفتادی هستم، تعجب میکنن. توی این سالهایی که معرفی میکنم موارد عجیبی می بینم. هم از دختر خانم ها، هم از آقا پسرها... دختر خانم هایی که به شدت چهره و قد براشون مهم شده و آقا پسرهایی که درخواست دختر بور و چشم روشن میکنن!! مادرهایی که میگن دختر دانشگاه آزادی نباشه چون ما پول نمیدیم و مادرهایی که میگن پسر هم پولدار باشه، هم تحصیل کرده، هم سربازی رفته.... و خانواده هایی که میگن تک فرزند نباشه چون لوسه و پرجمعیت نباشه چون ما حوصله باجناق و خواهر شوهر و جاری و برادر شوهر و برادر زن نداریم!! و بین اینهمه موردی که معرفی کردم فقط به این نتیجه رسیدم که وقتی زیادی جای خدا تصمیم میگیریم یا کلا سخت میگیریم نتیجه برعکس میشه... افرادی رو میشناسم که همه چیز تموم میخواستن ولی قسمتشون با کسی شد که کار ثابت نداشتن یا سربازی نرفتن و آقا پسرهایی که وقتی ازدواج کردن همه با تعجب گفتن انقدر سخت گیری کردی این که هیچ کدوم از معیار های تو رو نداره. درسته که انتخاب باید درست باشه و هم کفو باشن... اما اولویت ها جابه جا شدن... ثروت و چهره اومدن اول و ایمان و اخلاق رفتن اولویت های بعدی... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔻 💠 🔰خطبه عقد آریایی دروغ است. جعلی است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸 #جلسه_سی_دوم 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش
🌷🌾🌹🌾🌻 ✨💟💎 رکن پنجم : 🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در پنجمین مرحله ی درک ما می باشد. آنرا در مرحله پنجم مطرح می کنیم. ♻️ اولین مرحله ی خلق (مرحله کن الهی) است و آخرین مرحله درک (فیکون و ایجاد در عالم ماده)، طبیعت ما به نحوی است که مادیات دارای قابلیت بعد و حجم را اول می فهیم بعدا انتزاع از آنها را. ⁉️ سوال: آیا توان تغییر ماهیت اصلی اشیاء وجود دارد؟ ↙️ بله وجود دارد توسط 👈 خالق ارکان چهارگانه، یعنی 👈 رکن پنجم می شود. یک وقتی قانونمندیهای حاکم به طور کل به شکل ضد متغیر باشد این یک قاعده است استثنا هم دارد. 👈 روح الهی دارای قدرت نفوذ و تغییر ماهیت اشیاء می باشد. ✅👌👏💐💞 🔶 در آتش، آتش طبع سوزانندگی دارد، خداوند به آن می گوید دست از سوزاندن بردار. ⬇️ ✨🌸💫 قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيم: [ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ] ﮔﻔﺘﻴﻢ : ﺍﻯ ﺁﺗﺶ 🔥 ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺳﺮﺩ ❄️ ﻭ ﺑﻰ ﺁﺳﻴﺐ ﺑﺎﺵ 💐. (سوره مبارکه الأنبياء، آیه 69) 🔰🌸 بحث دعا درمانی و شفا و بحث تأثیرات حلال و حرام با توجه به این رکن معنی پیدا می کنند، پس این بحث ها بسیار مهم است و باید این بحث ها بشود که اگر نشود بعدا دچار مشکل می شویم. مثلا: چه عنصری در حلال وجود دارد که در این حرام نیست؟ آن عنصر کجاست و از چه طریقی می آید؟ ✅👈 این مسائل در رکن پنجم بحث می شود. 🔵 در هوا هم همینطور است. ریز فوتونها و سلولهایی که تشکیل دهنده هوا هستند، بار حرکتند و حامل اشیائی هستند که برای برخی که دارای چشم دل بازند قابل رویت و برای برخی نه، که این ریز فوتونها نیکی و پلیدی حمل می کنند. ♻️ باد و هوا حامل است حامل فضای آلوده و فضای منور. الان برخی زبان و یا گوش شنوای اینگونه پیام ها 👈 مادران هستند، وقتی دلشان شور افتاد همان لحظه پسرش در جایی اتفاقی برایش افتاده، حامل این پیام باد است. برای آب هم همینطور است. 💦 آب را ما تغییر ماهیت می دهیم با 👈 دعا. 🌸 آب باران نیسان (اردیبهشت) را اگر 70 بار سوره حمد و 40 بار سوره قدر و آیة الکرسی روی آن بخوانند شفای همه ی بیماریها می شود. ⚪️ خاک هم همینطور است. همه ی خاکها خوراکشان (مصرف آنها) بیماریزا هستند، ولی یک قطعه از این کره ی زمین به خاطر همسایگی خاکش با یک موجود مقدس خاکش شفا می شود، تغییر ماهیت داده به خاطر بار معنوی که پیدا کرده است. 💠💐✨ مانند 👈 خاک تربت امام حسین (ع). 🔮 بنابراین رکن پنجم در مجموعه ی ارکان طبیعت دخالت می کند و ماهیت آن را به سمت مثبت و منفی تغییر می دهد. هر فعل پلیدی در هر نقطه ای از موقعیت جغرافیایی می تواند اشیای آن محیط را تغییر دهد و کارایی آنها را دگرگون کند. 🔵 این پنج عنصر بستر نظام خلقت می شوند. برآیندش دارای یک زمین و آسمانی است. ✅👌👏💐 یکشنبه و چهارشنبه در👇👇 @Mattla_eshgh
21 ✴️عروس نمونه نزد مادرشوهرتون از همسرتون بدگویی نکنید! 👈هر چی باشــه... پسرشه! ✅برای درد دل کردن، مشاوری، غیر از او را برگزینید. ‌❣ @Mattla_eshgh
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وقف_لباس_عروس ✅ هیئت امنای مسجد نورالاصفیاء در حکیمیه تهران، پای عروس و دامادهای جوان را به این مسجد باز کرده است. بیش از چهار سال است که یکی از سالن‌های مسجد به محلی برای امانت دادن لباس عقد و عروسی و ملزومات آن تبدیل شده است. خانم علیخانی؛ مسئول لباس عروس‌های مسجد، با یک تیر دونشان زده است. هم قدمی در راه تسهیل ازدواج جوانان برداشته و هم سور عروسی جوان‌ها را به برکت مسجد گره زده است. ✅ ایده اولیه کار را تعدادی از دختران مذهبی و فارغ‌التحصیل دانشگاه تهران کلید زدند. آنها تصمیم گرفتن لباس های عروس موجود در بین اقوام و آشنایان را جمع آوری و در اختیار زوج های جوان قرار دهند. ابتدا از پنج شش دست لباس که در خانه یکی از بچه‌ها جمع آوری شده بود، شروع می‌کنند. کم‌ کم کار وسعت پیدا می‌کند و تعداد لباس ها به چهل دست می رسد. بعدها مسئولیت نگهداری از لباس ها را خانم علیخانی بعهده می گیرد و لباس ها به مسجد منتقل می شود. حالا بیش از صد دست لباس در مسجد موجود است. ✅ در حال حاضر زوج‌های متقاضی، با هر شرایط مالی می توانند به مسجد رجوع کنند و از لباس های موجود، برای برگزاری مراسم خود استفاده کنند. خانم علیخانی ٠٩٣۵٣٩٣١۵۴٨ #تسهیل_ازدواج_جوانان کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
مطلع عشق
🔸قسمت بیست و ششم 🍃 دنبال حاج مهدوے میگشتم .اوگوشہ اے دورتر ازماڪنار تلے ایستاده بود و شانہ هایش میل
بیست و هفتم دلم میخواست همہ چے رو اعتراف ڪنم. .اون شونہ ها بهم شهامت میداد! ولے فاطمہ نمیخواست.دستهاے سردش رو گذاشت جلوے دهانم و گفت: -هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبے توپاڪے..وگرنہ حال الان تو رو من داشتم!! با ڪلافگے گفتم: چے میگے فاطمہ؟ ! تا ڪے میخواے با این حرفها منو امیدوارڪنے؟ من ڪثیفم..یہ علف هرزم..فڪر میڪنی از لیاقتمہ ڪہ اینجام؟! فڪر ڪردے اشڪهام بخاطر شهداست؟؟ فاطمہ چینے بہ پیشانے انداخت وباقاطعیت گفت: -فڪر ڪردے همہ ے ڪسایے ڪہ اینجا هستن واسہ شهدا گریہ میڪنن؟! نہ عزیز! اگرم اشڪ وشیونے هست براے خودمونہ..براے اینڪہ جاموندیم از قافلہ.. -اگرشما جاموندید پس من ڪجام،؟ -مهم نیس ڪجایے.مهم نیست میوه اے یا علف هرز..وقتے اینجایے یعنے دعوت شدے.!! اینجا رو دست ڪم نگیر.اگہ زرنگ باشے حاجت روا برمیگردے حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابے بود ڪہ گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانہ های امید رو زنده میڪرد. گفتم:تو هیچے درباره ے من نمیدونے..من ...من.. صداے آشنایے از پشت سرم شنیدم: -خیره ان شالله.چیزے شده خانوم بخشے؟ ! فاطمہ درحالیڪہ دستم را ماساژ میداد جواب داد: والا حاج آقا خودمم بے اطلاعم.ولے ان شالله خیره. حاج مهدوے گفت:در خیریتش ڪہ شڪے نیست.فقط اگر خواهرمون چیزے احتیاج دارن براشون فرآهم ڪنیم.فاطمه پاسخ داد: من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت ولے من خیالم راحت نبود.اصلا مگر حاج مهدوے نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتے نمیدانست من ڪیم! او تنها زنے ڪہ در این ڪاروان میشناخت فقط فاطمہ بود!!! چقدر بہ فاطمہ غبطہ میخوردم.او همہ چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایے، پدرومادر واز همه مهمتر توجہ حاج مهدوے رو داشت!! چیزهایے ڪہ من در زندگیم حسرتشان را داشتم.پس نباید خیال حاج مهدوے راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم.چرا باید برایش ناشناس میبودم.بے آنڪہ سرم را برگردانم با صداے نسبتا بلند ولرزانے گفتم :بلہ حاج آقا بہ یڪ چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میڪنید؟! صداے اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرڪمڪے از دستم بربیاد در خدمتم. فاطمہ باتعجب نگاهم میڪرد.چادرم خاڪے شده بود.بہ طرف حاج مهدوے چرخیدم.چقدر بہ او نزدیڪ بودم.! او بخاطر من ایستاده بود.ودرست مقابل من براے شنیدن خواستہ ے من!!. خوب نگاهش ڪردم.چشمانش بہ روشنے آفتاب بود.و پوست زیباو مهتاب گونہ اش مرا یاد ماه مے انداخت و ریشهاے یڪ دست و مرتبش یادآور تمثالهاے روے دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود. او واقعا زیبا بود.! زیبایے او نہ از جنس ڪامران بلڪہ از جنس نور بود.او با متانت وادب بے مثال چشمش بہ خاڪ بود و دستهایش گره خورده بہ دانہ هاے تسبیج! چشمانم را بازو بستہ ڪردم و دل بہ دریا زدم. بغضم را سفت نگہ داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگارے بزارد و حماسہ ے اشڪے بیافریند. باید حرف میزدم.باید بہ اومیگفتم ڪہ من ڪے هستم! در دلم گفتم :خدایا خودم رو میسپرم دست تو. لب گشودم: -حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من.. بغضم شڪست و مانع حرف زدنم شد. درحالیڪہ بہ سرعت اشڪهایم را پاڪ میڪردم و دنبال رگ صدام میگشتم با ڪلافگے گفتم: -من خیلے گنهڪارم.آقام از دستم ناراحتہ.من سالهاست دارم بہ همه دروغ میگم..از همہ بیشتر بہ خودم.... ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت بیست و هشتم: ‍ او آه عمیقے ڪشید و درحالےڪه نگاهش بہ تسبیحش بود گفت: -ان شالله که خیره واز این بہ بعد بہ لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگے و آشفتگے دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود.با لحنے آرام و متاسف گفت:اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم. وقتی دید دستم رو روے سرم گذاشتم با مهربانے گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صداے شما حس میکنم. ولے درد رو براے طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشے درڪ کنیم ولے درمان با یکے دیگہ ست! ان شاالله که این احوالات شما مقدمہ ے آرامشه. با ناراحتے سرم را تکان دادم و رو بہ فاطمه گفتم: -من خیلے تنهام همیشہ جاے یڪ نفر در زندگیم خالے بود.جای یک محرم، جاے یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: -الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات خودم میشم محرمت.هروقت کہ خواستے برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو حاج مهدوی بے اعتنا به ڪنایه ی من از ڪنارمون رد شد و باز هم تکہ ای از روحم را با خودش برد. فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم ڪرد.خودش هم رنگ بہ رو نداشت.ازش پرسیدم توخوبی؟ بہ زور لبخندے زد و گفت: -اگر درد کلیه ام رو ندید بگیرے آره خوبم.گفتم: -کلیہ ت؟ کلیه ت مگہ چشه؟ با خنده گفت: -سنگ کلیہ !!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش ڪردم -واقعا تو چقدر صبورے دختر! اودر حالیکہ به روبہ رو نگاه میکرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمیگذره! پرسیدم: -چطورے این قدر خوبے! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم ڪه بہ معناے واقعے مصداق آیه ی شریفہ ے تبارک الله الا حسن الخالقینم.! باهم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جملہ ی آقام افتادم و دوباره سنگینے گناه و عذاب وجدان به روحم مستولے شد. فاطمه فهمید ولے بہ رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوے ڪه حتے یادش نمے آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین ڪامران دیده بود! کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولے نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم ڪن.دیگہ نمیخوام آقام سردش باشه نمیخوام آقام ازم رو برگردونہ.خدایا من نمیدونم باید چیکارڪنم؟! درستہ تا خرخره تو لجنزارم ولے واقعا خودت میدونے ڪه راضے نیستم از حال و روزم صداے فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید: -اممم چرا بازم دارے گریہ میکنے؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلے پربود.با پشت دستم اشکهام را پاڪ ڪردم و گفتم: فاطمه جان امشب برات همہ چیز را تعریف میکنم. واو در سڪوت متفکرانہ اے وارد اتوبوس شد. ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت بیست و نهم: شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگہ از دخترها بہ سمت سالن غذاخورے حرکت ڪردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود کہ همہ دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنے دار من وفاطمه هرطورے بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام ڪنار گوشم نجوا ڪرد:من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جملہ خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصہ با اعلام ساعت خاموشے همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهاے خود رفتند و با کمے پچ پچ خوابیدند.داشتم فڪر میڪردم ڪه چگونہ در میان سڪوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکے اومد.گوشیم را نگاه ڪردم و دیدم فاطمه پیام داده: 'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روے تخت نشسته و ڪفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم -ڪجا میریم؟!مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشے از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: نه ولے حساب من با بقیه کلے فرق دارد راست میگفت. وقتے چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشہ ی دنجے پیدا ڪردیم و روے زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمہ گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف ڪن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف ڪردن پیش او خیلے سخت بود.نمیدونستم از ڪجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم قبلا گفتہ بودم ڪه پدرم چہ جور مردے بود.. -آره خوب یادمہ وباید بگم با اینکہ ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزے بهشون دارم آهی از سرحسرت ڪشیدم وزیر لب گفتم: -آقام آقا بود.!ڪاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستے؟ اشکهام بیصبرانه روے صورتم دوید و سرم رو با ناراحتےتکان دادم: -نه! فڪر میڪردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولے من در این سالها خیلی بهش بد ڪردم خیلے دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه ڪردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم ڪرد تا جوے اشکهام راه خودشو بره.باید هرطورے شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش ڪمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاڪ زندگے ڪنم.آقام خیلے آبرو دار بود.تا وقتے زنده بود برام چادرهاے مختلف میخرید. بعد دستے ڪشیدم رو چادرم و ادامہ دادم: -مثلن همین چادر! اینا قبلا سرم بود. فاطمه گفت:چہ جالب! پس تو چادرے بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم:ازڪجا؟ -از آنجا کہ خیلے خوب بلدے روسرت بگیرے سری با تاسف تڪون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمے فکر ڪردم و وقتے مطمئن شدم گفتم: -نہ آقام ترسناڪ نبود.ولے آقام همه چیزم بود.او همیشہ برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم کہ جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه ڪه من هیچ احساسی بہ چادرنداشتم مگر اینکہ با پوشیدنش آقام خوشحال میشہ -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگہ برات شادی آقات اهمیتے نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولے آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونے تنها سیم ارتباطے من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتے آقام رفت از همہ چے زده شدم.از همہ چے بدم اومد.حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکہ منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهرے پیدا ڪردم کلا از خدا و زندگے زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولے همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یہ آدم دیگہ تنها کسایے ڪه هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآورے اسمشون خجالت زده یا حتے امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها ڪردم خیلے... ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
هـــواپُر است از مهــــــربانی هایی که خــــــدا برایمان به گلها سپرده یادمــان نرود که پنجره ی قلبمــــان باز باشـــــد برای ورود خـــــــــدا💕 ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ دَیْن علامه طباطبایی به یک زن! 👈 فرض کنید دختر یک خانواده ثروتمندی هستید در تبریز. با یک طلبه ساده ازدواج می‌کنید و به‌ خاطر ادامه تحصیل همین طلبه ساده راهی نجف می‌شوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید. خدا به شما فرزندی می‌دهد. بعد این فرزند می‌میرد! بعد دوباره فرزند می‌دهد، دوباره در همان بچگی می‌میرد! دوباره فرزند می‌دهد دوباره…!! این درحالی است که فقر گریبان‌تان را گرفته است. در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را می‌فروشید؛ حتی رختخواب… ! 🔸همسر علامه طباطبایی همیشه مرا به فکر می‌برد. علامه درباره ایشان گفته بودن: «من نوشتن المیزان را مدیون ایشانم»!! یا: «اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمی‌توانستم ادامه تحصیل بدم». صبر حیرت انگیز... نوشتن المیزان… علامه نه تعارف داشته و نه اغراق می‌کند. علامه در جایی فرموده بودند: «ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه سلام می‌دادند من جواب خانوم را می‌شنیدم! و همچنین هنگامی که زیارت عاشورا می‌خواندند من جواب سلام امام حسین(ع) را می‌شنیدم!» 🔸همیشه به جایگاه او حسرت می‌خورم! با خودم فکر می‌کنم وقتی که داشته خانه را جارو می‌زده، یا وقتی برای علامه چایی می‌ریخته، می‌دانسته در آسمان‌ها آن‌قدر معروف است؟! می‌دانسته در پرورش یک مرد بزرگ آن‌قدر موثر است؟ کاش کتابی از زندگی نامه‌اش چاپ شده بود. کاش برای ما کلاس آموزشی می‌گذاشت... کلاس اخلاق، اخلاص، کلاس مدیریت زندگی در شرایط بحرانی، کلاس چگونه از همسر خود علامه طباطبایی بسازیم؟! کلاس چگونه بدون قلم به دست گرفتن تفسیر المیزان بنویسیم؟ کلاس چگونه مهم باشیم اما مشهور نه؟ کلاس چگونه توانستم در اهداف والای همسرم او را در بدترین شرایط یاری دهم؟ کلاس… همه‌ی این‌ها چند واحد درسی می‌شود؟ چه قدر واحد پاس نکرده دارم.. ‌❣ @Mattla_eshgh