eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#السلام_ایها_غریب ❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 بيـــــا دل های ما ر
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
صبــح که می دمــــد؛ قطراتِ لبخندت، گلبرگـ🌸ـها را تَر میکند! و نفسهایــــت، همه برگــ☘ـها را بیــدار... صبح که میشود: همه چیز رنــگ تو را میگیرد! سلـ✋ــام خــــدا ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#شکرانه ۲ اینـ👇ـو هرگز فراموش نکن: اگه نتونی محبتـ💝ـهای دیگرانو ببینی؛ دردرون خودت،محدود میشی وراهِ وسعت نفس، رو به روی خودت میبندی❗️ اولین فایده شکر،به خودت برمیگرده👇 @ostad_shojae
هدایت شده از EHSAN
شکرانه-۲.mp3
9.28M
💫 @ostad_shojae 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سنگرشهدا
🌸زينت خانه‌ی مهتاب به دنيا آمد 🌸زينب حضرت ارباب به دنيا آمد 🌸 بهترين،خوبترين خواهر دنيا آمد 🌸 حضرت فاطمه‌ی ديگری دنيا آمد #ولادت_حضرت_زینب_س_مبارک🌸🍃 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊🕊
♨️چند نکته مهم که خانواده دختر در رعایت کنند 🔸چای معروف 🍃قدیم‌تر‌ها مرسوم بود حتماً دختر چای بیاورد، اما شاید به‌خاطر خجالت و یا آمار بالای سینی چای برگشته روی پای آقای داماد، این رسم آن‌چنان به قوت خود باقی نمانده است. اگر چای را عروس خانم نمی‌آورد، یکی از پذیرایی‌هایی که خطر سقوطش کمتر است را انجام دهد. مثلاً شیرینی را تعارف کند. در هرصورت خود همین رفتار یعنی احترام‌گذاشتن به خانواده همسر آینده. دخترخانمی‌که قرار است به زودی راهی خانه بخت بشوی، هم در زمان تعارف چای یا هر چیز دیگر و صحبت در جمع، بهتر است حواست به مادرشوهر و پدرشوهر آینده‌ات باشد ❣ @Mattla_eshgh
۳۷ ✴️نگاه صحیح در خانواده اشتباهات همسر شما فقط یک رفتار نادرست است. ❌رفتار، همیشه ثابت نیست، بلکه ویژگی اش، تغییرپذیری ست. شخصیت او را با رفتارش، تعریف نکنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
🎀 🎀 تکنیک فن بیان درست با همسر بد دهان ١_ اگر همسر بددهانی دارید اولین توصیمون بهتون تکنیک "در و دروازس" یعنی باید یاد بگیرید که بعضی چیزهارو نشنیده بگیرید ازش و اجازه بدید تا عصبانیتش فروکش کنه! پس👇 اکیدا جواب دادن و خدای نکرده متقابلا بددهانی درمقابل بددهانی ممنوع❌ ٢_ سعی کنید خودتون رو آروم اما ناراحت نشون بدید که متوجه بشه آروم هستید و قصد مقابله ندارید و از طرفی هم ناراحت بخاطر شنیدن حرفهاش هستید! ٣_ روش آخر که اکثر روانشناسها پیشنهاد میکنند هم اینه که : بهش بگید " عزیزم من میدونم الان عصبانی هستی و چند ساعت بعد بخاطر حرفات کاملا پشیمون میشی ؛ بخاطر همین ترجیح میدم برم تو اتاق هروقت حالت بهتر شد میام. مطمعن باشید ترک محل موثر از موندن و مشاجرس. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔻علت اصرار فراکسیون زنان بر افزایش سن ازدواج چیست؟ 🔻قانون اعطای تابعیت و سوء استفاده مردان خارجی از زنان ایرانی! لزوم اجرای سیاست‌های افزایش جمعیت 🔻نقش صندوق جمعیت سازمان ملل در تحدید نسل ایران 🔔 در گزارش زیر از میزگرد بررسی مشکلات زنان بخوانید 👇 📎 https://plink.ir/lPQb3 ✌جنبش مردمی حلال‌زاده‌ها 📡 @HalalZadeha
مطلع عشق
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت صد و هشتاد و یکم مجید سعی می‌کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و
📖 رمان 🖋 صد و هشتاد و دوم فقط خدا را صدا می‌زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می‌شنیدم که مجید را از پله‌ها پایین می‌فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی می‌کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می‌شنیدم مجید مدام سفارش می‌کرد: «الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...» و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. شاید اگر مجید می‌دانست چنین می‌شود، هرگز تنهایم نمی‌گذاشت و لابد باورش نمی‌شد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بی‌رحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی‌هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش می‌لرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه‌های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می‌کشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می‌خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم‌هایی که انگار در زمین فرو می‌رفت، به سمتم می‌آمد و نعره می‌کشید: «بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه می‌کُشمت...» و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می‌شد. فقط پشتم را به دیوار فشار می‌دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا می‌داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی‌کردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: «بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه‌ام رحم کن...» و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه‌های لرزانم را با لگد می‌کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله‌ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد‌های پدر و گریه‌های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می‌کوبید و به اسم صدایم می‌زد که جگرم برای اینهمه آشفتگی‌اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله‌های من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید می‌خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه‌ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله‌ای هم که شده خبر سلامتی‌ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می‌کوبید و با بی‌تابی صدایم می‌کرد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و سوم پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می‌پاشید، بر سرم فریاد زد: «آهای! سلیطه! اگه پشت گوشِت رو دیدی، این پسره بی‌شرف هم می‌بینی! طلاق می‌گیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!» و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی‌کسی گریه می‌کردم و زیر لب خدا را صدا می‌زدم تا از کودک بی‌دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدم‌های بی‌رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می‌کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش می‌کردم که از اینجا برود و او مدام چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی‌رنگم کف اتاق را می‌پاییدم تا روی خُرده شیشه‌ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنج‌های بی‌پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می‌ماندم که پدر برای من و زندگی‌ام چه حکمی می‌دهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می‌شود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوان‌های شانه‌ام ناله می‌زدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می‌ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می‌سوخت. می‌توانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر می‌کردم که صدمه‌ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه‌وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی‌ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه‌ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه‌ام بخاطر فتنه نامادری‌ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی‌ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش می‌کوبید. درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی‌صدا گریه می‌کردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار می‌رفت و می‌خواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسی‌های عبدالله، فقط فریاد می‌کشید و باز به من و مجید ناسزا می‌گفت. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدم‌های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می‌کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: «بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟» و پدر زیر بار نمی‌رفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc