#قسمت_چهل_و_ششم
یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت :
_ مامان میگه بیا نهار حاضره.
+ باشه الان میام.
گوی را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعای سفره مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم. اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد. مادرم گفت :
_ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟
چشم های زینب پر از اشک شد و گفت :
+ میل ندارم.
مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت :
_ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟
+ نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.
چشمش به عکس پدر افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت :
+ من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.
از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد. یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : " محکم باش و هیچوقت کم نیار."
بغضم را فرو دادم و گفتم :
_ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.
با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد. برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش که خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.
بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم. شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز پیکرش برنگشته بود. می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.
در قطعه ی شهدای گمنام نشستم. همانجا که پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جمالتش را مرور کردم :
نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد...
شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده...
هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود...
به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیالتشان، به انگیزه ها و اهدافشان...
سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم...
پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت :
_ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.
+ چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟
_ نه. فقط زود بیا.
نگران شدم. به سرعت به خانه برگشتم...
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی مولای من! بیا تا جوانه زنیم از میان تمام آلودگی های خاک از میان تمام
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
🏡 مجموعه طرح #خانه_ما
💛💜 یکُم: «در راه خدا با هم»
🌟 مانند فرشته، یکدیگر را حفظ کنید
💞 رهبرانقلاب: زن و شوهر به هم کمک کنند. عمدهی کمک این است که زن و شوهر یکدیگر را به ماندن در #راه_خدا کمک کنند.
💐 در دینداری، در حفظ سلامت فکری و عملی یکدیگر به هم کمک کنند. مانند فرشته و ملک.
👐 فرشتگان الهی، در مواردی بندگان خدا را حفظ و برای آنها استغفار میکنند، همینطور زن و شوهر همدیگر را حفظ کنند.
۸۱/۰۳/۲۹، ۸۲/۰۲/۲۸، ۸۱/۱۰/۱۲
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده
👈 همکفوی در باورهای دینی و اخلاقی خانوادهها در امر انتخاب همسر خیلی مهمتر از تفاهم قومی و طبقاتی و اقتصادی است.
پس بهجای اینکه به این چیزها گیر دهید بیشتر مراقب این قضیه باشید که خانواده مقابل از سبک تربیتی مناسب و بهداشت روانی نسبی برخوردار باشد.
🔸 در مورد عدم سوءپیشینه قضایی و سوءمصرف مواد فرد نیز مطمئن شوید چون اکثراً سعی در پنهان کردن آن دارند. در جادهای که چنین لغزندگیهایی دارد با احتیاط برانید.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#کنترل_شهوت 🔖
یادت نره رفیق❗️
عکس و فیلمے که تحریکت میکنه
رو بشناس 📱📡💿💻
و نابود کن✖
بنزین رو شهوت ات نریز🔥
#مراقبه
#ترک_گناه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت_چهل_و_ششم یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره. + باشه الان میام.
#مثل_هیچکس
#قسمت_چهل_و_هفتم
#نویسنده : #فائزه_ریاضی
#منبع : کانال عاشقانه های پاک
🌾وقتی در را باز کردم دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و
سعی می کرد مشغولشان کند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود. گفتم:
_ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالامال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده.
مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت:
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد.
همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره پدرم برگشته. بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ،
دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد ...
باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود...
آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم:
به نام خدای زینب (سلام الله علیها)
معشوق آسمانی ام، سلام.
شنیده ام که بر سر روی ماهت بال آمده !
همان روی ماهی که تمام دلگرمی زندگی ام بود.
همان روی ماهی که تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود...
محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد!
مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد؟
مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟
مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟
تو از اولش هم زمینی نبودی...
همان شبی که از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم،
همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد،
همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی!
تو پر گشودی، حق داشتی،
زمین برایت قفس بود.
اما خودت بیا و بگو
چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟
چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟
چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟
خدایا،
خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم،
اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟
رضا جانم، پاره ی وجودم،
حلا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟
اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی،
حالا دلتنگم نیستی؟!
میدانی،
سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند...
تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم...
تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم...
اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت،
اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد،
اما خدا را شکر که لباس تنت را به غنیمت نبردند...
خدا را شکر که دختر تبدارت اسیر نیست...
خدا را شکر پسرانت در غل و زنجیر نیستند...
ال جرم اگر مرور "ال یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود،
زودتر از این ها از پا در می آمدم.
یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچکس منی" !؟
اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم.
همراه روزهای سخت من،
هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من،
حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای
الاقل خودت به جان ناتوانم نفس بده
تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم.
دوستدار تو؛
کسی که هرگز نتوانست از نگاهت عبور کند ...
پایان
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🏡 مجموعه طرح #خانه_ما 💛💜 یکُم: «در راه خدا با هم» 🌟 مانند فرشته، یکدیگر را حفظ کنید 💞 رهبرانقلاب:
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
سلام علیکم
✨صبح روز دوشنبه تون پر از خیر و برکت و به شادی
☀️امروز متعلق است به امام حسن و امام حسین علیهما السلام
🎁مهمانشون هستیم ، ان شاء الله با آگاهی و کارهامون رو با نیت الهی انجام و به این بزرگواران هدیه می دهیم
✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن و...
✨غذای غیر نذری نخوریم حتی میوه یا آب خوردنمون با نیت باشه خلاصه تو خونه های ما همه فقط غذای حضرتی می خورند (غذای جسم و روح)
💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔻 منظور سازمان ملل از مفهوم #کليشه_های_جنسيتی در پروژهی #برابری_جنسی چيست؟ (۱)
🗓 در اول ژوئيه سال ۱۹۹۹ سازمان ملل به اسپانيا میگويد:
‼️ چرا در کشور شما فقط ۳۲درصد زنانتان تمام وقت و ۷۶درصد نيمه وقت کار میکنند و دولت هم از کار نيمهوقت اينها حمايت میکند؟
‼️ زنانی که نيمهوقت کار میکنند میخواهند در قبال خانواده به وظايفشان عمل کنند. با صحه گذاشتن به اين قضيه به رفتارهای کليشهای جنسيتی در کشور تداوم میبخشيد.
#روز۸مارس
❣ @Mattla_eshgh
#زن در #نگاه #امام خمینی ره و #غرب👇
🔹 #ارسطو( فیلسوف یونان باستان):
⬅️ زن چیزی نیست مگر مرد ناکام، خطای طبیعت و حاصل نقصی در آفرینش.
🔹 #نیچه(فیلسوف بزرگ آلمانی):
⬅️ زن قادر به دوستی نیست، زنان،گربه ، پرنده و در بهترین حال گاو باقی می مانند. وقتی نزد زن می روی شلاق را فراموش نکن.
🔹 #امام خمینی(ره):
⬅️⬅️ زن #انسان است. آن هم یک انسان بزرگ . زن مربی جامعه است. از دامن زن انسانها پیدا میشوند. مرحله اول مرد و زن صحیح، از دامن زن است. سعادت و شقاوت کشورها بسته به وجود زن است.
زن با تربیت صحیح خودش انسان درست میکند و با تربیت صحیح خودش کشور را آباد میکند.
مبدا همه سعادتها از دامن زن بلند میشود. زنمبدا همه سعادتها باید باشد.
( #صحیفه_نور، ج ۱۶، ص ۲۴۶)📖
#معارف
#تحلیل
❣ @Mattla_eshgh
آنقَدر چآدُر قَشنگَت کَردِه ک ِ بی اِختیآر
اَز تَمآم بی حجآبی هآ دِلَم بیزآر شُد
حجاب تاج بندگی من است
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان #مثل_هیچکس #نویسنده : فائزه ریاضی منبع : کانال عاشقانه های پاک #قسمت_اول اکبر آقا صاحب د
قسمت اول داستان مثل هیچکس👆