#قلیه_برنج یک #غذای ساده، سالم و مقوی
#پیامبر اکرم (ص):
🍃برنج در میان خوراکی ها، به سان مهتر و سید در میان قوم است.
طب النبی،ص ۶
#امام صادق (ع) :
🍃برنج غذای خوبی است؛ ما بیماران خود را با خوراندن برنج مداوا می کنیم.
وسائل الشیعه ،ج ۱۷ ،ح ۴
🍃این غذا برای حفظ سلامتی و برخی از سردردها و سوء مزاج بلغمی ها یا سوداوی ها مفید می باشد
🌾مواد لازم
برنج 👈 ۴ پیمانه
گوشت بدون استخوان 👈۲۰۰ گرم
پیاز متوسط 👈 ۱عدد
زعفران و روغن و نمک 👈 به مقدار لازم
✅نکات
برنج سالم برنج ایرانی و محلی باشد
از روغن سالم مانند زیتون استفاده شود
از نمک دریا یا سنگ نمک استفاده شود
روش تهیه
پیاز را سرخ کرده و گوشت را در روغن و پیاز نفت دهید سپس آب اضافه کرده بگذارید بپزد.
برنج رو که قبلا شسته و خیسانده اید در ظرف گوشت ریخته و بگذارید بجوشد
بعد ازین که برنج خود را باز کرد و آب ظرف نیز تمام شد برنج و گوشت را باهم دم بزارید
✨نکته: آب گوشت باید به اندازه باشد که برنج در آن پخته شود و اگر زیاد باشد باعث خمیر شدن غذا می شود
#خواص قلیه برنج
🍎 تولید کننده خلط صالح
🍎 ایجاد خواب های خوب
🍎 تقویت کننده
🍎 انرژی زا
🍎 مفید در درمان اسهال خونی
🍎 مفید در درمان اختناق رحم
🍎 نافع برای امراض کلیه و مثانه
🍎 تسکین دهنده
#آشپزی
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
#زن در #نگاه #امام خمینی ره و #غرب👇
🔹 #ارسطو( فیلسوف یونان باستان):
⬅️ زن چیزی نیست مگر مرد ناکام، خطای طبیعت و حاصل نقصی در آفرینش.
🔹 #نیچه(فیلسوف بزرگ آلمانی):
⬅️ زن قادر به دوستی نیست، زنان،گربه ، پرنده و در بهترین حال گاو باقی می مانند. وقتی نزد زن می روی شلاق را فراموش نکن.
🔹 #امام خمینی(ره):
⬅️⬅️ زن #انسان است. آن هم یک انسان بزرگ . زن مربی جامعه است. از دامن زن انسانها پیدا میشوند. مرحله اول مرد و زن صحیح، از دامن زن است. سعادت و شقاوت کشورها بسته به وجود زن است.
زن با تربیت صحیح خودش انسان درست میکند و با تربیت صحیح خودش کشور را آباد میکند.
مبدا همه سعادتها از دامن زن بلند میشود. زنمبدا همه سعادتها باید باشد.
( #صحیفه_نور، ج ۱۶، ص ۲۴۶)📖
#معارف
#تحلیل
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ سوء استفاده #انجمن_حجتیه از مجالس زنانه
🔸مدل فعالیت و نفوذ #انجمن_حجتیه در افراد، نوعی تغذیه فکری شبیه شستوشوی مغزی به صورت سیال و بیرنگ و شناور است. شما در مواجهه با این افراد، متوجه نمیشوید که با انجمن حجتیه روبه رو شدهاید. انجمن حجتیه این کار را در حالت شیعی به عنوان #ضد_بهاییت، اما با همان روش بهاییت انجام میدهد.
🔹فعّالیت های فرهنگی حجتیه برگزاری جلسات خصوصی و عمومی و انتشار کتاب است. جلسات عمومی این انجمن معمولا با موضوع امامت و #امام زمان(عج) برپا می شود که جذابیت خاصی هم برای علاقه مندان دارد. در این جلسات عموماً مباحث چالش برانگیز پیرامون اختلاف بین شیعه و سنی مطرح می گردد. بیان ضعف های نظام و بزرگنمایی آنها یکی دیگر از محورهای فعالیت های فرهنگی انجمن است که بسیار زیرکانه و غیرمحسوس انجام می گردد. در همین جلسات عمومی بعد از علاقه مند ساختن شرکت کنندگان، برای انجمن عضوگیری می شود. بسیاری از این جلسات زنانه است. آنان به خوبی می دانند با تغییر تفکّر زن خانه بهترین راه نفوذ را یافته اند.
بیشتر بخوانید:
hvasl.ir/news/207017
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴 #خدمتهای_امام_زمانی
💠 یک زائر با معرفت در حرم هر امامی که باشد تلاش میکند به نحوی #عشق، احترام و ادب خود را به امام خویش نشان دهد لذا برای او فرقی نمیکند چه کاری باشد حتّی اگر #نظافت سرویس بهداشتی باشد عاشقانه انجام میدهد و به هر چیز یا کسی که داخل حرم و مرتبط و وصلِ به امام است ارادت دارد. مثلاً اگر در شهر خود #مسافری ببیند و متوجّه شود ساکن کربلاست فقط بخاطر اینکه او در شهر سیّدالشهدا علیهالسلام و در جوار حرم اربابش زندگی میکند ارادت خاصّی به او نشان میدهد.
💠 تا حالا به این فکر کردهاید که همسرتان شیعهی همان #امام است؟ شیعهای که امام باقر علیهالسلام دربارهاش فرمودند: "به خدا قسم من #بوی بدن شما و جان شما را دوست دارم."(۱) یعنی همان شیعهای که ممکن است #خطاکار باشد امّا امام زمان علیهالسلام او را عمیقاً دوست دارد.
💠 از امروز برای عرض ارادت به امام زمان علیهالسلام و ثابت کردن عشق و #ادب خود، تصمیم بگیریم به شیعهی او یعنی همسرمان خدمت کنیم. پس با این نگاه که همسرم نامش در #لیست محبّان اوست به او توجّه و رسیدگی کنم. و با این نگاه نسبت به ناراحتیهایش #حسّاس شوم تا نکند شیعهی امام زمانم از دست من دلخور باشد چرا که او دوست امام زمانِ من است.
📙 (۱) الکافی، ج۲، ص ۱۸۷
❣ @Mattla_eshgh
🍃قسمت ۱۲
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید:
_چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم.ها!
حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
عموسعید میگوید:
_به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره.
مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
_واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش،
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
پدرم میگوید:
.هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان
با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم.
روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند:
_راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یه طرفه بوده. اون روز توی خونهی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم،
سرم را
بالا میآورم و میگویم:
_داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟
میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد.
_یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت
نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
_من یه #ارتشیام... میدونی که از وقتی #امام اومدن و #انقلاب شده خطرهای زیادی #نظام جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
من؟
حتی پلک هم نمیزنم.
هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم.
نباشد؟
بعد از آمدنش برود؟
قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرازیر شده را میگیرم
و مطمئنتر از هر
وقتی میگویم:
_من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین
لبخند میزند و میگوید:
_من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است....
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند.
عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید:
_واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم.
عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید:
_خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد....
به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید:
_مگه نه مجنون جان؟
صدای خندهی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند.
مجنون، چه واژهی عاشقانهای....
🍃قسمت ۱۲
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید:
_چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم.ها!
حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
عموسعید میگوید:
_به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره.
مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
_واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش،
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
پدرم میگوید:
.هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان
با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم.
روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند:
_راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یه طرفه بوده. اون روز توی خونهی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم،
سرم را
بالا میآورم و میگویم:
_داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟
میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد.
_یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت
نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
_من یه #ارتشیام... میدونی که از وقتی #امام اومدن و #انقلاب شده خطرهای زیادی #نظام جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
من؟
حتی پلک هم نمیزنم.
هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم.
نباشد؟
بعد از آمدنش برود؟
قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرازیر شده را میگیرم
و مطمئنتر از هر
وقتی میگویم:
_من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین
لبخند میزند و میگوید:
_من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است....
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند.
عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید:
_واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم.
عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید:
_خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد....
به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید:
_مگه نه مجنون جان؟
صدای خندهی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند.
مجنون، چه واژهی عاشقانهای....
🕊ادامه دارد....