🍃قسمت ۱۲
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید:
_چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم.ها!
حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
عموسعید میگوید:
_به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره.
مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
_واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش،
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
پدرم میگوید:
.هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان
با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم.
روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند:
_راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یه طرفه بوده. اون روز توی خونهی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم،
سرم را
بالا میآورم و میگویم:
_داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟
میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد.
_یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت
نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
_من یه #ارتشیام... میدونی که از وقتی #امام اومدن و #انقلاب شده خطرهای زیادی #نظام جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
من؟
حتی پلک هم نمیزنم.
هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم.
نباشد؟
بعد از آمدنش برود؟
قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرازیر شده را میگیرم
و مطمئنتر از هر
وقتی میگویم:
_من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین
لبخند میزند و میگوید:
_من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است....
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند.
عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید:
_واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم.
عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید:
_خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد....
به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید:
_مگه نه مجنون جان؟
صدای خندهی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند.
مجنون، چه واژهی عاشقانهای....
🍃قسمت ۱۲
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید:
_چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم.ها!
حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
عموسعید میگوید:
_به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره.
مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
_واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش،
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
پدرم میگوید:
.هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان
با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم.
روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند:
_راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یه طرفه بوده. اون روز توی خونهی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم،
سرم را
بالا میآورم و میگویم:
_داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟
میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد.
_یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت
نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
_من یه #ارتشیام... میدونی که از وقتی #امام اومدن و #انقلاب شده خطرهای زیادی #نظام جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
من؟
حتی پلک هم نمیزنم.
هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم.
نباشد؟
بعد از آمدنش برود؟
قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرازیر شده را میگیرم
و مطمئنتر از هر
وقتی میگویم:
_من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین
لبخند میزند و میگوید:
_من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است....
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند.
عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید:
_واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم.
عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید:
_خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد....
به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید:
_مگه نه مجنون جان؟
صدای خندهی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند.
مجنون، چه واژهی عاشقانهای....
🕊ادامه دارد....