مطلع عشق
🔺چیک چیک...عشق نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد . عینکم رو که مخصوص کار و مطالعه بود برداشت
#چیک_چیک...عشق
#قسمت 4⃣
🍃 و اما عمه مریم دو تا پسر داشت . حامد که اول دبیرستان بود و حسام که 32 سالش بود و کارمند فرودگاه بود ...
یه آدم فوق العاده آروم و مهربون . وقتی با احسان و سعید بود زیادی شوخ و شیطون میشد ! کلا شخصیت جالبی
داشت نمیتونستی حدس بزنی این بار که میبینیش شوخه یا خجالتی !
اما همیشه سر به زیر توی خونه رفت و آمد میکرد و با من و سانی و سپیده با احترام برخورد میکرد .
خلاصه ۱۰ سالی بود که ما توی یه خونه زندگی میکردیم و خدا رو شکر توی این سالها هنوز هیچ مشکلی پیش
نیومده بود .
شاید بخاطر این بود که همه برای زندگیهاشون حریمی و حد و حدودی گذاشته بودند و طبق یه قرار نا گفته هیچ
کدوم از خواهر برادرها توی زندگی هم دیگه دخالت نمیکردن و سرک نمیکشیدند .
با اینکه کنار هم بودیم اما گاهی من یه هفته میشد که خانواده عمه رو اصلا نمیدیدم . یا فقط با زنعمو توی راه پله سلام و علیک داشتیم .
اما اکثرا آخر هفته یا ظهر جمعه خونه مادرجون بودیم هممون .
_خسته نباشید
با صدای خانوم محمودی حواسم برگشت به زمان حال .....
_مرسی کاری نکردم که !
خودش رو تقریبا پرت کرد روی صندلیه کناریم . با فضولی نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت :
_ماشالله چه سریع اینهمه پیش رفتی ! سابقه کار داری؟
_نه تا حالا جایی کار نکردم .
_عوضش من 6 ساله دارم کار میکنم
_همینجا ؟!
_ نه بابا اینجا رو که نبوی تازه دو سه ساله راه انداخته ! قبلا توی آموزشگاه رانندگی بودم اما زیاد جالب نبود
محیطش اومدم اینجا ...
_پس از محیط اینجا راضی هستین
_ای بگی نگی ... اینجا حداقل دستم باز تره ! نبوی هم مثل مدیر اونجا بداخلاق و عنق نیست .
صدای زنگ تلفن که بلند شد محمودی هم سریع بلند شد و با یه ببخشید رفت تو سالن . یاد سریال ساختمان پزشکان افتادم که منشیه خانوم شیرزاد روی زنگ تلفن حساسیت داشت و سریع خودش رو پرت میکرد روی
گوشی !
تقریبا کارم تموم شده بود . فقط مونده بودم که نیاز به تغییر داره یا خوبه ببرمش پیش نبوی !
بلاخره با دو دلی فلش خودم رو که همیشه تو کیفم بود برداشتم و ریختم توش . بلند شدم رفتم توی سالن
در اتاقش باز بود رفتم و با انگشت یکی دو تا زدم به در .
داشت با موبایل حرف میزد نگاهی بهم کرد و با سر اشاره کرد برم تو .
_باشه پس هماهنگ کردی به منم خبر بده . اوکی . سلام برسون ...
تماس رو قطع کرد و بهم گفت :
....
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت 5⃣
_خوب خسته نباشید تموم شد ؟
_ممنون . بله تقریبا
فلش رو گذاشتم روی میز . پوزخندی زد و برداشتش . تو دلم گفتم زهرمار !
تا بزنه به لپ تابش که فکر کنم مدل 0533 بود منم یکم به ریختش نگاه کردم .
به نظرم هر فامیلیی بهش میومد جز نبوی ! وقتی میگفتن نبوی آدم فکر میکرد یکی از ایناست که ریش میذاره و
تسبیح میگیره دستش !
اما ماشالله زمین تا زیر زمین تفاوت داشت با اسمش ! موهاش رو که فشن کرده بود تقریبا . یه زنجیر نقره انداخته بود گردنش و فکر کنم دستبندشم ست بود باهاش !
ته ابروهاش رو برداشته بود . تیپش بد نبود ! پیراهن سفید با یقه تقریبا باز و شلوار جین مشکی پوشیده بود .
هنوز داشتم براندازش میکردم که یهو زد زیر خنده ! وا مگه تراکت و طراحی خنده داره؟ نکنه داره کارمو مسخره
میکنه ؟
_مشکلی پیش اومده ؟
انگار تازه یاد من افتاد . ابروهاش رو داد بالا و گفت : نه ولی خیلی بامزست !
_ببخشید چی بامزست ؟ طراحی من ؟!
ایندفعه بلندتر از قبل خندید و باعث شد من بیشتر اخم بکنم .
شیطونه میگه فلشمو بگیرم و برم پی کارم ! فلش ؟! نکنه تو فلشم چیزی بوده ؟!
خاک بر سرم ! یاد دیشب افتادم که سانی با اون لبخند شیطانیش بهم چی گفت !
)بیا الهام اینم فلشت آلبوم جدید محسن یگانه رو با یه سری عکس و اینها هم برات ریختم برو ببین حالشو ببر !
_خانوم صمیمی شما خوبید ؟
فکر کنم رنگم پریده بود . سرمو تکون دادم و گفتم :
_ببخشید فکر کنم یه اشتباهی رخ داده . میشه فلش رو بهم ..
نذاشت حرفم تموم بشه با یه لبخند گفت :
_اوکی.متوجه شدم ایشون خواهرتون هستند ؟
خواهرم!؟ساناز الهی بترکی که معلوم نیست چه چرت و پرتی ریختی این تو آبروی منو بردی! دیگه نتونستم همونجا
وایستم و رفتم کنار میزش وایستادم خودش لپ تاب رو چرخوند سمتم .
گاهی وقتها هست که آدم دوست داره رانش زمین اتفاق بیوفته و مثل فیلمهای مستند تو یهو غیب بشی !
اما زهی خیال باطل ! نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ...ما زهی خیال باطل !
نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ...
عکس خودم بود موهام رو دو تا کرده بودم و از دو طرف مدل خرگوشی بسته بودم .
لپام رو با رژگونه قرمز کرده بودم و با اون لباس قرمز تنم شده بودم شبیه موش شایدم خرگوش !
یکسال پیش اینو گرفته بودیم وقتی ساناز اومد خونه و دید موهامو این مدلی بستم به زور اومد شبیه دلقک کرد منو
و ازم عکس گرفت !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت6⃣
حالا نمیدونم چه دردی داشت که بعد اینهمه وقت یادش افتاده بود این عکس مایه ننگ رو بریزه توی فلش من
بدبخت !؟
اصلا این مردک چرا مستقیم رفته عکسهای منو باز کرده !؟ اگر فضولی نمیکرد الان من مجبور نبودم از خجالت
بچسبم به کف زمین !
با این فکر گره اخمام رفت توی هم ... سرم رو آوردم بالا و با لحن حق به جانبی گفتم :
_ببخشید آقای نبوی چه لزومی داشت شما برید توی فایل عکسها !؟
روی صندلیش لم داد و با یه لبخند کج نگاهم کرد .
_خانوم صمیمی شما سابقه کار ندارید نه ؟
_خیر ... چه ربطی داشت؟
ابروهاش رو با یه حالت بامزه داد بالا و گفت :
_ربطش به اینه که یه خانوم طراح نمیاد برنامه کاری رو بریزه توی فلش خانوادگی و بده به دست هر کسی از جمله
من مدیرعامل!
از حرف حقش و قیافه حق به جانبتری که داشت فشارخونم رفت بالا دهنمو باز کردم که جوابشو بدم که همزمان در
اتاق شد و خانوم محمودی پرید وسط اتاق !
با اون مانتوی زردش یاد شعر حسنی افتادم ... در باز شد و یه جوجه پرید و اومد تو کوچه !
شروع کرد در مورد کارهای طلاکوب حرف زدن ... ترجیح دادم یکم فکرم رو مشغول کنم تا اعصابم آروم بشه
دوباره رفتم سراغ شعر حسنی .
نبوی به من کار میدی ؟
نه که نمیدم
چرا نمیدی؟!
واسه اینکه تو چموشی
عکستو ببین چه موشی !
صبح زنگ بزن با گوشی
اگه خیلی باهوشی
نه خوشم نمیاد ! شعرش موزون نیست !
_خوب این هنوز جای کار داره !
سرمو آوردم بالا ... با من بود ؟ ای بابا میخواستم شعر بعدی رو بسازما ! این محمودی کی رفت !؟ صدام رو صاف
کردم و گفتم :
_ببخشید با من بودید ؟
_بله . عرض کردم این طرحی که زدید خوب هست اما معلومه کار اولتونه باید بیشتر سعی کنی تا بتونی رضایت
مشتری رو توی همین کارای کوچیک جلب بکنی .
از فردا مشتریهایی رو که برای تراکت میان راه بنداز تا دستت راه بیوفته . ما اینجا فقط روی کارت ویزیت و بنر و
تابلو و مجله کار نمیکنیم .
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی: شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند... ❣ @Ma
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#تجربیات ۵
#فرزندآوری
#تربیت_فرزند
#بارداری
#غربالگری
ما یه فرزند پسر داشتیم و هربار با همسرم صحبت می کردم در مورد فرزند دوم ،همسرم کلی اذیت هایی که سر بچه متحمل شدیم رو مرور می کرد و می گفت اصلا نه.
تا بالاخره وقتی رفت مدرسه تصمیمش عوض شد . قبول کرد که بچه دار شیم .
پسرم اون طور که ما دلمون می خواست بار نیومد . شاید به دلیل تک فرزند بودن و توجهات زیاد ما این طور شد.
خود محور. ناراضی .متوقع .
حتی تو مسافرت هم چهره اش راضی نیست بالاخره یه چیزی هست که ناراضیه.
وقتی برای بچه دوم اقدام کردیم متوجه شدیم
بی دلیل نابارور شدیم. سه سال دارو و درمان و سونوگرافی و خرج ....هیچ نتیجه ای نداشت.
یک دوست مومن و آشنا به مستحبات، حجامت پایین کمرم رو؛ حجامت ساکرال کرد و به لطف خدا ماه بعد باردار شدم. یه جنین سالم و درشت، که الحمدلله بعد از سزارین اول، تونستم طبیعی زایمان کنم . الان که دردهای زایمان طبیعی یادم رفته، خاطره زایمانم یکی از بهترین خاطرات زندگی مشترکمونه که عشق توش موج می زد و هر با بهش فکر می کنم بی اختیار لبخند می زنم.
بعد از دو سال، خدا یه دختر کوچولو و ناز دیگه بهمون داد.
وقتی سر بچه سومم باردار شدم اولش جاخوردیم. قایم می کردیم . رومون نمی شد خانوادگی بریم دکتر کنار بقیه خانمای باردار بشینم، در حالیکه یکی بغلمه و یکی کنارم نشسته .
توی غربالگری دوم بهمون گفتن با احتمال ۱ به ۴ بچه سندروم داون هستش . دکترم بهم پیشنهاد سقط داد.
ولی ما قبول نکردیم من از قتل بچه واهمه داشتم .
با اینکه دوران بارداری با استرس گذشت الحمدلله دخترم سالمه .
الان هر جا می شینم به شوخی بهم می گن باز می خوایی بچه بیاری می گم چرا که نه ان شاالله دعا کنید دختر باشه😜
طوری حرف می زنم که اگه بازم باردارشم خوشحال می شیم. شمایی که مخالف بچه زیاد هستی، اشتباه می کنید، خونه هاتون در آینده سوت و کوره . یه سفره فامیلی پهن می کنید همه پیرن دو سه تا جوان هم که دارید حتما خوششون نمیاد باهاتون قاطی بشن.
با اعتماد به نفس درمورد اینکه سه تا بچه دارم دفاع می کنم .
بچه دوم و سومم از صبح با هم مشغولن . اصلا زحمتشون اندازه بچه اولم نبود. با هم غذا می خورن . توی سرو صدا می خوابن. معمولا خودشون سرشون گرمه بازی یا دعواس. تجربه دفاع کردن از حق خودشون رو دارن مدام سراغ من نمیان.
همسرم چند وقت یه بار ازم بخاطر اینکه طعم دختر دار شدن رو چشیده ازم تشکر می کنه.
من خدا رو به خاطر خانوادم بسیار شکر می کنم . امیدوارم خدا طعم بچه دار شدن رو به هر کس آرزو داره بچشونه .
ان شاالله❤️
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عاشق_بمانیم ۵۶
🌸 رسول مهربانی ها میفرمایند؛
بهترینِ شما کسی ست که برای خانواده اش، بهترین باشد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت6⃣ حالا نمیدونم چه دردی داشت که بعد اینهمه وقت یادش افتاده بود این عکس مایه ننگ
#چیک_چیک...عشق
#قسمت 7⃣
🌾خیلی شرکتها اینجا قرارداد دارن باید خوب خودت رو نشون بدی
الانم میتونی بری از محمودی فرم قرارداد رو بگیری و پر کنی از صبح هم بیای سرکار
از ۸:۳۰ تا ۲ !
بعداز ظهر ها میرم چاپخونه اینجا تعطیله . در ضمن حقوق مد نظرت رو هم بنویس تا به توافق
برسیم. اوکی ؟
پوفی کردم و با تعلل گفتم : بله اوکی .
لپ تابش رو بست و گفت : خوبه موفق باشید
چه راحت گفت برو بیرون غیر مستقیم !
_ممنون پس فعال خدانگهدار
_به سلامت
داشتم میرفتم بیرون که باز صدام کرد
_خانوم صمیمی ؟
_بله ؟
_دقت مهمترین چیزیه که میتونید داشته باشید نه ؟
گنگ نگاهش کردم . منتظر بودم که ادامه بده حرفش رو ... سرشو تکون داد و دستشو آورد بالا
_فلشتون !
وای خدا بازم غیر مستقیم گفت خنگول بیا این مایه ننگت رو ببر نابودش کن زودتر !
با خجالت رفتم جلو و فلش رو گرفتم . زیر چشمی لبخندش رو دیدم
خداحافظی کردم و خودمو شوتینگ کردم توی سالن !
بعد از پر کردن فرم و خداحافظی با محمودی اومدم بیرون . ساعت تازه 03 بود
اما داشتم از گشنگی میمردم . با یه حساب سرانگشتی دیدم تا 0 ساعت دیگه هم نمیرسم خونه و بین راه امکان داره
تلف بشم . برای همین نگاهمو معطوف کباب ترکی که اون سمت خبایون بود کردم و نیشم باز شد !
موهام رو هول دادم تو .. با پشت دست یکم رژم رو کم رنگ کردم و زنگ رو زدم . مثل همیشه بدون پرسیدن هیچ
سوالی تق در باز شد
رفتم تو داشتم در رو میبستم که یکی محکم هول داد درو من با مخ رفتم توی نرده ها !
آخ آخ دستم شیکست ... الهی بترکی هر کی بودی ! برگشتم ببینم کی بوده که حسابی از خجالتش در بیام
، حامد ذلیل نشده بود! داشت ریسه میرفت از شاه کاره خلاقانش ....
با کیف زدم به شونه اش و گفتم :
_زهر مار ... دستم شکست مگه نمیفهمی پشت هر در بازی یه آدم وایستاده ؟!
با صورتی که از خنده قرمز شده بود گفت : نه والا دختر دایی! به من گفتن پشت هر توپی یه بچه میاد تو خیابون فقط
... اینی که شما میگی رو کسی نگفته بود تا حالا
_پس تو این مدرسه مزخرفتون چی یادت میدن که از کله سحر تا خود غروب یه لنگه پا نگهت میدارن ؟
کوله پشتیش رو با دو تا انگشت گرفت انداخت روی شونش و گفت :
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
هی بابا ! دست رو دلم نذار که خونه ... همین الانم که دیدی با سرعت پرت کردم خودمو تو خونه واسه همین بود که
از مدرسه فرار کردم دیگه ! وگرنه من این موقع میام خونه ؟
ناخوداگاه بلند گفتم : جون من ؟!!
_چته بابا ! همه محل فهمیدن
_ببخشید ... آخه یه چیزی میگی آدم شاخ در میاره ! اصلاتو به ریختت نمیخوره این حرفها !
_مگه ریخت من چشه ؟ خوب فرار کردم دیگه !
_بابا ایول ! یکم امیدوار شدم که خون فامیلای مامانت تو رگهات هست !
_پ نه پ کل خون فک و فامیل تو رگ تو ریخته !
_بچه ها چرا اونجا وایستادید نمیاین بالا؟
به عمه نگاه کردم بالای پله ها وایستاده بود . رفتم بالاو بوسش کردم
_سلام عمه جونم خوبی؟
_علیک سلام . الحمدلله تو خوبی خوشگلم ؟خسته نباشی ... انگار رنگت پریده عزیزم
عاشق تحویل گرفتنهای عمه بودم .
_مامان هزار بار گفتم این بچه های برادرات رو پررو نکن ! آخه کجا رنگش معلوم میشه زیر اینهمه کرم پودر ؟
_به تو چه حسود ؟
_بچه ها ! حامد تو مگه امروز قرار نبود بری تمرین ؟ پس چرا اومدی خونه ؟
با تعجب به حامد نگاه کردم که سرش رو خاروند و گفت :
_هان ؟ چیزه مربیمون گفت ساعت 3 بریم که دیگه تا 5 باشیم سر تمرین ...
چشمهام رو ریز کردم و به عمه گفتم :
_تمرین چی عمه مریم ؟
_بسکتبال میره عزیزم . چند روز دیگه مسابقه دارند بخاطر همین که امروز تمرین داشته زود اومده خونه
دستم رو زدم به کمرم و زل زدم به حامد . لبخند زد و گفت :
_ تکرار نمیشه !
_حیف که دلم برات سوخت با این قیافت وگرنه یادت میدادم فرار یعنی چی حامد خان .
_ما مخلصیم الهام خانوم
با عمه خداحافظی کردم و رفتم به سوی خونمون . عجیب بودا نیم ساعته زنگ زدم و نرفتم تو انگار نه انگار !
مثل همیشه بوی غذاهای خوشمزه مامان همه جا رو پر کرده بود . همونجوری که شالمو کفشام رو همزمان در
میاوردم شروع کردم صدا زدن
_مامان ... ماماااان کجایی ؟ سلام من اومدما
رفتم تو آشپزخونه وای چه میز خوش رنگ و لعابی چیده مامی جون حیف که کباب ترکیش زیادی خوشمزه بود!
_سلام . چته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟
_سلام مامی خوشگله ... کجا بودی اینهمه صدات کردم ؟
_داشتم روی تراس لباس پهن میکردم . دختر که ندارم خدا رو شکر همه کارا رو یه تنه انجام میدم از صبح تاشب
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
_وای مامان ... دختر به این ملاحت و زیبایی رو نمیبینی اینجا وایستاده ؟
_بزن به تخته چشم نخوری دخترم ! فقط ملاحت و زیباییت نصیب من شده فعال ... ایشالا یه هنری پیدا کنی حداقل
شوهر بدبختت بی نصیب نمونه !
_مامااااان ... باز گیر دادیا ! خوب رفته بودم دنبال کار دیگه .
_بله میدونم ... بیا برو لباساتو عوض کن الان احسان میاد ناهار بخوریم
_کار پیدا کردما بلاخخره ...
روغن رو ریخت روی برنج و نگاهم کرد
_چه کاری ؟
_طراحی تو یه شرکت تبلیغات ... همون که آقای جلیلی بابای هدی معرفی کرده بود .
_مگه تو طراحی بلدی ؟! تو که رشتت کتابداری بوده
_خودم میدونم رشتم چی بوده مامی جان ... منتها اون به درد من نمیخوره برای کار ! این طراحی بهتره شغل نون و
آب داریه ...
_نون و آب که الانم داری نداری؟
_باز شروع شد ؟ حالا من بابا رو به زور راضی کردم باید بیام تازه شما رو راضی کنم !؟
صدای زنگ در باعث شد ادامه ندم و برم آیفون رو بردارم
_بله ؟
_باز کن منم
_تو کی هستی؟
_منو نمیشناسی مگه ؟
_ نخیر نمیشناسم
_الان میام بهت میگم
_نمیشه بعدا بگی؟
_نه باز کن الان باید بگم !
در رو زدم و رفتم تو اتاقم ... احسان همیشه خوش اخلاق بود برعکس من ... حتی اگر داشت از غصه هلاک میشد باز
لبخندش رو یادش نمیرفت
عاشقش بودم ... من بودم و همین یه دونه داداش خوش تیپ !
با بدبختی از زیر ناهار خوردن در رفتم البته چند تا قاشق رو خوردم که مامان شک نکنه چون از وقتی یادمه میگفت
حق ندارید غذای بیرون رو بخورید مسموم میشید من حوصله ندارم !
اما کو گوش شنوا ! من همیشه بیرون که میرفتم نمیتونستم از جلوی فست فود بگذرم بدون اینکه چیزی بخورم !
اکثرا از خجالت شکمم در میومدم ..
داشتم ظرفها رو میشستم که مامان گفت :
_راستی بچه ها امشب خونه مادرجون دعوتیم شام
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💗 گفتن یک کلمه "ممنونم" برای هر خدمت همسر... #پس_از_ازدواج ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
فرق دیدن و نگاه کردن نامحرم...
:) #پروفایل ❤️
:) #شهید_عباس_بابایی ❤️
💥 #نگاه_به_نا_محرم 🚫
❣ @Mattla_eshgh