eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
💗 گفتن یک کلمه "ممنونم" برای هر خدمت همسر... #پس_از_ازدواج ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
فرق دیدن و نگاه کردن نامحرم... :) ❤️ :) ❤️ 💥 🚫 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 21 ⭕️ تا اینجا در این مورد صحبت کردیم که چطور میشه از افتادن در گناه ارتباط ب
22 ✅ یکی از نکاتی که در مورد توبه خوبه دقت بشه اینه که هر گناهی که انجام دادید سعی کنید "خیلی زود توبه کنید". 👌🏻 در واقع هییییج گناهی رو بدون توبه نذارید. ⭕️ مثلا خدای نکرده شیطون گولتون میزنه و یه نیشی به همسرتون میزنید! یا هر گناه دیگه ای که هست. دو دقیقه نشده حتما توی دلت بگو خدایا غلط کردم...😢😓 💢 اصلا نذار که حتی یه دونه گناه هم بدون توبه هر چند کوتاه از دستت در بره. گناه لامصب چیزیه که مثل چرک و سیاهی دور دیگ غذا هست. اگه همون موقع که سیاه شد شسته بشه هم راحته و هم همیشه تمیز میمونه ولی اگه یه مدت بگذره و هی بهش اضافه بشه سفت میشه و کار خیلی سخت میشه...😒 💢 حتی اگه وسط ارتباط با نامحرم هستی هر بار که پیامکی دادی یا تلفنی حرف زدی و ... حتما توبه کن. این توبه کم کم روح آدم رو قوی میکنه و قدرتش در ترک گناه بیشتر خواهد شد... ‌❣ @Mattla_eshgh
📚 🌿"سیلاب زندگی؛ داستان های واقعی و عبرت آموز درباره طلاق" 🔷شناخت آسیب‌ها و راهکارهای برون رفت از عوامل مخرب نهاد خانواده، به دلیل اهمیت و جایگاه این نهاد مقدس، اجتناب ناپذیر است. 📛کتاب سیلاب زندگی، داستان‌های واقعی از زنان و مردانی را ارائه داده است که بعد از مدت کوتاه و یا طولانی در ، طعم تلخ طلاق را چشیده اند. 🔰این اثر در دو فصل تدوین شده است؛ در فصل اول این اثر به پرداخته شده است؛ عناوین این فصل عبارت از: 🔷تفاوت جسمی، تفاوت تحصیلی و فرهنگی، تفاوت موقعیت اجتماعی، اختلاف عقیده، ارتباط با نامحرم، ازدواج اجباری، ازدواج مجدد و پنهانی، فضای مجازی، اعتیاد، توقعات بی‌جا، خیانت، دخالت خویشاوندان، تنوع طلبی، سوءظن، سنت‌ها و عادت‌های غلط، عدم آراستگی، رفیق بازی، عشق خیابانی، عدم مهارت خانه داری و... است. 🔰دومین فصل این اثر به اعم از سلب آرامش و انتقام جویی، بی اعتمادی مردم نسبت به زن مطلقه، کمبود محبت، پشیمانی و... می‌پردازد. ✍️برشی از کتاب: ♨️علت طلاق: 🔺"شوهرم چند ماهی است که رفتارش تغییر کرده است. او با دختر مدیرعامل شرکت دوست شده و به من اهمیت نمی‌دهد. آن‌ها شب و روز با هم هستند و حتی در خانه هم تلفنی با یکدیگر حرف می‌زنند. وقتی من به رفتار او اعتراض می‌کنم، می‌گوید: ارتباطم کاری است. ♨️علت طلاق: 🔺"مشکل ما، خیانت شوهرم بود و تلفن‌ها و ملاقات‌هایش با دخترهای دیگر؛ یعنی بی اخلاقی و بی بند و باری‌هایش؛ چیزی که باعث می‌شود دیگر نتوانم به او اعتماد کنم". ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق _وای مامان ... دختر به این ملاحت و زیبایی رو نمیبینی اینجا وایستاده ؟ _بزن به تخته
...عشق 0⃣1⃣ _آخ جون دور همی ! حالا مناسبتش چیه ؟ _والا منم پرسیدم مادرجون فقط گفت میخواد دور هم باشیم بعد از چند وقت همین ! _راست میگه خیلی وقته مهمونی راه ننداخته بودیم ... خوش میگذره ها مخصوصا به خودت مامان با وجود مادرشوهر و خواهرشوهر ! لبخندم پرید بخاطر ترس از نگاه چپکیش ! دستکش و درآوردم و گفتم : _من میرم یکم بخوابم ... زود بیدارم کنیا مامی جونم _بگو مامان خوب ! مامی جون دیگه چه صیغه ایه !؟ _صیغه ای نیست ... عقد دائمه _مادر تو چقدر بانمکی ! اسفند بریزم دورت چشمکی زدم و رفتم تو اتاق ... همیشه همین بود من و مامان با هم یه جورایی کل کل میکردیم .. یعنی عادت داشتیم اگر یه روز من چیزی نمیگفتم انگار مامان افسردگی میگرفت ! داشتم ریمل میزدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد .. عکس ساناز اومد رو صفحه من که دارم برات سانی خانوم ! _بله ؟ _سلام الی ... رفتی خونه مادرجون یا نه ؟ _نه هنوز نرفتم خونه ام _چه خوب ... در و باز کن اومدم قطع کرد ... با لبخند نگاهی به آینه انداختم و گفتم : واقعا چه خوب ! در رو باز کردم و دوباره رفتم توی اتاق ... با گیره موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسریم رو سرم کردم _سلوووووم بی ادف در باز میکنی و میلی ؟ حداقل میومدی استقبالم ! _علیک سلام ... صدبار گفتم مثل این دختر لوسها حرف نزن ! _دلم میخواد ... تو فضولی عسیسم ؟ _درد ! ... من فضول باشم که تو خجالت زده میشی! پرید روی تخت و گفت : باز چی شده اخم کردی حالا ؟ برگشتم سمتش و گفتم : ساناز بخاطر بلایی که امروز سرم آوردی بدجور دارم برات ! _من ؟ بسم الله ... با منی ؟ بابا اشتباه گرفتی آبجی . والا ما از صبح تا حالا ااز تو خونه تکون نخوردیم ... اونوقت چجوری بلا سرت آوردیم؟ _تو یه بار تکون بخوری من تا یه ماه تضمینم ! دیشب توی فلش من چی ریخته بودی؟ هان ؟ گره روسریش رو سفت کرد و گفت : هوم ؟! چطور مگه ؟ ندیدی هنوز !؟ _چرا اتفاقا امروز با مدیرعاملمون نشستیم دوتایی دیدیم کلی خندیدیم ! زد تو سرش _خاک عالم به سرت گرومبی ! دو تایی با مدیر چی دیدی ؟! مگه توش مسابقات فینال ریخته بودم ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت 1⃣1⃣ _پ نه پ جام حذفی بود گفتیم حیفه از دستمون بره دور همی بشینیم نگاه کنیم ! _هان ! حالا با جام حذف شدی ؟ _نه رسوندمش به گل طلایی ! _ای بابا چرا چرت و پرت میگی مثل آدم بگو ببینم چه گندی زدی؟ _تو برا چی رفتی عکس یک سال پیش منو که مثل دلقکها بودم ریختی تو فلش ؟ _خوب دیدم خوشمله توام نداری ازش گفتم برات بریزم بسی خرسند بشی .. همین ! _بسی خرسند شدیم عزیزم ... اتفاقا وقتی نبوی فلش رو باز کرد اول از همه چشمش به جمال موش موشکیه ما روشن شد _هی واااای ! راست میگی الی ؟ _آره بابا ...مستقیم رفت تو فایل عکسهام _بیخود کرده ! چه مدیر فضولی ... به نظر من که اصلا نمیشه بهش اعتماد کرد _چی میگی واسه خودت ؟ چون عکس منو دیده نمیشه بهش اعتماد کرد ؟ _خوب معلومه ! اگه همین عکس رو بذاری جلوی چشم حسام اونم قاب کرده عمرا بهش نگاه بندازه اونوقت این رفته مستقیم سراغ عکس تو ! راست میگفت ! از همین اول کاری یه حس بدی افتاد تو دلم اما خوب بازم نمیشه انقدر زود قضاوت کرد ! نباید فکرمو خراب کنم و حساس بشم .. عاشق مدل خونه مادرجون بودم ... فقط این واحد مهندسی ساختش با بقیه متفاوت بود ... یه سالن بزرگ داشت با یه اتاق خواب 03 متری . آشپزخونه اپن نبود و در داشت به راهرویی که رو به روش هم اتاق خواب بود و هم ته راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت . مادرجون خونه رو مدل سنتی چیده بود ... یعنی دو تا فرش 03 متری الکی رنگ پهن کرده بود و دور تا دور سالن پشتیهای الکی طرحدار گذاشته بود . پرده های خونش همشون ساده و حریر سفید بود ... توی آشپزخونه روی هر چیزی یه پارچه گلدوزی شده کشیده بود و بهش میگفت رو سماوری ... رو گازی ... رو یخچالی ! هم تمییز بود هم حساس ... چیزی که الان بهش میگن وسواس ! خونه مادرجون همیشه از تمییزی برق میزد مثل این تازه عروسها شایدم بهتر ! غذاهاش که دیگه معرکه بود ... امشبم که قرمه سبزی پر روغن درست کرده بود با سوپ جو که من عاشقش بودم هیچ وقت نمیذاشت دختر و عروساش توی آشپزیش دخالت بکنند ... تا وقتی سفره پهن میشد خودش همش در رفت و آمد بود اما همین که غذا رو میخوردن و الهی شکر بعدش رو میگفت دیگه همه چیز رو میسپرد به نوه ها و عروسها و خودش مینشست پیش گل پسراش ! من خیلی شبهایی رو که خونه مادرجون دور هم جمع میشدیم دوست داشتم ... عاشق سبدهای سبزی با تربهای تزیین شده روش و تنگ دوغ و تا زدن نونهای تافتون تازه و چیدنشون توی سفره بودم . ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت 2⃣1⃣ همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار روحیه آدم باز میشد اصلا ... _الهام با تو حرف میزنما ! با شنیدن صدای ساناز از فکر و خیال اومدم بیرون و با گیجی پرسیدم : _ با من بودی؟ _بله ! گفتم اذان گفتن وضو داری نماز بخونیم ؟ _وای نه یادم رفت وضو بگیرم ! سپیده که داشت خیار گاز میزد و به کتاب فیزیکش هم نگاه میکرد گفت : _خوب پاشو الان وضو بگیر ! _باهوش ! شیمی بدم خدمتتون ؟ با تعجب سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... خندید و گفت : _آهان از اون لحاظ ! خوب راست میگی حیفه اینهمه کرم و پنکک که بشوری و وضو بگیری ... بذار آخر شب که رفتی خونه قضاشو بخون _عمرا ! من تا حالا نمازم قضا نشده ... حامد که داشت از کنار ما رد میشد گفت : _چی شد میخوان غذا بیارن ؟! بابا زوده ما انقدرام گشنمون نیست والا سپیده : خوبه تو گشنت نیست و همیشه نصفه سفره رو یه تنه میبلعی !! حامد : من؟ بابا ما که ورزشکاریم باز یه چیزی ... تو چی هر روز به هوای انرژی گرفتن واسه درس خوندن ویتامین میزنی و ماشاالله هی میاد رو وزنت ! سپیده که تو جمع بدجور ضایع شده بود صداش رو جیغدار کرد و کتاب رو بست و گفت : با منی حامد ؟! من چاق شدم ؟ پسره پررو اصلا من از تو بزرگترم بیخود میکنی هر چی به دهنت میاد بهم میگی ... ساناز کنار گوشم گفت : بدبخت شدیم الی ... از فردا این باز دوباره میره تو رژیم غذایی ... حالا بیا و درستش کن ! تا قبل از شام مردها هم یکی یکی از سرکار اومدن .. سعید و زن و بچش هم که مثل همیشه دیرتر از همه اومدن . ساناز که عمه بود و ذوق زده پرید سر بچه بیچاره و به هوای نی نی یه گوشه نشست ! من و سپیده با مامانهامون رفتیم تا سفره رو دیگه بندازیم . داشتم قاشق چنگالها رو میذاشتم کنار بشقابها که صدای زنگ اومد ... به پسرها نگاه کردم که سریع خودشون رو زدند به اون راه یعنی ما که نشنیدیم ! سرم رو با تاسف تکون دادم و خودم برداشتم . _بله ؟ _سلام باز کن منم _علیکم السلام آقا حسام بفرمایید بالا دم در بده . _و رحمه الله ! خوب باز کنی میام بالا میدونم دم در بده ! _بفرمایید ادامه دارد ... هرشب بجز جمعه ها در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
2⃣ انجمن حجتیه را بشناسید... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 5⃣1⃣قسمت پانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت،که می‌شود به شما هدیه داد و شما
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 6⃣1⃣قسمت شانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت، که شما چقدر به نماز عشق می‌ورزی و همیشه نماز زیبایت را که عطر حضورش در جهان بی نظیر است، اول وقت می‌خوانی.🌸 👌🏼اگر می‌دانستم؛ از همان نوجوانی، همان موقعی نماز می‌خواندم که شما مشغول نمازی؛یعنی اول وقت و مطمئن می‌شدم که نمازم به آسمان سفر کرده، چرا که در دقایقی که میزبان نمازت بودند خوانده شده است و ملائکه به احترام نماز شما در آن لحظه، بقیه نمازها را هم که مهمان آسمان شده‌اند می‌پذیرند.😍 📿شنیده‌ام که در فرانسه، جوان ایرانی را به خاطر قولی که به شما داد تا نمازش را اول وقت بخواند کمک کردی و او را به امتحانش رساندی و او دیگر نمازش را حتی دقیقه‌ای به تأخیر نیانداخت؛ حتی در بیابان از اتوبوس قدم روی خاک گذاشت و پیشانی بر مُهر تا قولش عملی شود و🌷 مطیع مولایش باشد. 🌀حالا دیگر می‌دانم که نماز اول وقتم، لبهای شما را به لبخند، زیباتر می‌سازد و دمار از روزگار شیطان👺 در می‌آورد.😓 ‌ای کاش، وقتی پدرم مرا برای نماز صبح صدا می‌زد زود رختخواب گرم و نرم را ترک می‌کردم تا با یاد شما، به رکوع و سجده روم و در آن لحظات بهشتی قبل از طلوع آفتاب دعا گوی شما باشم.💖 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍🏼نویسنده: حسن محمودی 16 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت 2⃣1⃣ همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار روحیه
...عشق 3⃣1⃣ در رو زدم و رفتم دوباره سراغ قاشق چنگالها ... به ثانیه نرسید حسام اومد تو خونه و با صدای بلند سلام کرد . همیشه عادت داشت فقط یه بار اونم بلند به همه سلام کنه ... کلا مدلش بود نگاهش کردم مثل همیشه خوش پوش و مرتب بود . به نظرم تیپهای مردونه قشنگی میزد در عین سادگی شیک بود . همیشه لباسهاش اتو کشیده بود . احسان میخواست اذیتش کنه میگفت خط اتوی شلوارت تو حلقم داداش! چهره جذابی هم داشت ... پوست برنزش با چشمهای سبز کم رنگش تضاد قشنگی داشت . ابروها و موهاش هم مشکی بود تقریبا ... قد و هیبتش هم که به باباش رفته بود چهارشونه و هیلکی ... در کل فیزیکش آدم رو یاد هنرپیشه های خارجی مینداخت . خودم بارها دیده بودم که تو جمعهای خانوادگی یا وقتی بیرون میرفتیم دسته جمعی کلی از دخترا بهش خیره خیره نگاه میکردن . اما حسام حتی نیم نگاهی بهشون نمینداخت ! کلا از دید من بین پسرهای این ساختمون از همه سرتر بود ! _الهام پس چیکار میکنی با این دو تا قاشق ؟! با خجالت به شادی نگاه کردم و گفتم : _حواسم نبود ... اومدم همین که رفتم تو آشپزخونه مامان اومد کنارم و آروم گفت : _موهاتو بزن تو ندیدی حسام اومد! چشمام زد بیرون ! خوبه این بیچاره تو منکرات کار نمیکنه ... از بس مامان این چیزا رو گفته بود بعضی وقتها از حسام ناخواسته بدم میومد و حس نفرت بهم دست میداد نسبت بهش ! اینهمه سال باهاش برخورد داشتم تا حالا ندیده بودم به این چیزا گیر بده یا اصلا نگاهی به کسی کنه و چشم چرون باشه یا شایدم زیادی غیرتی ! حالا چون خانواده پدرش یکم زیادی مذهبی بودند همیشه ما باید رعایت میکردیم ! بی تفاوت به حرف مامان لیوانها رو برداشتم و رفتم توی سالن ... حامد رو گیر آوردم و مجبورش کردم کمکم کنه .. بیچاره همیشه از من میترسید میگفت تو که خشمگین بشی میتونی کل ساختمون رو به آتیش بکشی ! گرچه اغراق میکرد اما خوب خشم منم ماجرا داشت ! دیگه همه دور سفره جمع شده بودند و داشتند شروع میکردن به خوردن که من و ساناز هم نشستیم _سانی بدش منم یه خورده بغلش کنم ... چقدرم ناز شده _برو بابا !نازنین خودمه به هیشکی نمیدمش خیلی بده که تو جمع دستت رو دراز بکنی که یه بچه رو بگیری و نازش کنی اما عمه خنگش بکشش کنار و بگه نمیدمش بهت ! یعنی رسما ضایع بشی ! با دست زدم تو سر ساناز و گفتم : ‌❣ @Mattla_eshgh