مطلع عشق
💗 گفتن یک کلمه "ممنونم" برای هر خدمت همسر... #پس_از_ازدواج ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
فرق دیدن و نگاه کردن نامحرم...
:) #پروفایل ❤️
:) #شهید_عباس_بابایی ❤️
💥 #نگاه_به_نا_محرم 🚫
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 21 ⭕️ تا اینجا در این مورد صحبت کردیم که چطور میشه از افتادن در گناه ارتباط ب
#رهایی_از_رابطه_حرام 22
✅ یکی از نکاتی که در مورد توبه خوبه دقت بشه اینه که هر گناهی که انجام دادید سعی کنید "خیلی زود توبه کنید".
👌🏻 در واقع هییییج گناهی رو بدون توبه نذارید.
⭕️ مثلا خدای نکرده شیطون گولتون میزنه و یه نیشی به همسرتون میزنید! یا هر گناه دیگه ای که هست. دو دقیقه نشده حتما توی دلت بگو خدایا غلط کردم...😢😓
💢 اصلا نذار که حتی یه دونه گناه هم بدون توبه هر چند کوتاه از دستت در بره.
گناه لامصب چیزیه که مثل چرک و سیاهی دور دیگ غذا هست. اگه همون موقع که سیاه شد شسته بشه هم راحته و هم همیشه تمیز میمونه
ولی اگه یه مدت بگذره و هی بهش اضافه بشه سفت میشه و کار خیلی سخت میشه...😒
💢 حتی اگه وسط ارتباط با نامحرم هستی هر بار که پیامکی دادی یا تلفنی حرف زدی و ... حتما توبه کن.
این توبه کم کم روح آدم رو قوی میکنه و قدرتش در ترک گناه بیشتر خواهد شد...
❣ @Mattla_eshgh
#عفافگرایی
📚#معرفی_کتاب
🌿"سیلاب زندگی؛ داستان های واقعی و عبرت آموز درباره طلاق"
🔷شناخت آسیبها و راهکارهای برون رفت از عوامل مخرب نهاد خانواده، به دلیل اهمیت و جایگاه این نهاد مقدس، اجتناب ناپذیر است.
📛کتاب سیلاب زندگی، داستانهای واقعی از زنان و مردانی را ارائه داده است که بعد از مدت کوتاه و یا طولانی در #زندگی_مشترک، طعم تلخ طلاق را چشیده اند.
🔰این اثر در دو فصل تدوین شده است؛ در فصل اول این اثر به #عوامل_و_زمینه_های_طلاق پرداخته شده است؛ عناوین این فصل عبارت از:
🔷تفاوت جسمی، تفاوت تحصیلی و فرهنگی، تفاوت موقعیت اجتماعی، اختلاف عقیده، ارتباط با نامحرم، ازدواج اجباری، ازدواج مجدد و پنهانی، فضای مجازی، اعتیاد، توقعات بیجا، خیانت، دخالت خویشاوندان، تنوع طلبی، سوءظن، سنتها و عادتهای غلط، عدم آراستگی، رفیق بازی، عشق خیابانی، عدم مهارت خانه داری و... است.
🔰دومین فصل این اثر به #پیامدهای_طلاق اعم از سلب آرامش و انتقام جویی، بی اعتمادی مردم نسبت به زن مطلقه، کمبود محبت، پشیمانی و... میپردازد.
✍️برشی از کتاب:
♨️علت طلاق: #ارتباط_با_نامحرم
🔺"شوهرم چند ماهی است که رفتارش تغییر کرده است. او با دختر مدیرعامل شرکت دوست شده و به من اهمیت نمیدهد. آنها شب و روز با هم هستند و حتی در خانه هم تلفنی با یکدیگر حرف میزنند. وقتی من به رفتار او اعتراض میکنم، میگوید: ارتباطم کاری است.
♨️علت طلاق: #خیانت
🔺"مشکل ما، خیانت شوهرم بود و تلفنها و ملاقاتهایش با دخترهای دیگر؛ یعنی بی اخلاقی و بی بند و باریهایش؛ چیزی که باعث میشود دیگر نتوانم به او اعتماد کنم".
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق _وای مامان ... دختر به این ملاحت و زیبایی رو نمیبینی اینجا وایستاده ؟ _بزن به تخته
#چیک_چیک...عشق
#قسمت 0⃣1⃣
_آخ جون دور همی ! حالا مناسبتش چیه ؟
_والا منم پرسیدم مادرجون فقط گفت میخواد دور هم باشیم بعد از چند وقت همین !
_راست میگه خیلی وقته مهمونی راه ننداخته بودیم ... خوش میگذره ها مخصوصا به خودت مامان با وجود مادرشوهر
و خواهرشوهر !
لبخندم پرید بخاطر ترس از نگاه چپکیش ! دستکش و درآوردم و گفتم :
_من میرم یکم بخوابم ... زود بیدارم کنیا مامی جونم
_بگو مامان خوب ! مامی جون دیگه چه صیغه ایه !؟
_صیغه ای نیست ... عقد دائمه
_مادر تو چقدر بانمکی ! اسفند بریزم دورت
چشمکی زدم و رفتم تو اتاق ... همیشه همین بود من و مامان با هم یه جورایی کل کل میکردیم ..
یعنی عادت داشتیم اگر یه روز من چیزی نمیگفتم انگار مامان افسردگی میگرفت !
داشتم ریمل میزدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد .. عکس ساناز اومد رو صفحه
من که دارم برات سانی خانوم !
_بله ؟
_سلام الی ... رفتی خونه مادرجون یا نه ؟
_نه هنوز نرفتم خونه ام
_چه خوب ... در و باز کن اومدم
قطع کرد ... با لبخند نگاهی به آینه انداختم و گفتم : واقعا چه خوب !
در رو باز کردم و دوباره رفتم توی اتاق ... با گیره موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسریم رو سرم کردم
_سلوووووم بی ادف در باز میکنی و میلی ؟ حداقل میومدی استقبالم !
_علیک سلام ... صدبار گفتم مثل این دختر لوسها حرف نزن !
_دلم میخواد ... تو فضولی عسیسم ؟
_درد ! ... من فضول باشم که تو خجالت زده میشی!
پرید روی تخت و گفت : باز چی شده اخم کردی حالا ؟
برگشتم سمتش و گفتم : ساناز بخاطر بلایی که امروز سرم آوردی بدجور دارم برات !
_من ؟ بسم الله ... با منی ؟ بابا اشتباه گرفتی آبجی . والا ما از صبح تا حالا ااز تو خونه تکون نخوردیم ... اونوقت
چجوری بلا سرت آوردیم؟
_تو یه بار تکون بخوری من تا یه ماه تضمینم ! دیشب توی فلش من چی ریخته بودی؟ هان ؟
گره روسریش رو سفت کرد و گفت : هوم ؟! چطور مگه ؟ ندیدی هنوز !؟
_چرا اتفاقا امروز با مدیرعاملمون نشستیم دوتایی دیدیم کلی خندیدیم !
زد تو سرش
_خاک عالم به سرت گرومبی ! دو تایی با مدیر چی دیدی ؟! مگه توش مسابقات فینال ریخته بودم ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت 1⃣1⃣
_پ نه پ جام حذفی بود گفتیم حیفه از دستمون بره دور همی بشینیم نگاه کنیم !
_هان ! حالا با جام حذف شدی ؟
_نه رسوندمش به گل طلایی !
_ای بابا چرا چرت و پرت میگی مثل آدم بگو ببینم چه گندی زدی؟
_تو برا چی رفتی عکس یک سال پیش منو که مثل دلقکها بودم ریختی تو فلش ؟
_خوب دیدم خوشمله توام نداری ازش گفتم برات بریزم بسی خرسند بشی .. همین !
_بسی خرسند شدیم عزیزم ... اتفاقا وقتی نبوی فلش رو باز کرد اول از همه چشمش به جمال موش موشکیه ما
روشن شد
_هی واااای ! راست میگی الی ؟
_آره بابا ...مستقیم رفت تو فایل عکسهام
_بیخود کرده ! چه مدیر فضولی ... به نظر من که اصلا نمیشه بهش اعتماد کرد
_چی میگی واسه خودت ؟ چون عکس منو دیده نمیشه بهش اعتماد کرد ؟
_خوب معلومه ! اگه همین عکس رو بذاری جلوی چشم حسام اونم قاب کرده عمرا بهش نگاه بندازه اونوقت این
رفته مستقیم سراغ عکس تو !
راست میگفت ! از همین اول کاری یه حس بدی افتاد تو دلم اما خوب بازم نمیشه انقدر زود قضاوت کرد ! نباید
فکرمو خراب کنم و حساس بشم ..
عاشق مدل خونه مادرجون بودم ... فقط این واحد مهندسی ساختش با بقیه متفاوت بود ... یه سالن بزرگ داشت با یه
اتاق خواب 03 متری .
آشپزخونه اپن نبود و در داشت به راهرویی که رو به روش هم اتاق خواب بود و هم ته راهرو سرویس بهداشتی قرار
داشت .
مادرجون خونه رو مدل سنتی چیده بود ... یعنی دو تا فرش 03 متری الکی رنگ پهن کرده بود و دور تا دور سالن
پشتیهای الکی طرحدار گذاشته بود .
پرده های خونش همشون ساده و حریر سفید بود ... توی آشپزخونه روی هر چیزی یه پارچه گلدوزی شده کشیده
بود و بهش میگفت رو سماوری ... رو گازی ... رو یخچالی !
هم تمییز بود هم حساس ... چیزی که الان بهش میگن وسواس !
خونه مادرجون همیشه از تمییزی برق میزد مثل این تازه عروسها شایدم بهتر !
غذاهاش که دیگه معرکه بود ... امشبم که قرمه سبزی پر روغن درست کرده بود با سوپ جو که من عاشقش بودم
هیچ وقت نمیذاشت دختر و عروساش توی آشپزیش دخالت بکنند ... تا وقتی سفره پهن میشد خودش همش در
رفت و آمد بود اما همین که غذا رو میخوردن و الهی شکر بعدش رو میگفت دیگه همه چیز رو میسپرد به نوه ها و
عروسها و خودش مینشست پیش گل پسراش !
من خیلی شبهایی رو که خونه مادرجون دور هم جمع میشدیم دوست داشتم ... عاشق سبدهای سبزی با تربهای
تزیین شده روش و تنگ دوغ و تا زدن نونهای تافتون تازه و چیدنشون توی سفره بودم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت 2⃣1⃣
همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار
روحیه آدم باز میشد اصلا ...
_الهام با تو حرف میزنما !
با شنیدن صدای ساناز از فکر و خیال اومدم بیرون و با گیجی پرسیدم :
_ با من بودی؟
_بله ! گفتم اذان گفتن وضو داری نماز بخونیم ؟
_وای نه یادم رفت وضو بگیرم !
سپیده که داشت خیار گاز میزد و به کتاب فیزیکش هم نگاه میکرد گفت :
_خوب پاشو الان وضو بگیر !
_باهوش ! شیمی بدم خدمتتون ؟
با تعجب سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... خندید و گفت :
_آهان از اون لحاظ ! خوب راست میگی حیفه اینهمه کرم و پنکک که بشوری و وضو بگیری ... بذار آخر شب که
رفتی خونه قضاشو بخون
_عمرا ! من تا حالا نمازم قضا نشده ...
حامد که داشت از کنار ما رد میشد گفت :
_چی شد میخوان غذا بیارن ؟! بابا زوده ما انقدرام گشنمون نیست والا
سپیده : خوبه تو گشنت نیست و همیشه نصفه سفره رو یه تنه میبلعی !!
حامد : من؟ بابا ما که ورزشکاریم باز یه چیزی ... تو چی هر روز به هوای انرژی گرفتن واسه درس خوندن ویتامین
میزنی و ماشاالله هی میاد رو وزنت !
سپیده که تو جمع بدجور ضایع شده بود صداش رو جیغدار کرد و کتاب رو بست و گفت :
با منی حامد ؟! من چاق شدم ؟ پسره پررو اصلا من از تو بزرگترم بیخود میکنی هر چی به دهنت میاد بهم میگی ...
ساناز کنار گوشم گفت : بدبخت شدیم الی ... از فردا این باز دوباره میره تو رژیم غذایی ... حالا بیا و درستش کن !
تا قبل از شام مردها هم یکی یکی از سرکار اومدن .. سعید و زن و بچش هم که مثل همیشه دیرتر از همه اومدن .
ساناز که عمه بود و ذوق زده پرید سر بچه بیچاره و به هوای نی نی یه گوشه نشست !
من و سپیده با مامانهامون رفتیم تا سفره رو دیگه بندازیم .
داشتم قاشق چنگالها رو میذاشتم کنار بشقابها که صدای زنگ اومد ... به پسرها نگاه کردم که سریع خودشون رو
زدند به اون راه یعنی ما که نشنیدیم !
سرم رو با تاسف تکون دادم و خودم برداشتم .
_بله ؟
_سلام باز کن منم
_علیکم السلام آقا حسام بفرمایید بالا دم در بده .
_و رحمه الله ! خوب باز کنی میام بالا میدونم دم در بده !
_بفرمایید
ادامه دارد ...
هرشب بجز جمعه ها در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
فرق دیدن و نگاه کردن نامحرم... :) #پروفایل ❤️ :) #شهید_عباس_بابایی ❤️ 💥 #نگاه_به_نا_محرم 🚫 ❣ @
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 5⃣1⃣قسمت پانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت،که میشود به شما هدیه داد و شما
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
6⃣1⃣قسمت شانزدهم
😔هیچ کس به من نگفت، که شما چقدر به نماز عشق میورزی و همیشه نماز زیبایت را که عطر حضورش در جهان بی نظیر است، اول وقت میخوانی.🌸
👌🏼اگر میدانستم؛ از همان نوجوانی، همان موقعی نماز میخواندم که شما مشغول نمازی؛یعنی اول وقت و مطمئن میشدم که نمازم به آسمان سفر کرده، چرا که در دقایقی که میزبان نمازت بودند خوانده شده است و ملائکه به احترام نماز شما در آن لحظه، بقیه نمازها را هم که مهمان آسمان شدهاند میپذیرند.😍
📿شنیدهام که در فرانسه، جوان ایرانی را به خاطر قولی که به شما داد تا نمازش را اول وقت بخواند کمک کردی و او را به امتحانش رساندی و او دیگر نمازش را حتی دقیقهای به تأخیر نیانداخت؛ حتی در بیابان از اتوبوس قدم روی خاک گذاشت و پیشانی بر مُهر تا قولش عملی شود و🌷 مطیع مولایش باشد.
🌀حالا دیگر میدانم که نماز اول وقتم، لبهای شما را به لبخند، زیباتر میسازد و دمار از روزگار شیطان👺 در میآورد.😓 ای کاش، وقتی پدرم مرا برای نماز صبح صدا میزد زود رختخواب گرم و نرم را ترک میکردم تا با یاد شما، به رکوع و سجده روم و در آن لحظات بهشتی قبل از طلوع آفتاب دعا گوی شما باشم.💖
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍🏼نویسنده: حسن محمودی
#هیچ_کس_به_من_نگفت 16
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ سید حسن نصراللّه : ایران عمود خیمه " عاشورا " قبل از ظهور است!
#ما_ترکناک_یابن_الحسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت 2⃣1⃣ همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار روحیه
#چیک_چیک...عشق
#قسمت 3⃣1⃣
در رو زدم و رفتم دوباره سراغ قاشق چنگالها ...
به ثانیه نرسید حسام اومد تو خونه و با صدای بلند سلام کرد . همیشه عادت داشت فقط یه بار اونم بلند به همه سلام
کنه ... کلا مدلش بود
نگاهش کردم مثل همیشه خوش پوش و مرتب بود . به نظرم تیپهای مردونه قشنگی میزد در عین سادگی شیک بود
.
همیشه لباسهاش اتو کشیده بود . احسان میخواست اذیتش کنه میگفت خط اتوی شلوارت تو حلقم داداش!
چهره جذابی هم داشت ... پوست برنزش با چشمهای سبز کم رنگش تضاد قشنگی داشت . ابروها و موهاش هم
مشکی بود تقریبا ... قد و هیبتش هم که به باباش رفته بود چهارشونه و هیلکی ...
در کل فیزیکش آدم رو یاد هنرپیشه های خارجی مینداخت . خودم بارها دیده بودم که تو جمعهای خانوادگی یا
وقتی بیرون میرفتیم دسته جمعی کلی از دخترا بهش خیره خیره نگاه میکردن . اما حسام حتی نیم نگاهی بهشون
نمینداخت !
کلا از دید من بین پسرهای این ساختمون از همه سرتر بود !
_الهام پس چیکار میکنی با این دو تا قاشق ؟!
با خجالت به شادی نگاه کردم و گفتم :
_حواسم نبود ... اومدم
همین که رفتم تو آشپزخونه مامان اومد کنارم و آروم گفت :
_موهاتو بزن تو ندیدی حسام اومد!
چشمام زد بیرون ! خوبه این بیچاره تو منکرات کار نمیکنه ... از بس مامان این چیزا رو گفته بود بعضی وقتها از
حسام ناخواسته بدم میومد و حس نفرت بهم دست میداد نسبت بهش !
اینهمه سال باهاش برخورد داشتم تا حالا ندیده بودم به این چیزا گیر بده یا اصلا نگاهی به کسی کنه و چشم چرون
باشه یا شایدم زیادی غیرتی !
حالا چون خانواده پدرش یکم زیادی مذهبی بودند همیشه ما باید رعایت میکردیم !
بی تفاوت به حرف مامان لیوانها رو برداشتم و رفتم توی سالن ... حامد رو گیر آوردم و مجبورش کردم کمکم کنه ..
بیچاره همیشه از من میترسید میگفت تو که خشمگین بشی میتونی کل ساختمون رو به آتیش بکشی !
گرچه اغراق میکرد اما خوب خشم منم ماجرا داشت !
دیگه همه دور سفره جمع شده بودند و داشتند شروع میکردن به خوردن که من و ساناز هم نشستیم
_سانی بدش منم یه خورده بغلش کنم ... چقدرم ناز شده
_برو بابا !نازنین خودمه به هیشکی نمیدمش
خیلی بده که تو جمع دستت رو دراز بکنی که یه بچه رو بگیری و نازش کنی اما عمه خنگش بکشش کنار و بگه
نمیدمش بهت ! یعنی رسما ضایع بشی !
با دست زدم تو سر ساناز و گفتم :
❣ @Mattla_eshgh