به حرم ؛ به بیخوابی ؛ به کلافگی ؛ به رفیقام ؛ به سینهزنیهای توی صحن ؛ به چایی های ِچایخونه ؛ به آب ِسقاخونه ؛ به خونه ای که کنار حرم ِامامرضا بود ؛ به گریههام ؛ به التماسام؛ به حال بدیام ؛ به نشستن بعد از اذان توی صحن ِقدس عادت کرده بودم :)))))
اره الان زندگیم بدون اینا جز تباهی چیزی نداره .
یهو وسط هیئت داد زد و گفت : نه نه !
گوش کن من ُ،
بذار اینجوری من برات بگم این تسبیح ُببین ،
پارهش کرد و ریخت جلوشون بعد ادامه داد ، این ِ*
اینو میگن ؛
[ اربا اربا ، با علی ِحسین این کارو کردن ] .