امسال جاماندم...
از سفری که با نامش دل میلرزد و با یادش اشک بیاختیار جاری میشود.
از سفری که خاکش بوسهگاه شهداست و آسمانش هنوز صدای «یا زهرا» را در خودش دارد.
خودم اینجام… ولی دلم
دلم خیلی وقته رفته...
رفته تا شلمچه تا نخلهای سوختهی هویزه تا خاکی که هنوز بوی وضوی شهیدها رو میده.
خیلی دلم میخواست امسال در ایام فاطمیه همقدم زائرها شم
پا بذارم روی همون خاکی که فاطمیترین دلها براش گریه کردن.
اما انگار امسال قسمت نبود...
دعوت نشدم...
شاید دلم هنوز اونقدری خالص نشده که لایق دعوتشون بشم.
با دلی پر از بغض، با چشمی خسته از اشک
میخواستم برم… دلم رو ببرم اونجا
جایی که دردها آروم میگیرن و دلها از نو زنده میشن.
اما نشد… و موند فقط یه حسرت یه دلتنگی بیانتها.
میدونم خدا وقتی نگهت میداره یعنی میخواد دلت بیشتر پر بکشه.
میخواد اونقدری تشنه شی تا وقتی دعوتت کردبا تمام وجودت بری…
با اشکی که از دل میجوشه با عشقی که از خاک کربلا بوی گرفته.
امسال نرفتم…
اما دلم با زائرها رفت
با نالهی فاطمیه با صدای روضهی مادر
با غم غریبیِ زینبِ داغدیده.
و من یقین دارم…
روزی میرسه که دوباره صدام میکنن
و اون وقت با دلی سبک با چشمی تر
قدم میذارم روی خاکی که هنوز هنوز بوی بهشت میده...