#برخیز
شب از نیمه گذشته و سکوت عجیبی کوفه را فرا گرفته
است.
آنقدر عجیب که تا به حال ندیده و نشنیده است.
او صدای ضربان قلب خود را بلند می شنود.
آنقدر بلند که گمان می کند، صدای قلبش او را رسوای کوفه که نه،رسوای عالم می کند .
عرق سرد از سر و صورتش می بارد.
دستی بر شانه اش می نشیند.
هراسان از خواب بر می خیزد.
خدا را شکر خواب دیده بودم.
نگاهش در چشمان نافذ ی می نشیند.
دوباره قلبش به تپش می افتد .
عرق شرم بر پیشانی اش می نشیند.
خدا یا از کابوس رها شدم .
به حقیقت رسیدم!