eitaa logo
مأوای قلم
33 دنبال‌کننده
100 عکس
12 ویدیو
0 فایل
قلم نیز،همچون هر موجودی به دنبال آشیانه و مأوایست،تا در حریم امن آن، پویا و بالنده شود و آرام گیرد،اینجا مأوای قلم است. ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/mavaa_133
مشاهده در ایتا
دانلود
تا خدا دخترک خواست بادبادک را هوا کند ،هر چه سعی می کرد نمی توانست با دستان کوچکش بادبادک را در آن باد کنترل کند و به آسمان بفرستد . بادبادک با تلاش های دخترک کمی بالا رفت، و گوشواره های آن آمدند تا به رقص در آیند، یک آن ،کنترل بادبادک از دستش خارج شد . بادبادک دربین شاخ و برگ درخت گم شد. هر چه تلاش کرد نتوانست بادبادک را پایین بکشد .زیر همان درخت چنار،روی زمین نشست .دیگر برایش خاکی شدن دامن چین دار صورتی اش مهم نبود ،می خواست بادبادکش از دست شاخ و برگ های درخت رها شود ،غمگین سر به زانو نهاد . بوسه ای بر سرش زده شد،و دستی نوازش وار موهایش را لمس کرد . در پی آن عطر خوش پدر در مشامش پیچید . خود را در آغوشش انداخت ،فرصت صحبت به پدر را نداد و تنها با گریه می گفت بادبادک بادبادک. پدر او را در آغوشش بلند کرد ،گفت :بادبادکت کجا ست؟! دخترک به بالای درخت اشاره کرد. بادبادکش را دید. بر شانه پدر رفت و خودش با دستان کوچکش بادبادک را از شاخه ها جدا کرد. دیگر رسیدن به بالای درخت با وجود آغوش پدر، محال و دور از دست رس نبود .باد بادک را پایین آورد. پدر نخ پاره شده بادبادک را گره زد .دستی بر سر و صورت بادبادک کشید.پیچ و تاب گوشواره ها را باز کرد و آن ها را دوباره آویزان کرد. پدر با تکان دادن انگشتش در هوا، چیزی را بررسی می کند که دخترک نمی فهمد .پدر در جهت مخالف دخترک شروع به دویدن می کند و همین طور که می دود دختر را صدا می زند تا به دنبالش بیاید. نخ را از دور قرقره باز می کند.دخترک در پی پدر می دود . انگار بادبادک شوق پرواز گرفته، به یکباره اوج می گیرد.پدر سریع تر می دود .دخترک اما خسته می شود و به نفس نفس می افتد .می ایستد ،خم می شود ،سرش تا نزدیکی زانو رسیده، کمی که بهتر می شود از گوشه چشم بادبادک را می بیند ،که بالا رفته بالاتر از خیال دخترک. پدر نخ را آزاد می کند و بادبادک بالا و بالاتر می رود و کوچک و کوچک تر می شود. حالا بابا هم آرام تر حرکت می کند و به تماشای بادبادک ایستاده .دخترک خود را به پدر می رساند و با ذوق بالا و پایین می پرد،و به وجود پدر قهرمانش افتخار می کند ،هورا بابای من یه قهرمانه. پدر نخ را آهسته و با لبخند به دست دخترک می دهد و خودش هم دست های کوچک دختر را در دست می گیرد و برایش می گوید که نخ را آرام آرام باز کند بادبادک بالا و بالاتر می رود .دختر بلند بلند می خندد، صدای خنده اش لبخند را بر صورت پدر می نشاند. بابا رسید ،رسید ! بابا یک نگاه به قرقره می کند که نخش به انتها رسیده ، و دوباره به بادبادک می نگرد . با خنده از دخترک می پرسد، به کجا رسید دخترم . دخترک با ذوق می گوید :به خدا رسید،به خدا! ✍️آمنه خالقی فرد