خاطره بازی با شروع علم آموزی، به سبک گذشته
دنیا ی کودکان درست بر خلاف قلب بزرگشان کوچک است آنقدر کوچک که جلوی چشمشان است .غصه فردا برایشان معنا ندارد .آرزوهایشان قابل دسترس است .آرزوی داشتن دامن مخملی قرمز با پیراهن سفیدی که بپوشند و زیباترین دختر در قاب آینه باشند .
مدرسه اما آنها را آماده بزرگ شدن و دور شدن از آن دنیا می کند.باید بفهمی که دنیا بزرگتر از آنچه که تا امروز با چشمت دیده ای است، دیگر کمتر نازت را می کشند.
باید دیگر از دنیای امارت خارج شوی .دروغ چرا اصلا وزیر هم نیستی بلکه اسیری .
باید گم شوی در کوچه پس کوچه های حروف سرو قامت الفبا ،صفحات دفتر را پر کنی از حروف تکراری که اصلا فلسفه تکرار این حروف را نفهمیدم و اصلا هم نمی خواهم بفهمم چون از تکرار و روزهای تکراری متنفرم.
حالا باز صد رحمت به اعداد ریاضی حداقل کم و زیاد می شوند گاهی حس بازی به آدم القا می کنند .گاهی دهان ماهی می آید بزرگتر هایشان را می بلعد .
آخر خانم معلممان وقتی می خواست درس کمتر و بیشتر را یادمان دهد یک دستکش آشپزخانه قرمز که روی آن صورت یک ماهی کشیده بود را می پوشید و می گفت ماهی ما دوست داره عدد بزرگتر را بخورد حالا کدام طرفی بره و ما با خنده می گفتیم چپ یا راست.
مدرسه ما آنقدر بزرگ و شلوغ بود که حس پادگان به آدم دست می داد و یک مدیر داشت با چند معاون و یه عالمه انتظامات که آدم را می ترساند آنقدر ترسناک بود که پشت بابا پنهان بودم و با یک چشمم به دنیای اطرافم نگاه می کردم و دعا می کردم خواب باشم و زودتر بیدار شوم تا بروم و با عروسک هایم بازی کنم .
اما با خداحافظی بابا از من ،فهمیدم بیدار بیدارم و این کابوس نیست و حقیقت محض است .
مدرسه آنقدر بزرگ بود که نمی توانستم تعداد کلاس های آن را بشمارم بعد ها از پدرم شنیدم ۱۰۰۰تا دانش آموز دارد.
به خاطر شلوغی مدرسه و تعداد زیاد دانش آموزان باید دکمه به مقنعه می زدیم تا کلاس را گم نکنیم. این پادگان به خاطر شلوغی و عظمتش هیچ وقت مرخصی نداشت اصلا اردو بردن برایشان مفهومی نداشت .
نهایت نهایت لطفشان این بود که یک پرده می آوردند و ما را می نشاندند و برایمان فیلم می گذاشتند .
از امتحانات نگویم که در حیاط می نشستیم و زیر پایی باید همراهمان می بردیم و پهن می کردیم و خم می شدیم روی برگه ها و امتحان می دادیم برگه ها را که بالا می گرفتیم حیاط ۴۰۰ متری مدرسه از برگه ها یکپارچه سفید می شد .
تنها دلخوشی ام در آن مدرسه معلم مهربانم بود .
معلمی که پا به پایم می آمد به خانه .آخر خانه اش در محله ما بود و گاهی هم دفتر های دیکته را با کمک من به خانه می برد .
وقتی دفتر بچه ها را بر می داشتم و با معلمم همراه می شدم آنچنان احساس غرور می کردم و پشت چشم برای بچه ها نازک می کردم که انگار مهم ترین فرد کلاس منم.
چه روزهایی بود!!
سال های آغازین مدرسه توأم بود با شادی،غم،استرس،بازی گوشی و آمادگی برای ورود به دنیای بزرگترها...
#خاطره_بازی
#مدرسه
#کودکی
✍️آمنه خالقی فرد
@mavaaeghalam