eitaa logo
شـاید‌نویسنده!:)
570 دنبال‌کننده
639 عکس
186 ویدیو
4 فایل
[نویسنده یعنی خلق کنی اثری رو که تو ذهن هرشخص به یک شکله] -به قلم: سیده زهرا موسوی🌿- کپی؟ *فرهنگِ قشنگ فور جوانه زدن؟دوم سومین ماه پاییز هزار چهارصد دو
مشاهده در ایتا
دانلود
شـاید‌نویسنده!:)
نه کی گفته اعصابم خورده از چرندیات مردم؟
نه کی گفته از اینکه قراره اخرین پارت رمانم رو بزارم ناراحتم؟!
دقت کردی که من خیلی وقته درموردت نمینویسم! دیگه کلمات کم اومدن برای تو!
روانشناسی میگه: گوش کردن به موسیقی شاد باعث شادی کاذب میشه و موسیقی غمگین، باعث غم کاذب
اون لحظه که نفس عمیق میکشی تا گریت نگیره و به خودت میگی قوی باش گریه نکن!
۳۷_منتظر. حدود یک ساعتی میشد به یک جا خیره شده بود، حتی کلمه ای هم بر زبانش نمیاورد، این کلمات همش در مغزش تجمع شده بود و مانند خوره مغز جوانش را میخورد، پوست گوشه ناخنش را با انگشتانش میکند، پاهایش را بی وقفه تکان میداد،لبهایش را میگزید و میجوید، با بار سوم صدای زنگ در خانه ناگهان به حین امد، به سمت در روانه شد اما هرچه بله گفت کسی نبود که جوابش را بدهد، خیال کرد که خیالات است؛ هنوز دوباره در خیالات فرو نرفته بود که در دستهایش احساس خیسی کرد و نگاهی انداخت، دستهایش سرد بود؛ خونی که از کنار انگشتانش میجوشید سردی اش را بیشتر هم میکرد، دستمالی را گرفت و به دور انگشتانش پیچید و در هنگام تمام حرف های در ذهنش برایش یاداوری میشد انقدر فکر کرده بود که دگر تاب نداشت، دستش را بر بروی سرش نهاد تا شاید این صداهای بی انتها به پایان برسد، نفسی عمیق کشید دیگر نمیتوانست، پس چادر گلگلی صورتی ابی مادر را که بر روی دسته مبل رها شده بود را برداشت، بر سر کرد و به سمت در دوید در را باز کرد، کوچه را نظاره کرد، انگار انتظار میکشید،انتظار چیزی را که نداشت او یک ساعت بود که در خیالش اورا به بیرون روانه اش کرده بود و فکر میکرد میتواند یک عمر بی او باقی بماند اما   همان یک ساعت بر دخترک تمام عمر گذشت، انگار بیشتر از قبل یاداور شده بود! _سیده زهرا موسوی🌿
"پارت اخر" وارد کافه میشوم، و برروی یکی از صندلی هایش مینشینم، دیوارهای چوبی،گلدان های زیبا و تابلویی زیبا از خورشید! اولین بار است که تابلویی فقط با طرح خورشید میبینم، با دیدن خورشید به یاد لیبی میوفتم،به یاد ان روز اول مدرسه که لیبی میخواند: "یه صبح دیگه اسمون داره از خودش نور میده اذیت کردنش چه حال میده" لبخندی برروی صورتم روانه میکنم؛ باریستایی به سمتم میاید، پسری جوان و قد بلند و چهارشانه باموهایی طلایی و لبخندی بر روی چهره ، نزدیک نزدیک تر میشود: +سلام خوش اومدین به کافه درخت _سلام..ممنون +چی میل دارید؟ نفسم را حبس میکنم: _دمنوش اویشن و کیک هویج +اوه بله حتما،کیک های هویج ما بینظیره،کیک هویج انتخاب فوق العادیه. _اره...یه گربه داشتم که اون عاشق کیک هویج بود، کافه که میرفتم بخاطر اون کیک هویج میگرفتم اما حالا ... بغض گلوام را قورت میدهم تا ادانه حرف را به زبان بیاورم: _برای همین به یاد اون کیک هوویج سفارش دادم. +متاسفم بابت از دست دادنش،پس کیک هویج و دمنوش اویشن،تا چند دقیقه دیگه سفارشتون حاضر میشه. دگر چیزی نمیگویم فقط لبخندی به سمتش میزنم، به سمت حسابداری حرکت میکند و به هنگام می ایستد. +من و شما قبلا جایی هم رو ندیدیم؟ نمیدونم چرا چهره شما برام اشناست،اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد. _نمیدونم شاید چون من قبلا تو این محله زندگی میکردم. +شاید. ... هجومی از افکار به سمتم مانند موجی حرکت میکند و من را میبلعد، رویم را سمت قاب خورشید میکنم، اثر هنری زیبایی به نظر میرسد، اندکی صندلی ام را عقب میکشم وبلند میشوم کوله پشتی مشکی ام را برروی صندلی ام قرار میدهم، به سمت تابلو حرکت میکنم تا ظرافتش را به درستی به چشم ببینم. در حال  برانداز کردن تابلو هستم که اسمی در زیر تابلو چشمانم را گرد میکند: " اثر: لیبی" صدای گارسون که از پشت سر شنیده میشد من را از بُهت بیرون اورد: +خانم سفارشتون امادست. حیران به سمتش برمیگردم، _ طرح خورش..ید روی یه تابلو ، ایده هوشمن..دانه ای به نظر...میرسه ، این نقاشی رو جناب لیبی کشیده درسته؟ ایشون رو می‌شناسید؟! (طرح خورشید روی یه تابلو ، ایده هوشمندانه ای به نظرمیرسه ، این نقاشی رو جناب لیبی کشیده درسته؟ ایشون رو می‌شناسید؟!) +خوشحالم که از طرح تابلو خوشتون اومده، هنر دست خودمه و ازاونجایی که عاشق خورشید هستم تصمیم گرفتم نقاشی خورشید رو برروی تابلوم بیارم. گارسون کیک و دمنوش را برروی میز من میگذارد و من بُهت زده به او مینگرم، از کنارم میگذرد،صدای نفس هایم را حس میکنم، عرق سرد از لای موهایم سرازیر میشود،لیبی،لیبی من؟ _بب..خ..شید.. سرش را به سمتم بر می‌گرداند، به راستی خودش است، مو های گندمی، و تارهای موی سفید لابه لای موهای اش، مینگرم، نفس هایم را حبس میکنم، _اسمم..اسم تو لیبیه؟ +بله چیزی شده؟! چشمهایش را نگاه میکنم،قبلا شنیده بودم که چشم ها تغییر نمیکند اما باور نمیکردم! این چشم ها همان چشم ها بود، چشمان کسی که هرروز من را به زندگی امیدوار میکرد، _ممنون بابت همچی. هنوز دلم برات تنگ میشه. رطوبتی را برروی گونه هایم حس میکنم، منتظر نمیمانم تا جوابش رابدهد و از کافه خارج میشوم. _سیده زهرا موسوی "هرگونه کپی پیگرد دلی و الهی دارد"
پشت همه سختی هامون خدا منتظره صبر وتلاشمون رو ببینه..!
شما فقط اون بخشی از من رو می‌بینید که من میخوام ببینید..
نام کتاب: چهره واقعی تو نویسنده: _سیده زهرا موسوی تصویر: یکی از ممبرا " نام آور " ژانر: تخیلی،اجتماعی رده سنی:نوجوانان ... بخشی از کتاب: به مردم نگاه میکنم؛ لباس هایی که راه میروند ، عجیب نیست هیچکس نمیداند انکه تظاهر به زندگانی میکند کی مرده است! روح انسان ها گهگاه زودتر از جسمشان به قتل میرسد و در سن پیری دفن میشود! چه کسی میداند هرشخص کی مرده است؟ شاید برای من،اندی پیش،در زیر اسمان در حال گریستن، دم در خانه... ... موضوع: داستان از زبان دوشخص روایت میشه، لنا و لیبی، راجب دختری به اسم لنا که گربه ای به اسم لیبی داره که باهم اتفاقاتی رو به ارمغان میارن! ... بررسی: شما بگین چطور بوده؟ https://daigo.ir/secret/53280470 . فقط میتونم بگم عالی بود.... قلمت بدرخشه دختر:) . https://eitaa.com/maybe_writer/6400 تموم شد؟(: بهت بابت این اثر خارق العاده تبریک میگم.. قسمت آخرش یه چیز دیگه بود. . بسیار زیبا😍 . عالییی بود . عالی . بد نبود . حاجیی رمانت خیلی باحاله زود به زود تر بگذار . عاا ناراحت شدم تموم شد . بی صبرانه منتظر رمان بعدی . عالییی بوددد بینظیررر❤😍 .
اینهمه لف دلیلی داره؟
شـاید‌نویسنده!:)
اینهمه لف دلیلی داره؟
احساس میکنم این که به رفتنا اهمیت میدم و موندن هارو نمیبینم غمگینه از همینجا تشکر میکنم از همه شما ۴۸۳ نفر که من میشنوین..بودنتون دل گرمیه:)
همه ما یک نجات دهنده داریم توزندیگمون، اگه تاحالا نیومده مطمعن باش یه روز نجاتت میده.
گاهی وقتا روشنایی زندگی ما تو یه چیز بزرگه ولی ما کوچیکترشو ارزو کردیم...
تو نشونم دادی قهرمان بودن به این نیست ادم از دستش لیزر پرتاب کنه قهرمان بودن به اینه کار درست انجام بده بدون اینکه به عواقبش فکر کنه...
گفت: به نظرت غیر از کلمه دوست دارم چی دیگه میتونه دوست داشتن رو بیان کنه؟ گفتم: نگاه! سکوت کرد و خیره شد:)))
ناز خودتون رو بکشید همین من ساده از همه چیز بیشتر اهمیت داره🫂
میگفت: من فکر میکردم انسان وقتی عشقش کنارش نباشه تنهاست ولی بعد فهمیدم انسان اگه عشقش کنارش باشه و دل عشقش باهاش نباشه تنها تر از همیشه است...