#پاراگراف
۵۰_لطافت.
گفته بودمش که من متعلق به این نسل و این زمانه نیستم!
من متعلق به آهنگ های ویگن در کوچه پس کوچه های ایران در بهار ۱۳۴۵ ام،
با کت های یقه اینگلیسی و دامن های چهارخانه،
با عشق هایی از جنس کوه، همانقدر استوار و عیان.
این زمانه تعلق خاطری به من ندارد!
بیش از منِ ساده، پیچیده و پر آب تاب است،
من مال ان دوره از زمانم
که انسانها بی دغل جنس میفروختند و بی دغل حرف را روانه زبانشان میکردند،
اما اکنون در این زمانه
بشر سرشار از سیاست است،
سیاستی که حتی در رابطه های عاطفیشان به چشم میخورد،
طوری سیاست میکنند که گویی با چرچیل در رابطه باشند،
طوری توقع زندگی پر زرق و برق دارند که در عقل کوچکشان معتقدند با ایلان ماسک در ارتباطند،
طوری بی رحم اند که انگار هیتلر شریک عاطفیشان است،
آرام باشید!
نفس بکشید!
دنیا انقدر که شما سخت گرفته اید سخت نیست،
لطیف و نرم است
چشمهایتان را باز کنید
گل ها و درختان و وزش باد را به هنگام پاییز بنگرید،
پر از لطافت است!
اما شما در عوض این لطافت
ساختمان های سخت را ساختید،
پل های سنگین را برروی رود های پر اوازه کشیدید و
دود را به خورد آسمان آبی دادید،
شما دنیا را خراب کردید
این دنیا در قدیم پر از لطوفت و آرامش بود،
اما حال
با شما تبدیل شده است به تاریکی مطلق!
من را برگردانید به آن دوران
و سپس رهایم کنید و برگردید
من نمیآیم..
_سیده زهرا موسوی
شـاید من:)
https://daigo.ir/secret/53280470 خودم دوستش دارم و شما؟!
حاجی خیلی متنت و متن هات قشنگه
از کانال زیبا تو شد ک عاشق پاراگراف شدم و الان انقدر متن های طولانی رو دوست دارم همش از لطف توعه بمونی برامون
.
.
آقا این حرفارو که میزنین
پروانه های قلبم به پرواز درمیان:)
خوشحالم:)))
هدایت شده از کفترموفرفری|kaftaremooferfery
همه چیز تغییر کرده دیگه بابا وقتی از سر کار میاد خوشحال نیست ، دیگه مامان برای نقاشی هایی که میکشم ذوق نمیکنه ، خونه دیگه بوی شادی نمیده ، کلاویه های پیانو خوبکار نمیکنن ، ادما دیگه مهربون نیستن ، همه چیز داره تغییر میکنه؛ حتی من هم دیگه شبیه منه قبلی نیستم.
او تورا کشته بود
اما
تو طوری رفتار میکردی که
اگر بر سر مزارت شاخه گلی میاورد
باز هم اورا میبخشیدی..
#پاراگراف
۵۱_تدفین
مُردن چیز عجیبی است،
فرض کن در یک آن، در اندکی از ثانیه، در واپسین چند دقیقه، دگر جانی در تن بی روحت نیست،
دگر قلبت در تکاپو تپیدن برای بیشتر زنده ماندن نیست،
دگر مغزت تلاشی نمیکند که افکار های متفاوت و عجق وجقت را طبقه بندی کند و
سعی کند تا آن را متوقف کند،
فرض کن دگر پاهایت میخواهند برای همیشه استراحت کنند،
چشمهایت دگر قرار نیست ببارد برای شخصی که روزی قلبت برای دیدنش در تکاپو بود،
دستانت دگر نیستند که اشکهایت را پاک کنند و مرهم زخم های درونت و دیگران شوند،
دگر قفسه سینه ات قرار نیست چفت قفسه سینه عزیزانت شود،
وگونه هایت پس دریافت آخرین بوسه دگر بوسه ای دریافت نمیکند،
موهایت دگر قرار نیست شانه شود
و کشیده شود از دست شانه ها،
و حالا
عزیزانت مینگرند بر تن بی روح و بی جان تو،
افکار هایشان سرته میرسد به کلمه ای کاش، واینجاست که تمامشان
میگردند به دور تن تو،
اشکهایشان را روانه تویی میکنند که قرار است به خاک بسپارنت.
پس از تدفین،
آشنایان تا ۱ هفته
دوستان تا ۱ ماه
اقوام تا ۱ فصل
و خانواده تا ۱ سال در یادت اند و
دگر
پس از آن خاموش میشوی از صفحه روزگار و هرچند گاهی
اندکی از آدمها فاتحه ای نثار روحت میکنند.
حال تویی و تو
تو و روحی که نمیشناسیش
روحی که خیره به تن بی جان توست
و التماس میکند برگردی اما
اینجا تویی ،
تویی و تو و دگر کسی نیست،
تویی و روحی که مدت هاست رهایش کردی..
آنجاست که میگویی
کاش زودتر میشناختمش تا اکنون تنها نباشم
و آغاز کاش ها میشود..
_سیده زهرا موسوي