سلام صبحتون بخیرررررر😍💐
دوسدارید خیلی جمع و جور و خلاصه بدونید برنامهریزی اصولی چطور هست؟
پس پستهای بعدی را حتما بخونید✌🏻
#رویش
#برنامهریزی
#رشد
@maysoon
۱. روی واقعیت تمرکز کن، نه رویا
۲. اولویت بندی کن
۳. اشتباه کن، اما ادامه بده
۴. کاملگرایی رو کنار بگذار
#رویش
#رشد
#جوانهبزنیم
#برنامهریزی
@maysoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم میرود...
💔
#شهیدسیدحسننصرالله
بسم الله الرحمن الرحیم
«باید ایستاده، عزاداری کنیم»
دلم روشن بود که بلایی بر سرمان نازل نشده. سعی کردم، بیتوجه به آسمان که دلش گرفته بود، به امور بچهها رسیدگی کنم. پردهها را کنار زدم تا خانه را از این فضای غمبار ، بیرون بکشم. نور ضعیفی از پشت ابرها، خودش را روی فرشها پهن کرد. حال و هوای خانه کمی بهتر شد اما من... نمیدانم چه دردی به جانم افتاده بود. دلشوره داشتم. از۳۰ اردیبهشت به بعد، آسمان اینطور نباریده بود. اسباببازیها و لباس های بچهها را تند تند از دور خانه جمع کردم. ظرفها را شستم. لباس های روی رختآویز را جمع کردم. از این اتاق به آن اتاق میرفتم و برای خودم کار جور میکردم. تلاشی ناموفق جهت فکر نکردن به خبرهای ضد و نقیض.
باران هر چند دقیقه شدت میگرفت و باز آرام میشد. آسمان مثل کسی شده بود که داغی دیده و با دلداری دیگران ساکت میشد، بعد چیزی نمیگذشت که به یاد عزیز از دست رفتهاش، دوباره شیون سر میداد.
برای رهایی از فکر و خیال، پشت سیستم نشستم. کارهای عقب افتادهی دانشگاه را پیگیری کردم. قطعی چندبارهی برق، سرعت لاک پشتی اینترنت و تقاضاهای پیدرپی بچهها، حسابی توی روزمرگی غرقم کرد. وقتی به خودم آمدم که زندگی از جریان افتاده بود. از قاب گوشی به چهرهی محجوباش، که میخندید، خیره ماندم. رشتهی ترسها و افکارم از دستم در رفت. انگشتهایم روی صفحهی گوشی ضربه میزدند و چیزهایی تایپ میکردند. فقط من نبودم. مادرهای دیگر هم حالشان دست کمی از من نداشت. تا چند دقیقه قبل، داشتیم برنامه میچیدیم، آش نذری برای سلامتی سید بپزیم. دست به دعا برداریم و خدا را به معصومیت طفلهایمان قسم بدهیم، که قهرمان کودکیهایمان و تکیهگاه جوانیمان را از ما نگیر.
به سختی خودم را از روی زمین جمع کردم. آدم ناامید و وارفتهای بودم که باید با کاردک از زمین تراشیده میشد. پاهایم را دنبال خودم کشاندم تا اتاق. بچهها خواب بودند. یادم آمد، میخواستم کنارشان بخوابم. خوب شد نخوابیدم. والا باز هم خودم را نمی بخشیدم. مثل ساعت۱:۲۰ که در خواب راحت بودم.
پهلوی بچهها دراز کشیدم. ولی گوشی را کنار نگذاشتم. از ترس اینکه خبر تازهای شود و من بیخبر بمانم. مثلاً پیامی بیاید که شهادت سید مقاومت، کذب بوده برای فریب دشمن. زنده است و من در هوایی نفس میکشم که او هم در آن نفس میکشد.
ناامیدی غالبترین حسی بود که داشتم تا قبل از دیدن آن فیلم. همان که سید خوش سیمای ما، با صدای گرم و گیرا اش میگفت:« کشته شدن، باعث بیداری و استواری و عزم بیشتر میشود و محاصره باعث زیادتر شدن اعتماد و توکل و اتصال به قدرت حقیقی...» عزاداری ام بعد از شنیدن کلمات سید جور دیگری شد. داغ همانقدر سوزان بود و غم همان اندازه سنگین. اما ایستادم. باید ایستاده عزاداری میکردم.
به سمت آشپزخانه پا تند کردم. غذا را بار گذاشتم. برای سرباز های کوچک خانهام و رزمندهی بیرون خانه که زمانی به آمدنش نمانده بود. باید زندگی را به جریان میانداختم. کارهای انجام نشده را توی لیست فعالیتهای فردا نوشتم. کاغذ و قلمم را دست گرفتم تا روایت کنم چه ظلمها به ما شد، اما ما با مشتهایی محکم، همچنان ایستادهایم.
🖋فاطمه محمدی
#خونخواهی
#اینبقیهالله
#مادری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#روایتظلم
#ترنمات
@maysoon
دو روز است که مدام دارم می نویسم. ویراستاری محتوایی یک مجموعه داستان را پیشنهاد دادند. آزمون داشتم و بعد از آزمون، پیام دادم که قبول است و بررسیاش میکنم فایل را که باز کردم اولین داستان در مورد سید حسن عزیز بود با اینکه شنبهی دیگر هم مجدد آزمون دارم اما نتوانستم بگذرم از نوشتن این داستان.
این عکس برای ۶ صبح است. وقتی بچهها خواب بودند. خواندم و نوشتم و باز هم خواندم و نوشتم.😭
درد داشت. فهمیدن سختیهایی که سید عزیزم در زندگیاش کشیده است درد داشت. مردی که اسطوره و قهرمان روزهای نوجوانیام بود. اگر ساعتها به چهرهی محجوباش خیره میشدم از نور سیر نمیشدم.
همینحالا هم با درد مینویسم. بغض دارد خفهام میکند😭
کاش کلمهی خوبی نیست اما کاش میان ما بودی. باورم نمیشود.
داغ حاج قاسم هنوز سرد نشده
چطور داغ تو را تحمل کنیم؟؟؟
#ترنمات
@maysoon